تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۲ ساعت ۰۳:۳۰
۰
کد مطلب : ۸۹۲۷

«آقا قبول نيست، از اول»

شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382


گاهى وقتى وسط بازى سر و كله ى يكى از بچه بزرگهاى محله مان پيدا مى شد. يك دفعه مى پريد وسط زمين، توپ را مى گرفت، چند نفر را دريبل مى داد و مى زد توى گل. آن وقت، تازه دست به كمر مى گرفت و مى گفت: «من هم بازى».

اول كمى غر مى زديم. ولى بعد راضى مى شديم. ولى با هر تيمى كه مى افتاد تيم مقابل اعتراض مى كرد:

- «آقا قبول نيست، شما قوى تر هستيد!»

«بچه بزرگ» محله مان هم براى اين كه ما را راضى كند چند گل به اصطلاح «آوانس» مى داد. مثلاً مى گفت: «شما چهار، ما صفر، قبول است؟»

و ما شروع مى كرديم به چانه زدن:

نه آقا پنج - صفر.

آقا ما بايد پنج نفر باشيم شما چهار نفر.

و...

تا مى توانستيم امتياز مى گرفتيم.

بالاخره بازى شروع مى شد و ما سعى مى كرديم با تكيه بر همان چند گلى كه جلو هستيم برنده شويم. بعضى وقت ها هم برنده مى شديم.

وقتى به آن روزها و آن بازى ها فكر مى كنم متوجه شباهت بسيار عجيب آن روزها و آن بازى ها مى شوم.

در واقع آن روزها مثل همان «آوانس هايى» بود كه در آن بازى ها مى گرفتيم. با اين تفاوت كه ديگر تيمى در مقابل ما نيست، بلكه مقابلمان خداى مهربان است، نه به عنوان رقيب و حريف، بلكه به عنوان مربى و داور...

چهارده سال، پانزده سال، نه سال، ده سال... به هر كس به اندازه توان و استعدادش فرصت مى دهد. حالا خودت هستى و زرنگى ات كه در اين مدت، چه قدر امتياز به دست آورى يا به عبارتى چند تا گل بزنى و تمرين كنى براى خطا نكردن و گل نخوردن.

خوبى اش اين است كه طرف مقابل خيلى راحت كنار مى آيد. زود حرف ما را قبول مى كند. از خطاهاى عمد و غير عمد مى گذرد. صد تا كارت زرد هم بدهد، وقتى بگويى: «مى بخشيد، نفهميدم، اشتباه كردم» كارت قرمز را درنمى آورد.

گلهاى نزده ات را مى پذيرد و گلهاى خورده ات را نديده مى گيرد. تازه يك خوبىِ ديگرش هم اين است كه بعد از اين فرصت هم هر وقت جِر بزنى و بگويى: «آقا، قبول نيست، از اول» قبول مى كند و مى گويد: گلهاى زده ات سر جايش و گلهاى خورده صفر» و اگر باز هم گل خوردى مى توانى باز هم جر بزنى.

اصلاً خدا از جر زدن خوشش مى آيد. تشويق مى كند بنده هايش را به جر زدن و اين كه بگويند: «آقا قبول نيست، از اول».

زندگى يك مسابقه است. ده پانزده سال اول زندگى را خدا «آوانس» مى دهد تا بتوانى جلو بيافتى. بعدش هم تا آخر مسابقه است، فرصت دارى برنده شوى. داور هم زياد سخت نمى گيرد. به شرط اين كه مواظب سوت پايان مسابقه باشى.

پس اين فرصت ها را از دست نده.

بچه هيأتى

مرغ آمين

يحيى علوى فرد

گر چه شعرم سطح پايين است

حسِّ گفتن از تو شيرين است

مثل حسّ سبزه در باران

مثل حسّ لاله، رنگين است

جوجه ى بى بال احساسم

روز و شب در حال تمرين است

با تو گاهى اوج مى گيرد

در هوايت مرغ آمين است

اى اميد اوّل پرواز

آرزوى آخرم اين است:

«يا بيا اى آنكه بالايى

يا بخوان اين را كه پايين است»



مادر گلها

يحيى علوى فرد

من نيز زهرايم

اى حضرت زهرا(س)

همنام تو هستم

اى مادر گلها»

¡

اى چشمه ى خورشيد

اى شعر زيبايى

من قطره اى هستم

امّا تو دريايى

*

اى كاش چون گلها

در سايه ات باشم

يعنى كه اى دريا

همسايه ات باشم

*

چون خوب مى دانم

تو مهربان هستى

همواره در فكرِ

همسايگان هستى



هديه ى خدا

حميد رضا داداشى

... اين مرد دا...س دا...رد. آن مرد در با...را...ن آ...مد. ببين چه بارانى هم مى آيد! مثل باران تو فيلمها. مَرده خودش چتر دارد، ولى حيوانكى اسبه، اين جورى زير باران خيس خيس مى شود...

يك قطره آب روى كتابم چكيد؛ يك قطره ى ديگر... جا خوردم. پدر بالاى سرم بود. با حوله دستهايش را خشك كرد. لبخند مى زد. از لابه لاى ريش سياهش آب مى چكيد.

- بابا روى كتاب قوز نكن! چشمت خراب مى شود.

مادرم گفت: «وقت اذان است، رو لامپ حياط را روشن كن!»

پدر جانمازش را روى زمين پهن كرده بود. دوباره لبخند زد. با سر و چشمش به جانماز اشاره كرد. يعنى: بيا با هم نماز بخوانيم. امّا من كه هيچ وقت نماز نخوانده بودم. يك نفر پشت سر هم در مى زد. به حياط رفتم. لامپ حياط را روشن كردم. در را باز كردم. على پشت در بود. نفس نفس مى زد. مشتش را به طرفم گرفت.

- حسين... حسين... ببين... ببين چى دارم!

مشتش را باز كرد. يك سكه ى ده تومانى نو نو در دستش برق مى زد. ازش حرصم گرفت. حتما مى خواست دلم را بسوزاند.

پرسيدم: «از كجا آوردى؟»

خنديد و گفت «از خدا گرفتم! خدا بِهم جايزه داده است!»

- دروغگو! الكى حرف نزن...

- به خدا راست مى گويم؛ نماز خواندم، خدا هم بِهم جايزه داد. با تعجب نگاهش كردم.

- اگر باور نمى كنى، بيا برويم خانه ى ما، من نماز مى خوانم، آن وقت خودت مى بينى كه خدا بهم جايزه مى دهد.

على هيچ وقت دروغ نمى گفت؛ ولى باورم نمى شد. مگر مى شود خدا به آدم جايزه بدهد؟ امّا اگر راست بگويد؟ مى خواستم به خانه بروم و از مادرم اجازه بگيرم؛ على دستم را كشيد و گفت: «بيا برويم ديگر. تو كه باور نمى كنى، بيا خودت ببين».

به طرف خانه شان دويديم.

*

پدر على نماز مى خواند. مادر على با ديدن من لبخند زد. سلام كردم؛ با خوشرويى جواب سلامم را داد.

- اكرم خانم، على راست مى گويد؟

اكرم خانم با خوشرويى گفت: «بله پسرم! همين الان على نمازش را خواند، جايزه اش را هم گرفت.»

آخر على كه نماز خواندن بلد نبود. گفتم: «خدا به من هم جايزه مى دهد؟»

- چرا كه نه؟ خدا به همه ى كسانى كه نماز بخوانند پاداش مى دهد.

على به طرف جانماز رفت. اكرم خانم گفت: «على جان! وضو گرفتن را به حسين آقا ياد بده.»

دلم تاپ تاپ مى كرد. هنوز باورم نمى شد كه خدا به كسى جايزه بدهد. عجله داشتم. مى خواستم زود نمازم را بخوانم. باز تو دلم گفتم: «مگر مى شود خدا به كسى پول بدهد؟»

با على رفتيم سر حوض. على وضو گرفت؛ من هم كارهايش را تكرار كردم. بعد برگشتيم به اتاق. اكرم خانم يك جانماز قشنگ هم براى من پهن كرده بود. جانماز على سبز بود، با پرنده هاى سفيد كه در آسمان سبز جانماز پرواز مى كردند. جانماز من سفيد بود. با يك مسجد كه از گلدسته هايش دو فرشته ى قشنگ در حال پرواز به آسمان بودند.

پدر على، بلند بلند نماز مى خواند؛ من و على هم حرفهايش را بلند بلند تكرار مى كرديم. بعضى جاهايش خيلى سخت بود؛ مجبور مى شديم چند بار آنها را تكرار كنيم. يك بار من وسط نماز گفتم: «واى، خيلى سخت است!» على پقى زد زير خنده؛ نماز هردومان خراب شد. امّا پدر على به اكرم خانم لبخند زد و گفت: «عيبى ندارد، خدا همين را هم از شما قبول مى كند».

خدا خدا مى كردم كه خدا برايمان جايزه بگذارد. يك بار وقتى سر از مهر برداشتم مى خواستم زير جانماز را نگاه كنم كه على زود از جا بلند شد و ايستاد. گفتم: «آهاى على، صبر كن. من عقب افتادم!» كه دوباره على زد به خنده. هر دومان از خنده غش كرديم. هر جور كه بود، نمازمان را خوانديم. على يه بار دستهايش را به بالا برد بعد به اين طرف و آن طرف نگاه كرد. فهميدم كه نمازمان تمام شده، چون هر وقت پدرم اين كار را مى كرد، مى فهميدم كه نمازش تمام شده وآن وقت مى توانستم باهاش حرف بزنم.

نفس راحتى كشيدم. على تند دولا شد و جانماز را برگرداند. يك سكه ده تومانى براق زير جانماز بود. ذوق زده شدم. زير جانماز خودم را نگاه كردم. واى خداجان! يك ده تومانى زيرجانمازم بود؛ از مال على هم براق تر. ذوق زده به طرف خانه دويدم. على هم پشت سرم آمد. فكر مى كردم مادرم با ديدن سكه تعجب مى كند. امّا اصلا تعجب نكرد. سرم را به سينه اش چسباند، دستى به سرش كشيد و گفت: «اين سكه هديه ى خداست. فرشته ها برايت آورده اند.»



جدول

از اين به بعد، در هر شماره، سه جايزه داريم، مى پرسيد چرا؟ خوب... خوب يك جدول طرح مى كنيم و به سه نفر از كسانى كه جدول را حل كنند به قيد قرعه جايزه مى دهيم. خوب است، نه؟!

1- از نيكى هاى كسى سخن گفتن.

2- پيامبر قوم يهود.

3- فاجعه ى كربلا به دستور او پديد آمد.

4- فرمانده ى لشگر «ابن زياد» كه توبه كرد.

5- پدر عرب.

6- «از... هم مضايقه كردند كوفيان»

7- پيامبر(ص) از ميان اين قوم مبعوث شد.

8- اولين غزوه ى پيامبر.

9- تعمير قالى.

10- پناه دهنده به مسلم بن عقيل.

11- روز عربى.

12- خزنده ى خوش خط و خال.

13- سحاب، مادر باران.

فرستنده:

محمّد سعيد محمّدى - قم



عكسهاى يادگارى

قرار ما از اين به بعد، اين خواهد بود كه عكسهاى يادگارى و هيأتى شما را در اينجا چاپ كنيم؛ البته همراه با يك توضيح

كوتاه. منتظر عكس هاى ارسالى شما هستيم. پس چرا نشسته ايد؟! يا على!
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما