کد مطلب : ۹۰۵۰
مرد خدا
مرتضي عبدالوهابي
شماره نهم ماهنامه خیمه - شوال1424 - آذر1382
به بهانهي 15 شوال 252 هـ. ق سالروز رحلت حضرت عبدالعظيم حسني
از سفر عراق برمي گشتم. شبْ هنگام به شهر رسيدم. نگهبانان، دروازه را بسته بودند. بايد تا صبح صبر ميکردم. به سمت درخت کهنسال نزديک دروازه رفتم، جاي خوابم را درست کردم، باد سردي که از جانب البرز ميوزيد، خبر از زمستاني زودرس ميداد. خوابم نميبُرد؛ به آسمان، چشم دوختم که ستارگان را با صورتهاي فلکي زيبا درخودجاي داده بود. به ياد امام هادي(ع) افتادم. در بغداد بزحمت توانستم به محضرشان برسم. امام، موقع خداحافظي گفت:
- ابوحماد! وقتي به «ري» بازگشتي، سلام مرا به «عبدالعظيم حسني» برسان. اگر سؤال مشکلي داشتي، از او بپرس!
نفهميدم کي خوابم برد. صبح زود با نواي دلنشين مؤذن از خواب بيدار شدم. صداي اذان، از پشت ديوارهاي بلند شهر، بوضوح شنيده ميشد. کنار درخت، نهر آبي جاري بود. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. سلام نماز را که دادم، صداي زنگ شتران را از دوردست شنيدم. کارواني به شهر نزديک ميشد. نگهبانان دروازه را باز کردند. وارد شهر شدم راه محله ي سکةالموالي را پيش گرفتم. عبدالعظيم حسني از وقتي به ري آمده بود؛ مخفيانه در سرداب خانهي يکي از شيعيان در اين محله، زندگي ميکرد. دوستداران اهل بيت (ع) پنهاني به ديدنش ميرفتند. من هم قبل از سفر عراق به ملاقاتش رفتم.
وارد کوچه شدم اطراف را نگاه کردم. آنوقت صبح از مأموران حکومتي، خبري نبود. روبروي در ايستادم دستم را دراز کردم تا کلون را به صدا درآورم. ناگهان در باز شد نگاهم به حکيم بزرگ شهر افتاد. قاسم، پسر عبدالعظيم براي بدرقهاش آمده بود. حکيم، شيعه بود امّا تقيه ميکرد. سلام کردم.
قاسم با صدايي لرزان گفت:
- حکيم چه کنيم؟
- به خدا توکل کنيد! من بايد بروم. حال پدرت رضايت بخش نيست.
با رفتن حکيم، قاسم به من تعارف کرد:
- خوش آمدي ابوحماد! بيا داخل.
- حال آقا چطور است؟
- تعريفي ندارد!
اين را گفت و من را به اتاق پدرش راهنمايي کرد.
- کنار بستر نشستم. دست چروک خوردهاش را گرفتم و آرام بر آن بوسه زدم. شنيده بودم اين دست، قرآنهاي بسياري نوشته. پيرمرد، چشم باز کرد.
- سلام آقا جان!
- عليکم السّلام! کي برگشتي ابوحماد؟ از مولايم چه خبر؟ حالش خوب بود؟
- الحمدلله! امام، سلامت را رساند.
- درود خدا بر فرزند جواد الائمه (ع)
در اين وقت، قاسم با کاسهاي سفالين بالاي سر پدر نشست. او رانيم خيز کرد و شير را جرعه جرعه در دهانش ريخت. عبدالعظيم، نفس عميقي کشيد ميخواست چيزي بگويد. به سختي صحبت ميکرد:
- من دينم را به امام محمّد بن علي، هادي (ع) عرضه کردم. الان سبک بالم. آمادهي سفرم. به حضرت گفتم: خدا يکتاست. چيزي شبيه او نيست. نه جسم است نه صورت، نه عرض است نه جوهر. واجبات دين را گفتم که اول آن ولايت است. ميدانيد آقا بعد از صحبت من چه فرمود؟ فرمود:
«اباالقاسم! به خدا قسم، اين همان ديني است که خداوند متعال، براي بندگانش پسنديده است. بر آن ثابت باش. خدا تو را در دنيا و آخرت در گفتار و کردار، ثابت و استوار بدارد.»
عبدالعظيم ساکت شد. نگاهش را به سقف دوخت. رنگ از چهرهاش پريده بود. نفسش به شماره افتاده بود. ديگر حرکت نميکرد.
اتاق کم کم شلوغ ميشد. بزرگان ري آمده بودند. آرام و بي صدا کنار بسترش اشک ميريختند. آيا لحظهي وداع، فرا رسيده بود؟ با دقت نگاه ميکردم. ميخواستم ببينم يک مرد خدا چگونه از دنيا ميرود؟
بايد او را دور از چشم مأموران حکومتي به خاک ميسپرديم. وقتي قاسم ميخواست پدرش را غسل دهد، درجيب پيراهنش تکه کاغذي پيداکرد؛ روي آن نوشته شده بود:
«انا ابوالقاسم عبدالعظيم بن عبداللّه بن علي بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي طالب»
.
به بهانهي 15 شوال 252 هـ. ق سالروز رحلت حضرت عبدالعظيم حسني
از سفر عراق برمي گشتم. شبْ هنگام به شهر رسيدم. نگهبانان، دروازه را بسته بودند. بايد تا صبح صبر ميکردم. به سمت درخت کهنسال نزديک دروازه رفتم، جاي خوابم را درست کردم، باد سردي که از جانب البرز ميوزيد، خبر از زمستاني زودرس ميداد. خوابم نميبُرد؛ به آسمان، چشم دوختم که ستارگان را با صورتهاي فلکي زيبا درخودجاي داده بود. به ياد امام هادي(ع) افتادم. در بغداد بزحمت توانستم به محضرشان برسم. امام، موقع خداحافظي گفت:
- ابوحماد! وقتي به «ري» بازگشتي، سلام مرا به «عبدالعظيم حسني» برسان. اگر سؤال مشکلي داشتي، از او بپرس!
نفهميدم کي خوابم برد. صبح زود با نواي دلنشين مؤذن از خواب بيدار شدم. صداي اذان، از پشت ديوارهاي بلند شهر، بوضوح شنيده ميشد. کنار درخت، نهر آبي جاري بود. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. سلام نماز را که دادم، صداي زنگ شتران را از دوردست شنيدم. کارواني به شهر نزديک ميشد. نگهبانان دروازه را باز کردند. وارد شهر شدم راه محله ي سکةالموالي را پيش گرفتم. عبدالعظيم حسني از وقتي به ري آمده بود؛ مخفيانه در سرداب خانهي يکي از شيعيان در اين محله، زندگي ميکرد. دوستداران اهل بيت (ع) پنهاني به ديدنش ميرفتند. من هم قبل از سفر عراق به ملاقاتش رفتم.
وارد کوچه شدم اطراف را نگاه کردم. آنوقت صبح از مأموران حکومتي، خبري نبود. روبروي در ايستادم دستم را دراز کردم تا کلون را به صدا درآورم. ناگهان در باز شد نگاهم به حکيم بزرگ شهر افتاد. قاسم، پسر عبدالعظيم براي بدرقهاش آمده بود. حکيم، شيعه بود امّا تقيه ميکرد. سلام کردم.
قاسم با صدايي لرزان گفت:
- حکيم چه کنيم؟
- به خدا توکل کنيد! من بايد بروم. حال پدرت رضايت بخش نيست.
با رفتن حکيم، قاسم به من تعارف کرد:
- خوش آمدي ابوحماد! بيا داخل.
- حال آقا چطور است؟
- تعريفي ندارد!
اين را گفت و من را به اتاق پدرش راهنمايي کرد.
- کنار بستر نشستم. دست چروک خوردهاش را گرفتم و آرام بر آن بوسه زدم. شنيده بودم اين دست، قرآنهاي بسياري نوشته. پيرمرد، چشم باز کرد.
- سلام آقا جان!
- عليکم السّلام! کي برگشتي ابوحماد؟ از مولايم چه خبر؟ حالش خوب بود؟
- الحمدلله! امام، سلامت را رساند.
- درود خدا بر فرزند جواد الائمه (ع)
در اين وقت، قاسم با کاسهاي سفالين بالاي سر پدر نشست. او رانيم خيز کرد و شير را جرعه جرعه در دهانش ريخت. عبدالعظيم، نفس عميقي کشيد ميخواست چيزي بگويد. به سختي صحبت ميکرد:
- من دينم را به امام محمّد بن علي، هادي (ع) عرضه کردم. الان سبک بالم. آمادهي سفرم. به حضرت گفتم: خدا يکتاست. چيزي شبيه او نيست. نه جسم است نه صورت، نه عرض است نه جوهر. واجبات دين را گفتم که اول آن ولايت است. ميدانيد آقا بعد از صحبت من چه فرمود؟ فرمود:
«اباالقاسم! به خدا قسم، اين همان ديني است که خداوند متعال، براي بندگانش پسنديده است. بر آن ثابت باش. خدا تو را در دنيا و آخرت در گفتار و کردار، ثابت و استوار بدارد.»
عبدالعظيم ساکت شد. نگاهش را به سقف دوخت. رنگ از چهرهاش پريده بود. نفسش به شماره افتاده بود. ديگر حرکت نميکرد.
اتاق کم کم شلوغ ميشد. بزرگان ري آمده بودند. آرام و بي صدا کنار بسترش اشک ميريختند. آيا لحظهي وداع، فرا رسيده بود؟ با دقت نگاه ميکردم. ميخواستم ببينم يک مرد خدا چگونه از دنيا ميرود؟
بايد او را دور از چشم مأموران حکومتي به خاک ميسپرديم. وقتي قاسم ميخواست پدرش را غسل دهد، درجيب پيراهنش تکه کاغذي پيداکرد؛ روي آن نوشته شده بود:
«انا ابوالقاسم عبدالعظيم بن عبداللّه بن علي بن حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابي طالب»
.