تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۲ ساعت ۰۷:۲۱
۰
کد مطلب : ۸۹۳۴

غبار روبى از ضريح آينه هادی تانی

شماره پنجم ماهنامه خیمه - جمادی الاول و الثانی1424 - مرداد 1382


من هم كه در اين سازمان كار مى كنم خيلى دوست داشتم در اين سفر همراه كاروان باشم و هنوز توفيق زيارت حرم هاى با صفاى عراق هم نصيبم نشده بود. از آنجايى كه مداحى را در كنار پدر، خواندن ذكر مصيبت و نوحه آغاز كرده و ادامه مى دادم، خيلى از آشنايان و دوستان - گاه و بيگاه - مى گفتند: كه تو اين قدر پرشور مى خوانى و از ته دل عرض ارادت مى كنى، چرا تا به حال، توفيق زيارت نصيبت نشده؟ به هر حال وقتى خبر اعزام كاروان به عراق شنيدم، با صحبتهايى كه بين من و مسؤولين اين سفر، ردّ و بدل شد، به اين نتيجه رسيديم كه تا مرز آنها را همراهى كنم ولى بعد از آن ديگر با خداست؛ يعنى اين كه، آنها مسؤوليتى در اين خصوص نمى پذيرند!

در اين كاروان چهار نفر بوديم كه تكليفمان روشن نبود؛ بنده بودم، آقايى كه جانباز 45 درصد بود، آقايى كه در كارهاى امدادى فعال بود و آقا سيد جواد - از پيرغلامان اهل بيت - . در تمام راه حرفمان از كربلا بود و دلهامان هم در كربلا.... تا اين كه رسيديم به مرز. وقتى مسؤول كاروان براى صبحت با مرزداران رفت، در نگاه ما شوق بود و تمنّا و وقتى برگشت در نگاه او اميد بود و اشتياق. گفت نمى دانم با امام حسين(ع) چه گفته ايد كه با حضور شما و همراهى تان با كاروان، كوچك ترين ممانعتى صورت نگرفت! با شنيدن اين حرف، چهار نفرى به وجد آمديم ناگهان بغض مان تركيد... نزديك به نيم ساعت گريه كرديم و در همان حال از ارباب خود تشكر كرديم.

45 كيلومتر از خاك عراق را طى كرده بوديم كه سر و كلّه ى آمريكاييها پيدا شد؛ بعد از چند دقيقه، ما را به حال خود رها كردند و رفتند، بدون هيچ نوع بازرسى.

در ادامه ى سفر براى تحويل مقدارى از كالاها وارد شهركى شيعه نشين در اطراف بغداد شديم كه اهالى آن خيلى مستضعف بودند. پس از آن راهى نجف شديم. نجف، شهر عشق، شهر آرزوهاى شيعه، شهرى كه حالا نام او با نام على اميرالمؤمنين عجين شده است. در بين راه به ياد مجلسى افتادم كه در آن مجلس داشتم مدح مولا را مى خواندم؛ در حين خواندن، رو به آسيد جواد - كه در اين سفر با او همراه بوديم - گفتم در ميان حاضران، خيلى ها كربلا و نجف را ديده اند امّا تو پير غلام اهل بيت، هنوز به زيارت آن حرم هاى شريف نرفته اى؛ آرزوى من اين است كه با هم به اين سفر برويم و بعد، اين شعر را خواندم:

«چه خوب مى شد اگه بشيم، زائر ايوون طلا

بِدى از اونجا رخصت علقمه و كربلا»

اين قصه در بغداد هم تكرار شد. شعر را براى آسيد جواد خواندم و او هم خيلى گريه كرد.

انگار خاطرات آن مجلس براى او هم تداعى شده بود.

به هر حال، انتظار ما به سر رسيد و بعد از مدتى، خود را در حرم اميرالمؤمنين مى ديديم؛ حرم با عظمتى كه - به قول معروف - آن قدر ابهّت على(ع) آن جا را احاطه كرده كمتر كسى در آنجا گريه اش مى گيرد! ولى وضعيت گروه ما فرق مى كرد؛ بعد از بوسيدن زمين و در و ديوار حرم و بعد از تبرّك جستن از ضريح با صفاى اميرالمؤمنين، ذكر نوحه اى كوتاه دادم و عزادارى مختصرى كرديم. نمى شد از آن حرم دل كند.

خدّام حرم، دنبال تدبيرى براى بيرون كردن ما بودند و ما هم دنبال بهانه اى براى بيشتر ماندن در آن جا. وقتى فهميديم حرم را مى خواهند شست و شو دهند، ديگر اين بهانه به دست آمده بود.

تصوّر زيارت حرم مولا، روزى برايمان در حكم خواب و خيال بود امّا حالا آقا جورى از ما داشت پذيرايى مى كرد كه وصفش براى من غير ممكن است، چشمهايم از ديدن حرم سير نمى شد. مثل دو تا آينه شده بود كه محو يك تصوير زيبا شده و در تحير مانده... بچه هاى گروه از شدت شوق، خودشان را به در و ديوار حرم مى ماليدند و خود را متبرّك مى كردند. خاك ها را جمع مى كردند و به چشم هايشان مى كشيدند و يا به سر و روى شان مى ريختند.

بعد از چندى شست و شوى حرم كه تمام شد دوباره گوشه اى نشستيم شروع كرديم درد دل كردن با آقا. چه پذيرايى از ما كرده بود آقا. افتخار غبار روبى از حرم نصيب ما شده بود. نمى دانم چند سال اين حرم غبار روبى نشده بود چند سال شسته نشده بود. هر چه بود، زمينه اى فراهم شده بود كه كمى از آن حسرت و آرزوهاى دست نيافتنى من، تبديل به اميد بشود. مبدّل به حقيقت بشود. سالها بود كه غبار روبى حرم امام رضا را از صفحه ى تلويزيون مى ديدم و حسرت مى خوردم؛ مى ديدم و مى گريستم و مى گفتم: يعنى يك روز قسمت من هم مى شود كه اين حرم را غبارروبى كنم؟ خاك آن را سرمه چشمهايم بكنم؟ آن را به عنوان يك تحفه ى گرانقدر براى دوستان و آشنايان ببرم...؟! حالا اين توفيق نصيبم شده بود كه غبار غربت از آستان جد آن حضرت - يعنى مولا على(ع) - پاك كنم و به چشمهايم بكشم. حرفهايم كه با آقا تمام شد رو به آسيد جواد كردم و گفتم: «به نظر شما امام رضا غريب تر هستند يا اميرالمؤمنين؟ الان ساعت 12است ولى هيچ كسى در حرم نيست، امّا در حرم امام رضا الآن غوغاست!»

همين حرف، دوباره ابرهاى اندوه را در چشم هاى من و آسيد جواد متراكم كرد. خيلى گريه كرديم. خيلى صفا كرديم. حرفهاى دلم را به آقا گفتم. مشكل جوانان را، مشكل مردم عراق را...

ديگر وقت حركت بود.

وقتى در جاده، تابلوى «به طرف كربلا» را ديدم حالم منقلب شد. نمى دانم چى شد كه ياد حضرت رقيه(س) افتادم و در همان كاميون يادى كردم از حضرت رقيّه... رفتيم و رفتيم تا رسيديم به جاده اى كه به حرم ارباب، ختم مى شد. گنبد از همان دور، از همان فاصله، عجيب دلربايى مى كرد. در آن حال، من فقط مداحى نمى كردم. داد مى زدم! راننده هم گريه مى كرد اصلا تو حال خودمان نبوديم.

با همان غبار راه، وارد حرم شديم. در حالى كه اشك مى ريختيم در و ديوار و زمين حرم را مى بوسيديم. چند لحظه كه گذشت، ذكر نوحه اى دادم و با همان شيوه ى ايرانى به سينه زدن مشغول شديم. كم كم گروه نُه نفره ى ما تبديل شد به يك جمع 300نفره كه همه از ايرانى هاى مقيم عراق بودند. در آن لحظات، احساس مى كردم فرشته هاى خدا دارند با ما سينه مى زنند. احساس مى كردم ارباب در مقابل من نشسته اند و دارند مرا نگاه مى كنند. بعد از چند دهه، ظاهراً اين اولين بارى بود كه يك گروه ايرانى به اين شكل در كنار ضريح حرم عزادارى مى كرد و توانسته بود اين قدر راحت در حرم امام حسين(ع) سينه بزند، از ته دل داد بزند و ابراز عشق بكند.

*

وقتى به سمت حرم حضرت ابالفضل حركت كرديم، عده اى از دوستان با مشاهده ى درهاى بسته حرم به طرف هتل رفتند، ولى من همانجا ماندم. شايد فاصله ى «بين الحرمين» را 15تا 20بار رفتم و آمدم. مى رفتم مى گفتم يا حسين(ع)، برمى گشتم مى گفتم يا اباالفضل(ع).

فردا بعد از غسل زيارت، وارد حرم حضرت ابالفضل(ع) - ساقى كربلا - شديم در آنجا هم با همان حال خوشى كه داشتيم براى خانواده ى شهدا و جانبازان عزيز دعا كرديم.

ديگر زمان بازگشت بود. هر چه تلاش كرديم بيشتر آنجا بمانيم موافقت نشد.... بالاخره با كوله بارى از خاطرات شيرين آميخته با اشتياق و حسرت، باآن حريم هاى مقدس وداع كرديم و آن وادى عشق و محبّت را ترك نموديم.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما