کد مطلب : ۹۰۲۰
واى بر ما كه اگر واسطه ى ننگ شويم
على اكبر شجعان
شماره نهم ماهنامه خیمه - شوال1424 - آذر1382
چرخ گردون به فريب و به فسون مىگردد
عشق بر پاشنه ى آتش و خون مىگردد
دشمنان هجمه به فرهنگ و به دين آوردند
رهزنان در ره ما باز كمين آوردند
نكند غيرت و مردانگى از ما ببرند
دين ما را به يكى وعده ى دنيا ببرند
نكند صلح حسن باز مكرر گردد
با لب تشنه، گل فاطمه پرپر گردد
آى مردم حذر از جور و جفائى ديگر
آى مردم حذر از كرب و بلايى ديگر
ترسم اينست عدو خرم و سرمست رود
شرف و غيرت و مردانگى از دست رود
ترسم اينست كه دكان ريا باز شود
ترسم اينست كه جنگ جمل آغاز شود
آى مردم نكند ناله ز تأثير افتد
فرج مهدى موعود به تأخير افتد
نكند مردم دنيا زده، تمجيد شوند
و ابوذر صفتان، رانده و تبعيد شوند
نكند فضل بدست آمده بر باد شود
بين ما و شهدا فاصله ايجاد شود
واى بر ما كه اگر واسطهى ننگ شويم
با جفا و ستم كوفه هماهنگ شويم
سر ما مست حسين است، خدا مىداند
دل ما دست حسين است، خدا مىداند
چاره اين است قدم در ره مولا بزنيم
و به دامان ولى، دست تولا بزنيم
آينه و آب، حاصل ياد شماست
* اكرم فلاحزاده - يزد
هر وقت درختان را مىبينيم كه شتابان به سوى بالا مىروند به ياد تو مىافتم؛ از مادر مىپرسم پدر، زيباتر بود يا آن سروِ موقّر كه در زاويهى زمستان ايستاده است؟ مادر سكوت مىكند و بعد به پنجره اشاره مىكند و مىگويد: پدرت آميزهاى از سرو و پنجره و صدا بود. هر وقت شهابهاى بىادعا را مىبينم كه دوبيتى سفر را مىسرايند، به ياد تو مىافتم. از مادر مىپرسم پدر، كى از رودخانهها پيچانتر و شفافتر شد؟ من چند گنجشك را ديده بودم كه مىگفتند او دوشادوش ستارههاى دنباله دار سفر كرد. مادر فقط به قاب عكسى كه در آن روئيدهاى نگاه مىكند و من سركشترين و مقدّسترين رود عالم را مىبينم كه آرام آرام از چشمهاى او مىتراود.
با خودم قرار گذاشتهام كه هر روز باغچهى يادت را آب بدهم و به اندازهى چند كلمه بزرگ بشوم، تا بتوانم با پرِ فرشتهاى مهربان، نورانىترين نامه را برايت بنويسم. پيراهن تو هر روز به من نگاه مىكند و دكمههاى زلال آن با من حرف مىزند. من از همهى كتابها، كلمه قرض مىگيرم و حرفهايم را به سنجاقكها مىدهم تا به تو برسانند. گاهى آن قدر خوشحالم كه دفترچهها و مدادها به حال من غبطه مىخوارند و گاهى آن قدر دلتنگ مىشوم كه دوست دارم كسى به اسرافيل بگويد تا زودتر در شيپور خود بدمد. مادر مىگويد: وقتى قيامت بشود تو نه پرندهاى نه شقايق. مىگويد تو حتّى از فرشتهها و نمرهى بيست زيباترى. و هنگامى كه قدم برمىدارى پل صراط برايت آغوش مىگشايد و درختان مشهور بهشت به استقبال تو مىآيند.
افسوس مداد رنگىهايم نمىتوانند بهشت را نقاشى كنند و شكل ايمان تو را بكشند. شايد باور نكنى، امّا دستهاى من شب و روز به دنبال دستهاى تو مىگردند و من رو به روى پوتين مغرورت كه هنوز گرد خاكريزها را با خود دارد مىنشينم و سراغ جادهاى را مىگيرم كه به خاطرات معصوم تو ختم مىشود.
پدر جان! با خون سرخت بر پيشانى سفيدم حك كردهام كه راهت را ادامه خواهم داد.
چرخ گردون به فريب و به فسون مىگردد
عشق بر پاشنه ى آتش و خون مىگردد
دشمنان هجمه به فرهنگ و به دين آوردند
رهزنان در ره ما باز كمين آوردند
نكند غيرت و مردانگى از ما ببرند
دين ما را به يكى وعده ى دنيا ببرند
نكند صلح حسن باز مكرر گردد
با لب تشنه، گل فاطمه پرپر گردد
آى مردم حذر از جور و جفائى ديگر
آى مردم حذر از كرب و بلايى ديگر
ترسم اينست عدو خرم و سرمست رود
شرف و غيرت و مردانگى از دست رود
ترسم اينست كه دكان ريا باز شود
ترسم اينست كه جنگ جمل آغاز شود
آى مردم نكند ناله ز تأثير افتد
فرج مهدى موعود به تأخير افتد
نكند مردم دنيا زده، تمجيد شوند
و ابوذر صفتان، رانده و تبعيد شوند
نكند فضل بدست آمده بر باد شود
بين ما و شهدا فاصله ايجاد شود
واى بر ما كه اگر واسطهى ننگ شويم
با جفا و ستم كوفه هماهنگ شويم
سر ما مست حسين است، خدا مىداند
دل ما دست حسين است، خدا مىداند
چاره اين است قدم در ره مولا بزنيم
و به دامان ولى، دست تولا بزنيم
آينه و آب، حاصل ياد شماست
* اكرم فلاحزاده - يزد
هر وقت درختان را مىبينيم كه شتابان به سوى بالا مىروند به ياد تو مىافتم؛ از مادر مىپرسم پدر، زيباتر بود يا آن سروِ موقّر كه در زاويهى زمستان ايستاده است؟ مادر سكوت مىكند و بعد به پنجره اشاره مىكند و مىگويد: پدرت آميزهاى از سرو و پنجره و صدا بود. هر وقت شهابهاى بىادعا را مىبينم كه دوبيتى سفر را مىسرايند، به ياد تو مىافتم. از مادر مىپرسم پدر، كى از رودخانهها پيچانتر و شفافتر شد؟ من چند گنجشك را ديده بودم كه مىگفتند او دوشادوش ستارههاى دنباله دار سفر كرد. مادر فقط به قاب عكسى كه در آن روئيدهاى نگاه مىكند و من سركشترين و مقدّسترين رود عالم را مىبينم كه آرام آرام از چشمهاى او مىتراود.
با خودم قرار گذاشتهام كه هر روز باغچهى يادت را آب بدهم و به اندازهى چند كلمه بزرگ بشوم، تا بتوانم با پرِ فرشتهاى مهربان، نورانىترين نامه را برايت بنويسم. پيراهن تو هر روز به من نگاه مىكند و دكمههاى زلال آن با من حرف مىزند. من از همهى كتابها، كلمه قرض مىگيرم و حرفهايم را به سنجاقكها مىدهم تا به تو برسانند. گاهى آن قدر خوشحالم كه دفترچهها و مدادها به حال من غبطه مىخوارند و گاهى آن قدر دلتنگ مىشوم كه دوست دارم كسى به اسرافيل بگويد تا زودتر در شيپور خود بدمد. مادر مىگويد: وقتى قيامت بشود تو نه پرندهاى نه شقايق. مىگويد تو حتّى از فرشتهها و نمرهى بيست زيباترى. و هنگامى كه قدم برمىدارى پل صراط برايت آغوش مىگشايد و درختان مشهور بهشت به استقبال تو مىآيند.
افسوس مداد رنگىهايم نمىتوانند بهشت را نقاشى كنند و شكل ايمان تو را بكشند. شايد باور نكنى، امّا دستهاى من شب و روز به دنبال دستهاى تو مىگردند و من رو به روى پوتين مغرورت كه هنوز گرد خاكريزها را با خود دارد مىنشينم و سراغ جادهاى را مىگيرم كه به خاطرات معصوم تو ختم مىشود.
پدر جان! با خون سرخت بر پيشانى سفيدم حك كردهام كه راهت را ادامه خواهم داد.