تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۲ ساعت ۰۳:۱۵
۰
کد مطلب : ۸۹۲۶

كوتاه و گويا

شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382


... نشريه ى شماره دوم خيمه كه به دستم رسيد در همان نخستين صفحات مجذوب سخنان از دل برخاسته ى استاد حميد عجمى شدم كه در خوشنويسى ممتاز است و صاحب سبك خط معلى.

به نظر من جا داشت فرازهايى از اين مصاحبه با حروف سياه درشت - با طراحى مشابه آنچه در صفحه 34حروفچينى، طراحى و صفحه آرايى شده - مى آمد تا نكات زنده و ارزنده ى اين مصاحبه توجه مضاعفى را به خود جلب كند حتّى تكرار آن در شماره آينده به همين بهانه نيز مى تواند مفيد و مؤثر واقع شود:

«در مقايسه با پروردگار، ابليس خيلى كوچك است ولى در مقايسه با ما انسانها، موجود بسيار بزرگى است، ما اشتباهى كه كرديم اين بود كه ابليس را در مقابل خودمان خيلى كوچك ديديم. در اين پانزده سال چه بر سر مجالس عزادارى امام حسين سلام اللّه آمد؟ آنچه امروز در مدّاحى جديد پديد آمده، ابليسى هست كه در جان مدّاحى نهفته است؛ امروز ابليس در زير پوشش عزدارى امام حسين(ع) دارد حركت مى كند. بعضى از مداحان، كلمه ى زيبا و مقدّس حسين(ع) را هم درست نمى گويند از اسم مبارك حسين(ع) يك دانه «سين» مانده و يك دانه «ن»...

بگذرم. مجال درنگ، در همه ى فرازها نيست.

در خلال بحث ايشان، اشاره اى به شخصيت حضرت على(ع) در كنار پيامبر(ص) و نيز شخصيت حضرت ابالفضل(ع) در كنار امام حسين(ع) شده بود كه انگيزه ى سرودن اين غزل شد با عنوان «عرفات عاشقى» تا چه قبول افتد و كه در نظر آيد.



عرفات عاشقى

سايه به سايه مى روى پشت سر حسين من

روى به قبله مى كنى بر اثر حسين من

آينه در برابرت كيست به جز برادرت

سايه فكنده بر سرت بال و پر حسين من

صبر جميل خويش را نذر جمال او بكن

عكس تو جلوه كرده در چشم تر حسين من

نيّت اعتكاف كن به مهرش اعتراف كن

مُحرم شو، طواف كن دور و بر حسين من

ماه ستم ستيز من! عشق شراره خيز من!

هم نفس عزيز من! هم سفر حسين من!

در عرفات عاشقى گر كه در آب و آتشى

آه ز دل نمى كشى بى خبر حسين من

ساقى جام جان به كف، گلبن غيرت و شرف

لحظه به لحظه گل بكن در نظر حسين من

در دل آتش و عطش، تير ز چشم خود بكش

آب بزن ز اشك خود بر جگر حسين من

چشم من و چراغ من سروِ رشيد باغ من

داغ غمت چه مى كند با كمر حسين من

آيه به آيه صورتت سوره ى والفجر بوَد

سايه به سايه مى روى پشت سر حسين من

اربعين 1424



يك چهره، سه آينه

در مدح حضرت زينب(س)

سيّد محمّد سادات اخوى

آن كه زهرا بود وِ را مادر

من چه گويم به وصف او ديگر؟

پدرش، گر چه فخر «آدم» بود

افتخار پدر شد اين دختر

سالها گر بيايد و برود

كى بيايد شبيه او ديگر؟

حيدرى طلعتى ز سر تا پا

فاطمى خصلتى ز پا تا سر

چه بگويم كه لايقش باشد؟

هر چه گويم، ز حدّ او كمتر

سخنش يك طنين صوت على(ع)

خنده اش آرزوى پيغمبر

سه برادر كه راز خورشيدند

سرفراز از وجود اين خواهر

كيست او؟...بغض خفته در حلقوم

كيست او؟... انشعابى از «كوثر»

هر كه باشد، نگاه خاموشش

شد ز فرياد و خطبه، گوياتر

به يقين رو كند به درگه او

هر كه شد نااميد از هر در...

به خداوندى خداىِ حسين

آفريدش خدا براى حسين



يك روح و دو تا پيكر

سيّد امير فاطمى

اى وجود آسمونى، گوهر ناب دو دريا

كوكب خورشيد و مهتاب زينب حيدر و زهرا

آيه ى سوره ى كوثر، آيْنه اى براى مادر

زينبِ ساقى كوثر، زينتى براى بابا

خواهر خوب حسينى، يار محبوب حسينى

با شما معنا مى گيره، قصه ى مجنون و ليلا

شما خواهر و برادر، يه روحيد تو دو تّا پيكر

دو تا شعرى با يه مضمون، دو تا لفظيد با يه معنا

كربلا كه غرق خون شد، محو عشق و صبرتون شد

توى توفان مصيبت، گفتى «ما رأيتُ الّا...»

عزمت آيينه ى كوهه، با وقار و با شكوهه

زانو زد به پاى صبرت، هر چه غصه بود تو دنيا

خوندى خسته، دلشكسته، نماز شبو نشسته

نمازى كه آرامش داد به دلت، مادر غمها!

ناله هات يه نوع رجز بود، گريه هات اوج حماسه

نگاهت دنيارو لرزوند، مثل ذوالفقار مولا

خطبه ى حيدرى تو، گريه ى مادرى تو

كوفه رو از پا درآوُرد، شامو كرد رسواى رسوا



پرده نشين حريم سرمدى

در مدح بانوى دو عالم، حضرت صديقه كبرى(س)

مرحوم ذبيح اللّه صاحبكار «سهى»

شمع فروزنده ى بزم وجود

عالمه ى مُصحف غيب و شهود

خاك نشينى، ملكوتى نسب

طاهره اى، ام ابيها لقب

اختر تابان سپهر كمال

مظهر اسما جمال و جلال

حور سرشتى بَرى از نقص و عيب

لوح دلش كاشف اسرار غيب

پرده نشين حرم سرمدى

سرو روان چمن احمدى

شيفته ى زمزمه اش جبرئيل

تشنه ى بحر كرمش سلسبيل

عالمه اى عرش برينش سرير

زينت كاشانه اش امّا حصير!

جلوه ى او داده به آفاق، نور

واسطه ى فيض، ز قرب حضور

عرشْ جنابى كه به شوق ثواب

جلوه ى او تا كه بر آفاق تافت

يازده آيينه از او نور يافت

قرص فلك بنده ى فرمان او

قرص جوين ما حَضَر خوان او

دخت نبى فخر بنى آدم است

مادر دو عيسى و دو مريم است

زيور آن مريم عيسى نفس

بود همان جامه ى كرباس و بس

چشم به جاه و زر و زيور نداشت

لقمه اى از خوان جهان برنداشت

اى صمدى بانوى رضوان سرشت

در كف جود تو كليد بهشت

گشته كتاب عمل من سياه

از كرم ولطف تو جويم پناه

گر نپذيرى به كه روى آورم؟

رو به كدامين بَر و كوى آورم

پير غلام در اين خانه ام

سرخوش از اين باده و پيمانه ام

گر چه سيه نامه ام و شرمسار

از تو و لطف توام اميدوار



براى عاشورا، لالايى مى خواند

ابوالقاسم حسين جانى

زهرا!

تازه ترين اتفاقى بود، كه در عالم افتاد

و هيچ وقت نيست كه اين اتفاق، باز هم - تازه نباشد!

زهرا!

حرف تازه ى خدا بود: (انا اعطيناك الكوثر...)

نگاهى نو، سراپاى هستى!

ارتباط خاك با خدا، مادر شهود و شهادت

بانوى محراب، بانوى اعتراض، بانوى حماسه،

بانوى بسيج بنى هاشم

بانوى شهادت

پيش از زهرا

هيچ زنى را نديده بودند كه پدر خويش را، مادر باشد!

پيش از زهرا!

«شهادت» اين همه، تازگى نداشت. او كه آمد، جانى تازه گرفت.

قبلاً، كلمه اى بود و بَعد، معنا شد!

«شهادت» در خانه ى زهرا حيثيت پيدا كرد، بزرگ شد، و انتشار يافت!

زهرا!

تنها زنى بود كه در تمام عمر، همه ى آنهايى را كه در زير سقف خانه ى كوچك خويش،تر و خشك مى كرد، قرار بود يا شهيد شوند و يا اسير!

و او، به روشنى، اين همه را مى دانست:

مادرانه، شهادت را بزرگ مى كرد.

آگاهانه، شهادت را، شير مى داد!

به غنچه هايى آب مى داد كه قرار بود آتش بگيرند!

«كوزه آب» را مى شناخت.

از جغرافياى «قتلگاه» خبر داشت

كربلا را بر دامان مى نشاند.

براى عاشورا، لالايى مى خواند.

گيسوان «اسارت» را شانه مى زد!

حكايت چاه و محراب خون را مى دانست.

با اين همه، اهل شكايت نبود!

اگر هم مى گفت

درد مى گفت كه درمان بشنود! ...



حريم مدرسه ى كربلاست، دامن او

هاشم شكوهى

توان واژه كجا و مديح گفتن او؟

قلم، قنارى گنگى ست در سرودن او!

كشاندنش به صحارى شعر، ممكن نيست

كُميت معجزه، لنگ است پيش توسَن او

چه دخترى كه پدر، پُشت بوسه ها مى ديد

كليد گلشن فردوس را به گردن او

چه همسرى كه براى على به خط حضور

طلوع باور معراج داشت ديدن او

چه مادرى كه به تفسير روز عاشورا

حريم مدرسه كربلاست دامن او

دمى كه فاطمه، تسبيح گريه بر دارد

پيام مى چكد از چلچراغ شيون او

بميرم آن همه، احساس بى تعلق را

كه بار پيرهنى را نمى كشد تن او

از آن به ديده ما در حجاب خواهد ماند

كه چشم را نزند آفتاب مدفن او



بانگ ده، امشب اذان گريه را

سيّد عبداللّه حسينى

هيچكس اينجا نمى فهمد زبان گريه را

بغض مى گيرد ز چشمانم توان گريه را

تا به جا آرم دو ركعت ناله با هجران، بلال

بانگ ده بار دگر، امشب اذان گريه را

مى برد شهر شما را موجى از ماتم به كام

گر رها سازم دمى سيل دَمان گريه را

مى روم از شهرتان بيرون كه ريزم روى خاك

قطره قطره از نگاهم اختران گريه را

مى گذارم سر به صحرا مى سپارم دل به دشت

تا پر از خورشيد سازم آسمان گريه را

طعنه ى بى طاقتى بر من مزن، بى اختيار

داده ام از كف، پس از بابا عنان گريه را

گر چه تسكين دلم مرگ است، امّا باز هم

دوست دارم لحظه هاى مهربان گريه را

شهر مى لرزيد تا مى ديد هنگام اذان

بر تن صدّيقه ى كبرا تكان گريه را



هديه مى برم شمعى بر مزار ناپيدا...

خديجه پنجى

در سكوت قبرستان، ناله مى كند مولا

شعله، شعله مى گريد بر غريبى زهرا

بعد فاطمه آيا با على چه خواهد كرد؟

روزگار نامردى، كينه توزى دنيا

پشت مرتضى خم شد زير بار تنهايى

هيچ كس نمى فهمد، اوج غربت او را

بى بهار مى ماند، باغ بى پناه عشق

آسمان! ببار امشب بر يتيمى گلها!

كاش جاى پهلويت، مى شكست پهلويم

زخم خورده ى عشقم، اى هميشه عاشورا!

قسمتم شود روزى تا مدينه خواهم رفت

هديه مى برم شمعى بر مزار ناپيدا...



گل محمدى من چه زود پر پر شد!

زكريا اخلاقى

گلى كه عالم از او تازه بود، پر پر شد

يگانه كوكب باغ وجود، پر پر شد

شب شهادت زهرا على به خود مى گفت

گل محمدى من، چه زود پر پر شد!

خزان چه كرد كه در چشم اشكبار على

تمام گلشن غيب و شهود، پرپر شد

به باغ حُسن، كدام آفتابِ ناب افسرد

كه در مدار افق، هر چه بود، پرپر شد؟

براى تسليت اهل باغ آمده بود

شقايقى كه به صحرا كبود پرپر شد

نشان ز پاكى روح لطيف فاطمه داشت

بنفشه اى كه سحر در سجود، پرپر شد

ز فيض صحبت او رنگ و بوى عزت داشت

گلى كه تشنه ميان دو رود پرپر شد



مادر غيرت

نذر بانوى شهامت پرور، حضرت امّ البنين(س)

رحيم ابراهيمى

من مادر سالار غيرت در زمينم

من غصه دار فاطمه، ام البنينم

من قلب مجروح و پر از احساس دارم

شادم در اين دنيا كه يك عباس دارم

عباس من مشكل گشاى عالمين است

عباس من خاك كف پاى حسين است

من مادرى كردم برايش از وجودم

او را نمك پرورده ى زهرا نمودم

او را ارادتمند زينب پروريدم

شكر خدا در پيش زهرا روسپيدم

وقتى كه افتاد از فرس بر خاك صحرا

در علقمه پيچيد عطر و بوى زهرا





دورها آوايى است

قرآن، حديث، روايت و عرف مذهبى در شعر بنيانگذاران ادب درى نمايان است.

بنيانگذاران شعر درى، يعنى شاعرانى همچون رودكى، ابوشكور بلخى در تاريخ ادب فارسى از منزلت و حرمت ويژه يى برخوردارند؛ آنان زمانى، دست به تجربه هاى شعرى زدند كه زمينه ى هموار و راهگشايى از تجارب پيشينيان در قلمرو ادب درى در دست نبود و خزانه ى شعر درى خالى بود. اين شاعران، راه هاى پر فراز و نشيب ادبى درى را افتان و خيزان، درنَورديدند و برقرارى حس مشترك با جهان پيرامونى و فهم مشترك با گوهر والاى هستى و راه هاى طى نشده را هموار كردند و به عنوان مواريث گرانقدر براى سوارگان خلف قلمرو ادب، به وديعه گذاشتند.

دكتر غلامرضا رحمدل - دانشيار دانشگاه گيلان - در مقاله اى با عنوان «قرآن، حديث و عرف مذهبى در آثار بنيانگذاران شعر درى» با عنوان كردن مطالب بالا آورده است: «درون مايه ى قالب شعر پيش آهنگان ادب درى را ستايش علم و دانش و دين و خرد و... تشكيل مى دهد. در پردازش اين مضامين و مفاهيم، از همه ى ابزارهاى هنرى ممكن از جمله تشبيه، استعاره، صنايع بديعى و تلميحات و اشارت دينى استفاده شده است؛ امّا هرگز معنا فداى لفظ نشده و شعر درى - اين عروس منزه از آب و رنگ - رخساره به دست گلگونه هاى ناپايدار تكلّف و تصنّع نسپرده و چهره، بزك نكرده است. قرآن و حديث و عرف مذهبى، بسامد قابل ملاحظه اى در اشعار اين شعرا دارد و شاعران در پردازش منظوم اين مفاهيم، همه ى ظرفيت هاى ممكن هنرى از جمله صور خيال و بالاخص تشبيه را به استخدام درآورده اند؛ صور خيال در شعر اين شاعران نه آرايه است و نه پيرايه؛ بلكه جزئى جدايى ناپذير از جوهره ى متعالى شعر است.»

به گزارش خبرگزارى ايران، ايسنا، رحمدل در ادامه ى اين مقاله آورده است ذيلا به نمونه هايى از حضور قرآن و حديث و روايت و عرف مذهبى در شعر بنيانگذاران ادب درى اشارت مى شود:

اولُ خلق الله العقل

خردمند گويد خرد پادشاست

كه بر خاص و بر عام، فرمانرواست

انّ فى خلق السموات و الارض واختلاف الليل و النهار لآيات لاولى الالباب

همانا در خلقت آسمان و زمين و آمد و شد شب و روز، دلايل روشنى است بر صاحبان خرد ناب

خرد بى ميانجى و بى رهنماى

بداند كه هست اين جهان را خداى

كسايى مروزى

عرف مذهبى، پوشيدن جامه ى سياه به هنگام عزا، نمادى از عرف مذهبى است. ابوشكور بلخى، خضاب كردن موى و روى را در دوران سالخوردگى، حسن تعليل مى نشاند و مى گويد در سنين پيرى و كهنسالى به مصيبت گرفتارم وبه عزاى جوانى از دست رفته نشسته ام به همين جهت است كه مانند مصيبت زدگان، موى رويم را به نشانه ى عزاى جوانى از دست رفته، سياه كرده ام:

من موى خويش را نه از آن مى كنم سياه

تا باز نوجوان شوم و نو كنم گناه

چون جامه ها به وقت مصيبت سيه كنند

من موى از مصيبت پيرى كنم سياه!
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما