کد مطلب : ۸۷۷۹
مولای من
شماره شانزدهم ماهنامه خیمه - محرم الحرام 1426- اسفند 1383
دلم هواى تو را كرده است، سرگشته و حيران، روح اسير خويش را از اين خاكدان رها مى كنم و به دل تاريخ، پر مى كشم. ناگاه خود را در پس كوچه هاى كوفه مى يابم همان شهر مغبون، همان شهر مغموم، همان شهر خفته در ظلمت و جهالت.
قلبم به شدت مى تپد، زانوانم مى لرزد، مردم ديده ام همچنان به دنبال تو مى گردند.
به راه مى افتم از دور، آوايى مرا به سوى خويش مى خواند، گوش فرا مى دهم نخلستان صدايم مى زند، همان مكانى كه برايت همچون نيستان بود و هر گاه ناله بردلت مى نشست به آن سو مى شتافتى و برخود مى پيچيدى و بر جهل مردم زمانه خاموش خاموش مى نگريستى و مى گريستى.
نمى دانم آن گاه كه تو رفتى سپيده چگونه چشمانش را گشود. فلق به كدام سو قامت نماز بست؟
به خاك مى افتم احساس مى كنم حضورى نورانى و مقدس مرا در برگرفته و من به آرامشى سبز در آن بى كرانه رسيده ام...
برگ، برگ...
اگر تو بيايى نامه اى خواهم نوشت كه محبت در آن موج بزند و خواهم گفت كه آسمان شبم گرچه بى تو تاريك است و بى نور، اما اگر ستاره اى هم داشت تقديم تو باد.
اگر او بيايد لحظه اى از او چشم برنخواهم داشت. همچنان به او خيره خواهم شد تا عذاب سال هاى جدايى و هجران از تنم بيرون رود.
تو را در لطافت باران مى بينم، از شميم عطر اولين غنچه اى كه در صبح بهارى مى شكفد، تو را مى بويم و هر زمانى كه قاصدكى از آسمان لبخند مى زند، صدايت را مى شنوم و اطمينان مى يابم كه تو را خواهم ديد.
محمد مهدى آقاجانى دلاور(بابل)
مهدى (عج) مى آيد
زمين چله نشين را بيدار كنيد و به ابرها بگوييد ببارند و آبى به صورت خواب آلود زمين بزنند و به زمين بگوييد با اين آب، وضويى بساز و پهنه ى خود را براى آمدن مهدى(عج) متبرك گردان. به باد بگوييد ابرهاى حجاب وار خورشيد را به كنار بزند تا آزادانه و بى ابا، نورافشانى كند و جهان را غرق نور و حقيقت كند و نقاب و پرده از همه ى زشتى هاى پنهان برافكند.
به نسيم بگوييد غنچه هاى انتظار را نوازش دهد و برقصاند تا بشكفند و عطر دوستى و محبت را بر فضاى زمين بيفشانند. به پروانه هاى عاشق و خونين بال بگوييد نور رخ مهدى(عج) شما را از طواف به دور شمع باز مى دارد، پس از هم اكنون براى ديدن ماه مهدى (عج) پروانه وار، بى قرارى كنيد. به جغد شب خوان بگوييد ناليدن بس است و به پرنده ها بگوييد ديگر از غم و ظلم نسرايند و هماهنگ و هم صدا با نواى آبشار رود پاكى ها سرود عدل و عشق را بسرايند. به غم بگوييد! زين پس خانه ى دل را با بهاى آمدن مهدى(عج) اجاره ى شادى داده ايم، رخت بربند و به ديار فنا و نيستى كوچ كن. به زمينيان بگوييد برادر كشى و ظلم به پايان رسيد، كوچه ها را چراغانى كنيد و محافل را گل باران و با هديه دادن گل نرگس به يكديگر، نويد بدهيد: »مهدى (عج) مى آيد...«
منير فحيانى (تهران)
در كشاكش خيال
كودتايى به رهبرى نفس اداره مى شد و چنان سازمان دهى شده بود كه من در مقابل آن ذره اى بودم در برابر دنيا. مقابله با اعمال تاكتيكى دشمن بزرگ - نفسم - چنان سخت مى نمود كه گويى هرگز موفق به سركوبى آن نخواهم شد، اين جمله غافلگير كننده مرا بر آن داشت تا با هر چه در توان دارم به مقابله برخيزم.
سلاح هاى شور و شوق جوانى، توفيق ياد خدا و توسل به ائمه اطهار را به دوش گذاشتم و كمربند ايمان را محكم كردم. سلاح توسل به ائمه، قوت قلبى شگرف به من مى داد و به ذهن هيچ كس نمى رسيد كه سلاح من از سلاح هاى ديگر برنده تر و قويتر عمل خواهد كرد. جنگ سختى در پيش بود چشمهايم را بر هم زدم، پاشنه ى كفشهاى حلم و علم را كشيدم و فرياد زدم، باز فرياد زدم »الله اكبر«.
ناگهان چشم گشودم و نغمه ى دلنواز اذان مسجد را از آنسوى مرز خيال شنيدم و ظفر رسيده بود لبيك، لبيك، لبيك
بسيجى اهل قلم، اعظم هاشمى (استان خراسان)
دلم هواى تو را كرده است، سرگشته و حيران، روح اسير خويش را از اين خاكدان رها مى كنم و به دل تاريخ، پر مى كشم. ناگاه خود را در پس كوچه هاى كوفه مى يابم همان شهر مغبون، همان شهر مغموم، همان شهر خفته در ظلمت و جهالت.
قلبم به شدت مى تپد، زانوانم مى لرزد، مردم ديده ام همچنان به دنبال تو مى گردند.
به راه مى افتم از دور، آوايى مرا به سوى خويش مى خواند، گوش فرا مى دهم نخلستان صدايم مى زند، همان مكانى كه برايت همچون نيستان بود و هر گاه ناله بردلت مى نشست به آن سو مى شتافتى و برخود مى پيچيدى و بر جهل مردم زمانه خاموش خاموش مى نگريستى و مى گريستى.
نمى دانم آن گاه كه تو رفتى سپيده چگونه چشمانش را گشود. فلق به كدام سو قامت نماز بست؟
به خاك مى افتم احساس مى كنم حضورى نورانى و مقدس مرا در برگرفته و من به آرامشى سبز در آن بى كرانه رسيده ام...
برگ، برگ...
اگر تو بيايى نامه اى خواهم نوشت كه محبت در آن موج بزند و خواهم گفت كه آسمان شبم گرچه بى تو تاريك است و بى نور، اما اگر ستاره اى هم داشت تقديم تو باد.
اگر او بيايد لحظه اى از او چشم برنخواهم داشت. همچنان به او خيره خواهم شد تا عذاب سال هاى جدايى و هجران از تنم بيرون رود.
تو را در لطافت باران مى بينم، از شميم عطر اولين غنچه اى كه در صبح بهارى مى شكفد، تو را مى بويم و هر زمانى كه قاصدكى از آسمان لبخند مى زند، صدايت را مى شنوم و اطمينان مى يابم كه تو را خواهم ديد.
محمد مهدى آقاجانى دلاور(بابل)
مهدى (عج) مى آيد
زمين چله نشين را بيدار كنيد و به ابرها بگوييد ببارند و آبى به صورت خواب آلود زمين بزنند و به زمين بگوييد با اين آب، وضويى بساز و پهنه ى خود را براى آمدن مهدى(عج) متبرك گردان. به باد بگوييد ابرهاى حجاب وار خورشيد را به كنار بزند تا آزادانه و بى ابا، نورافشانى كند و جهان را غرق نور و حقيقت كند و نقاب و پرده از همه ى زشتى هاى پنهان برافكند.
به نسيم بگوييد غنچه هاى انتظار را نوازش دهد و برقصاند تا بشكفند و عطر دوستى و محبت را بر فضاى زمين بيفشانند. به پروانه هاى عاشق و خونين بال بگوييد نور رخ مهدى(عج) شما را از طواف به دور شمع باز مى دارد، پس از هم اكنون براى ديدن ماه مهدى (عج) پروانه وار، بى قرارى كنيد. به جغد شب خوان بگوييد ناليدن بس است و به پرنده ها بگوييد ديگر از غم و ظلم نسرايند و هماهنگ و هم صدا با نواى آبشار رود پاكى ها سرود عدل و عشق را بسرايند. به غم بگوييد! زين پس خانه ى دل را با بهاى آمدن مهدى(عج) اجاره ى شادى داده ايم، رخت بربند و به ديار فنا و نيستى كوچ كن. به زمينيان بگوييد برادر كشى و ظلم به پايان رسيد، كوچه ها را چراغانى كنيد و محافل را گل باران و با هديه دادن گل نرگس به يكديگر، نويد بدهيد: »مهدى (عج) مى آيد...«
منير فحيانى (تهران)
در كشاكش خيال
كودتايى به رهبرى نفس اداره مى شد و چنان سازمان دهى شده بود كه من در مقابل آن ذره اى بودم در برابر دنيا. مقابله با اعمال تاكتيكى دشمن بزرگ - نفسم - چنان سخت مى نمود كه گويى هرگز موفق به سركوبى آن نخواهم شد، اين جمله غافلگير كننده مرا بر آن داشت تا با هر چه در توان دارم به مقابله برخيزم.
سلاح هاى شور و شوق جوانى، توفيق ياد خدا و توسل به ائمه اطهار را به دوش گذاشتم و كمربند ايمان را محكم كردم. سلاح توسل به ائمه، قوت قلبى شگرف به من مى داد و به ذهن هيچ كس نمى رسيد كه سلاح من از سلاح هاى ديگر برنده تر و قويتر عمل خواهد كرد. جنگ سختى در پيش بود چشمهايم را بر هم زدم، پاشنه ى كفشهاى حلم و علم را كشيدم و فرياد زدم، باز فرياد زدم »الله اكبر«.
ناگهان چشم گشودم و نغمه ى دلنواز اذان مسجد را از آنسوى مرز خيال شنيدم و ظفر رسيده بود لبيك، لبيك، لبيك
بسيجى اهل قلم، اعظم هاشمى (استان خراسان)