تاریخ انتشار
شنبه ۱ شهريور ۱۳۸۲ ساعت ۱۰:۰۰
۰
کد مطلب : ۹۰۵۷

حکايت آن روزها (قسمت چهارم)

سید هادی میری
شماره نهم ماهنامه خیمه - شوال1424 - آذر1382


اشاره:

در بخش پيشين خوانديم که مدّاح جوان در هنگام ازدواج با کلنجار انتخاب شغل همراه شد و نصيحت پيرمرد که «اگه ميخواي رو نون مدّاحي حساب واکني، خود تو مفت مفت فروخته‏اي» کلنجار او را دو چندان کرد. او در ابتداي زندگي دنبال پاسخ اين سؤال بود که «زندگي براي مدّاحي»، «مدّاحي براي زندگي» و «يا مدّاحي درکنار زندگي»؟! تا اين که يک روز در خانه، پاکتي همراه با چکي - آنهم مبلغي آنچناني - پيدا کرد و دغدغه‏ها و کلنجارهاي او را بيش از پيش نمود... و حالا ادامه‏ي ماجرا را مي‏خوانيد:

تا محرّم چيزي نمانده بود و من بايد براي مجالس آماده مي‏شدم با اين وجود، زندگي‏م با آمدن اين چک لعنتي به هم ريخته بود. خوابم شده بود چک؛ غذايم شده بود چک؛ خلاصه فکر و ذکرم همين بود. عيال که متوجه تغيير دروني من شده بود، پايش را کرد توي يک کفش که «الّا و بِلّا بايد بگي چي شده!» هر کاري کردم قصه‏ي چک را از او مخفي کنم، نتوانستم. بالاخره از زير زبانم بيرون کشيد.

رفتار او برايم عجيب بود ديدم رنگش سرخ شد و عرق بر پيشانيش نشست. انگار که خبر تلخ و هولناکي به او داده باشم؛ اصرار داشت که اين چک را پس بدهم. از او اصرار و از من انکار. گفتم: «زن! مگه نمي‏دوني اين چک، چه انقلابي‌رو تو زندگي ما بوجود مي‏ياره؟! اين لحظه‏ها فقط يکبار تو زندگي‏ها اتفاق مي‏افته! حالا که شانس در خونمون رو زده ردش کنم بره؟ مي‏تونيم با اين پول، خونمون رو عوض کنيم؛ ماشين بخريم؛ يه زندگي با وقار داشته باشيم! ديگه دنبال کاري نمي‏رم. راحت زندگي مي‏کنم...» نگذاشت حرفام تموم بشه؛ چادرش رو سر کرد و کفشها رو پوشيد و از خونه زد بيرون. هر چي سؤال کردم کجا ميري، جوابي نداد. لباسهام رو پوشيدم و رفتم دنبالش سر کوچه؛ سوار يک ماشين شد و منهم سوار شدم!

بعد از جر و بحث مختصري - که برا اولين بار تو زندگي مشترک‏مون اتفاق مي‏افتاد يه مرتبه ديدم دستش‌رو به سينه گذاشت و گفت: «السّلام عليک يا صاحب الزمان!» اي بابا! داشتيم مي‏رفتيم جمکران و من عين خيالم نبود. وقتي از ماشين پياده شدم. با شلوغي جمعيت و صداي دعاي توسل، تازه فهميدم شب چهارشنبه است و ما جزو مهمونهاي ناخونده‏ي حضرتيم.

وقتي از هم جدا شديم، من وضو گرفتم و داخل مسجد شدم. تا حالا جمعيت اين چنيني رو نديده بودم. موقع نماز، توي قنوت و تو سجده، از آقا خواستم اين معادله‏ي پيچيده و سخت رو خودش برام حل کنه و من رو تو اين برهه‏ي حساس زندگي نجات بده! راه صلاح رو بِهِم نشون بده؛ تا آينده از تصميم خودم پشيمون نشم! نمي‏دونستم دنبال دلم برم يا دنبال عقلم؟! تا صلوات آخر رو در سجده فرستادم، ديدم يه دست محکم خورد روي شونم؛ بلند شدم: اللّه اکبر! باورم نمي‏شد! مي‏دونيد کي بود؟! سيد حسين هاشمي، پير ميکده‏اي که تمام موهاي سر و صورتش رو تو خونه‏ي سيدالشهدا سفيد کرده بود. مي‏گفتند جوون که بوده 30 سفر پياده از قم رفته کربلا. سيد باطن‏دار و اهل دلي بود. تمام محله‏ي ما روي اسمش قسم مي‏خوردند. سه سالي مي‏شد که از قم رفته بود و کنار امام رضا روزي مي‏خورد. خيلي‏ها ازش کرامت و عنايت ديده بودن. استخاره‏هاي محشري مي‏کرد و تعبير خوابش حرف نداشت. خلاصه - بقول علما - از اوتاد روزگار به حساب مي‏اومد.

تا ديدمش، اشکم جاري شد. منو تو بغل گرفت و به سينه‏ش چسبوند. چطوري پسر؟ نه بابا! بزرگ شدي! بابا و مامان چطورند؟ از بچه‏هاي مسجد و از هيأت بگو؟ شنيدم براي خودت مداح قابل و حسابي شدي؟ ماشاءاللّه! خدا حفظت کنه جوون؛ ايشاءاللّه اين عشق و معرفت رو ازت نگيرن.... از ديدار سيّد، جا خورده بودم فقط او سؤال مي‏کرد و من، شنونده بودم! يک حسّي درونم مي‏گفت بي‏مقدمه، ماجراي چک و شاخ و برگ اطرافش رو واسه «سيّد» تعريف کنم. بالاخره بي‏اختيار از سير تا پياز قصه رو برايش تعريف کردم!

بعد از اتمام شدن حرف‏هام، سيد خيلي تو هم رفت. تسبيح شاه مقصودش رو هي دور دست خودش مي‏چرخوند و استغفراللّه مي‏کرد؛ شايد يه تسبيح کامل استغفراللّه گفت و هيچ کلامي بين ما ردّ و بدل نشد. بالاخره بعد از لحظاتي سکوت شکسته شد و سيد شروع کرد به گفتن. حدود نيم ساعتي با هم حرف زديم. مجال گفتن هيچکدام از حرف‏هاي اون شب سيد حسين نيست، ولي همين رو بگم وقتي با عيال به خونه اومدم، احساس کردم سبک‏تر شدم و راهم رو پيدا کردم. فردا براي من روزي مهم و استثنايي بود، روز يک تصميم‏گيري بزرگ. يه روز سرنوشت ساز که الآن، با گذشت سي سال از اون شب، احساس مي‏کنم که اگر آن تصميم بزرگ رو نمي‏گرفتم، تا ابد بايد شرمنده خودمو و ارباب مي‏شدم! قصه‏ي فرداي سرنوشت ساز رو قسمت بعد حتماً بخوانيد...

ادامه دارد...
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما