کد مطلب : ۸۷۷۲
گم شده ام را پیدا کردم
شماره شانزدهم ماهنامه خیمه - محرم الحرام 1426- اسفند 1383
يك ماه رمضان در قم ماندم، براى يك عده جوان كه مى دانستم براى فردا شب كه مى خواهند زولبيا بدهند امشب پولش را جمع مى كنند. مى دانستم ته كار، على الظاهر پاكتى در كار نيست. شب آخر كه روضه خواندم گفتم يا على ابن جعفر. من به عشق شما و اين جوان ها آمدم، چند روزى نگذشته بود كه يكى از اساتيد ما را خواست گفت شما مى آييد برويد سوئد، آنجا زندگى كنيد، انجمن اسلامى آنجا را راه بياندازيد، در كشورهاى اسكانديناوى سوئد فنلاند، دانمارك و نروژ فعاليت تبليغى كنيد. و بعد فرمود: لااقل محرم را برويد. ديدم موقعيت خوبى است. محرم در جايى كه شب عاشورايش با شب عادى فرق نمى كرد. كاباره ها، كازينوها، ديسكوها و مشروب فروشى ها باز بود، در هر خانه قريب به هفتصد كانال ماهوازه، از نظر فساد مشهور است به كشور عريان، بايد مى رفتم و براى مردم و جمع ايرانى ها از دين و مكتب و فرهنگ سيد الشهدا مى گفتم، و اين يك امتحان بزرگ بود. و موقعيتى هم براى ارزيابى مباحث مورد نظرم و ميزان استقبال مخاطب ها شب اول كه منبر رفتم هفت نفر بوديم، يكى من، يكى رضا نبوى دو نفر كه بانى مجلس بودند يك آقا و يك خانم. حتى گفتند كه امشب جمعيت كم است مجلس نگيريم بگذاريم دو سه شب بعد، گفتم: نه! همين شب اول بايد شروع كنيم و شروع كرديم، شب هفتم هفتصد نفر را غذا دادند. و شب عاشورا سه هزار نفر را، مباحثى مطرح كردم كه براى آنها عجيب بود. مثلاً شب ششم آقايى كه سردبير دو هفته نامه اى بود كه در كل مناطق اسكانديناوى رايگان پخش مى شود و مخاطب خاص خودش را دارد - مى پرسد، چه كسى از ايران براى سخنرانى آمده مى گويند: آقاى سيدى آمده خودش هم مى آيد وسط سينه مى زند. مى گويد به خود گفتم من گم شده ام را بعد از سى سال اينجا پيدا كردم و ايشان هر شب نيم ساعت قبل از نماز مى آمد، مى نشست، نماز و سخنرانى و زيارت عاشورا و عزادارى و آنقدر انس گرفت كه روز آخر ناهار، ما را مهمان خانه ى خودش كرد. در آخرين دو هفته نامه اى كه ما آنجا بوديم مقاله اى زد كه به قول خودش مى گفت: اين ارادت قبلى من بود به شما و خلاصه قلم را برداشتم و آنچه را كه در دلم بود به روى ورق آوردم، خيلى جالب بود. از شبى كه سينه زنى را شروع كرديم، خود من رفتم وسط و مياندار بودم، يادم هست وقتى مداحى شروع مى شد هيچ كدام از جوان ها در آشپزخانه كار نمى كردند، همه رها مى كردند و مى آمدند، حتى كارمندهاى كاباره هم مى آمدند. مى گفتند ما دلمان نمى آيد كه اين شب بايستيم كار كنيم و اگر به ما مرخصى هم ندهند، خودمان بلند مى شويم و مى آييم. شب عاشورا بانى شام آن شب ريس كاباره نياوران بود...
سيد احمد دارستانى، اين سيد جوان و با نشاط و اهل منبر ما را مهمان خاطرات شيرينش از سفر تبليغى خود در كشورهاى اسكانديناوى نمود. از آنجا كه قول داديم تا مصاحبه را كامل چاپ كنيم و چيزى را از قلم نياندازيم. بخش كوتاهى از گفتگوى با ايشان را در اين شماره آورديم. تا مقدمه اى باشد براى چاپ كامل مصاحبه در شماره ى بعدى )ان شاء الله( در شماره ى ماه صفر برايتان از خاطرات شنيدنى و اتفاقات سفر تبليغى سيد خواهيم نوشت، منتظر باشيد.
يك ماه رمضان در قم ماندم، براى يك عده جوان كه مى دانستم براى فردا شب كه مى خواهند زولبيا بدهند امشب پولش را جمع مى كنند. مى دانستم ته كار، على الظاهر پاكتى در كار نيست. شب آخر كه روضه خواندم گفتم يا على ابن جعفر. من به عشق شما و اين جوان ها آمدم، چند روزى نگذشته بود كه يكى از اساتيد ما را خواست گفت شما مى آييد برويد سوئد، آنجا زندگى كنيد، انجمن اسلامى آنجا را راه بياندازيد، در كشورهاى اسكانديناوى سوئد فنلاند، دانمارك و نروژ فعاليت تبليغى كنيد. و بعد فرمود: لااقل محرم را برويد. ديدم موقعيت خوبى است. محرم در جايى كه شب عاشورايش با شب عادى فرق نمى كرد. كاباره ها، كازينوها، ديسكوها و مشروب فروشى ها باز بود، در هر خانه قريب به هفتصد كانال ماهوازه، از نظر فساد مشهور است به كشور عريان، بايد مى رفتم و براى مردم و جمع ايرانى ها از دين و مكتب و فرهنگ سيد الشهدا مى گفتم، و اين يك امتحان بزرگ بود. و موقعيتى هم براى ارزيابى مباحث مورد نظرم و ميزان استقبال مخاطب ها شب اول كه منبر رفتم هفت نفر بوديم، يكى من، يكى رضا نبوى دو نفر كه بانى مجلس بودند يك آقا و يك خانم. حتى گفتند كه امشب جمعيت كم است مجلس نگيريم بگذاريم دو سه شب بعد، گفتم: نه! همين شب اول بايد شروع كنيم و شروع كرديم، شب هفتم هفتصد نفر را غذا دادند. و شب عاشورا سه هزار نفر را، مباحثى مطرح كردم كه براى آنها عجيب بود. مثلاً شب ششم آقايى كه سردبير دو هفته نامه اى بود كه در كل مناطق اسكانديناوى رايگان پخش مى شود و مخاطب خاص خودش را دارد - مى پرسد، چه كسى از ايران براى سخنرانى آمده مى گويند: آقاى سيدى آمده خودش هم مى آيد وسط سينه مى زند. مى گويد به خود گفتم من گم شده ام را بعد از سى سال اينجا پيدا كردم و ايشان هر شب نيم ساعت قبل از نماز مى آمد، مى نشست، نماز و سخنرانى و زيارت عاشورا و عزادارى و آنقدر انس گرفت كه روز آخر ناهار، ما را مهمان خانه ى خودش كرد. در آخرين دو هفته نامه اى كه ما آنجا بوديم مقاله اى زد كه به قول خودش مى گفت: اين ارادت قبلى من بود به شما و خلاصه قلم را برداشتم و آنچه را كه در دلم بود به روى ورق آوردم، خيلى جالب بود. از شبى كه سينه زنى را شروع كرديم، خود من رفتم وسط و مياندار بودم، يادم هست وقتى مداحى شروع مى شد هيچ كدام از جوان ها در آشپزخانه كار نمى كردند، همه رها مى كردند و مى آمدند، حتى كارمندهاى كاباره هم مى آمدند. مى گفتند ما دلمان نمى آيد كه اين شب بايستيم كار كنيم و اگر به ما مرخصى هم ندهند، خودمان بلند مى شويم و مى آييم. شب عاشورا بانى شام آن شب ريس كاباره نياوران بود...
سيد احمد دارستانى، اين سيد جوان و با نشاط و اهل منبر ما را مهمان خاطرات شيرينش از سفر تبليغى خود در كشورهاى اسكانديناوى نمود. از آنجا كه قول داديم تا مصاحبه را كامل چاپ كنيم و چيزى را از قلم نياندازيم. بخش كوتاهى از گفتگوى با ايشان را در اين شماره آورديم. تا مقدمه اى باشد براى چاپ كامل مصاحبه در شماره ى بعدى )ان شاء الله( در شماره ى ماه صفر برايتان از خاطرات شنيدنى و اتفاقات سفر تبليغى سيد خواهيم نوشت، منتظر باشيد.