کد مطلب : ۹۶۵۸
دعایش رد خور نداشت
مروري بر ابعاد شخصيتي حاج شيخ حسين كبير
شماره 21 ـ رمضان 1426 ـ مهر 1384
هیأت فاطمیون را در خارج خانه ی حاج شیخ حسین برگزار کردیم. شب ولادت حضرت علی اکبر (ع) زیرزمین خانه را فرش کردیم. روی حوض وسط زیرزمین را با چوب پوشاندیم و خلاصه در و دیوار را پارچه ی سبز زدیم. یک منبر برای سخنران گذاشتیم و یک صندلی هم برای حاج شیخ حسین کبیر. جلسه که تمام شد، بچه ها با عجله وسایل را جمع کردند و رفتند. چند روز بعد، حاج شیخ حسین مرا خواست. دیدم قوطی کبریت را دستش گرفته. پرسیدم: این چیه؟ گفت: چند عدد سنجاق و سوزن ته گرد. گفتم: مال کجاست؟ گفت: از آن روز جلسه ي هیأت جا مانده. تا آمدم بگویم بابا مهم نیست، اینکه ارزشی ندارد! فرمود: اینها مال هیأت امام حسین است. باید برگردد جزو اموا ل هیأت. و آن قدر حرفش را محکم گفت که ...
خانه اش احتیاج به تعمیرات داشت. چند متری لوله ي آب برایش گرفتیم. آن هم لوله ي دست دوم. خیلی نو نبود. قدری از این قضیه گذشت. یک روز حاج شیخ حسین مرا صدا زد و فرمود: این را بگیر. با تعجب به دستش نگاه کردم، دیدم پاکتی است پر از خاک. با خنده گفتم: حاج آقا این دیگر چیست؟ نکند خاک ته کفش هیأتی هاست. باید برگردانم سر جایش. نگاهی کرد و فرمود: لوله ها را از کجا آوردید؟ من لوله ها را به زمین زدم. خاک ها مال آن زمین است که لوله ها را از آنجا آوردید. ببرید و این خاک ها را همانجا بریزید. آن زمین صاحب دارد!
دعایش ردخور نداشت
گاهی به شوخی می گفت: فلانی، ما مریض را وسط جا نمی گذاریم، دعا می کنیم، یا این طرفی می شود یا آن طرفی! نفس عجیبی داشت. خصوصاً توسلاتش خیلی زود می گرفت. یک روز شعری از جناب دکتر باهر شنیدم، قریب به این مضامین.
از من، «کبیر»، بر تو هزاران درود باد
زیرا که رنگ غم ز دل من زدوده ای
تیر دعای تو به هدف خوب می رسد
گویا که از الست، تو صیاد بوده ای
اگر اشتباه نکنم، از خود دکتر سؤال کردم چرا برای کبیر اینگونه شعر گفتی؟
گفت:
نیمه شب بود و در بیمارستان، کنار تخت پسرم که در وضع سختی به سر می برد نشسته بودم. دکتر بودم. اما ناامید و ناراحت که از دست من کاری برنمی آید. همان نیمه ي شب که شاید باران هم بود، یک مرتبه یاد کبیر افتادم. سراغش فرستادم. با همان هیکل و هیبت خاصش که رسید، پرسید: این وقت شب چه کار داری؟ وضع و حالم را گفتم و گفتم که همانجا بالای سر بچه ام بنشیند و توسل به موسی بن جعفر پیدا کند. روضه ي باب الحوایج را خواند. پرستار آمد که آمپول پسرم را بزند، ردش کردم. محکم گفتم: دیگر نمی خواهد، دوایش رسید! و همین طور شد. کبیر آن شب روضه خواند و گریه کرد و رفت و فردا من فرزندم را با حال خوب و بهبودی کامل به خانه بردم. هرچه فکر کردم چه چیزی به حاج شیخ حسین هدیه بدهم، بهتر از این چند بیت پیدا نکردم.
از من، «کبیر»، بر تو هزاران درود باد...
هیأت فاطمیون را در خارج خانه ی حاج شیخ حسین برگزار کردیم. شب ولادت حضرت علی اکبر (ع) زیرزمین خانه را فرش کردیم. روی حوض وسط زیرزمین را با چوب پوشاندیم و خلاصه در و دیوار را پارچه ی سبز زدیم. یک منبر برای سخنران گذاشتیم و یک صندلی هم برای حاج شیخ حسین کبیر. جلسه که تمام شد، بچه ها با عجله وسایل را جمع کردند و رفتند. چند روز بعد، حاج شیخ حسین مرا خواست. دیدم قوطی کبریت را دستش گرفته. پرسیدم: این چیه؟ گفت: چند عدد سنجاق و سوزن ته گرد. گفتم: مال کجاست؟ گفت: از آن روز جلسه ي هیأت جا مانده. تا آمدم بگویم بابا مهم نیست، اینکه ارزشی ندارد! فرمود: اینها مال هیأت امام حسین است. باید برگردد جزو اموا ل هیأت. و آن قدر حرفش را محکم گفت که ...
خانه اش احتیاج به تعمیرات داشت. چند متری لوله ي آب برایش گرفتیم. آن هم لوله ي دست دوم. خیلی نو نبود. قدری از این قضیه گذشت. یک روز حاج شیخ حسین مرا صدا زد و فرمود: این را بگیر. با تعجب به دستش نگاه کردم، دیدم پاکتی است پر از خاک. با خنده گفتم: حاج آقا این دیگر چیست؟ نکند خاک ته کفش هیأتی هاست. باید برگردانم سر جایش. نگاهی کرد و فرمود: لوله ها را از کجا آوردید؟ من لوله ها را به زمین زدم. خاک ها مال آن زمین است که لوله ها را از آنجا آوردید. ببرید و این خاک ها را همانجا بریزید. آن زمین صاحب دارد!
دعایش ردخور نداشت
گاهی به شوخی می گفت: فلانی، ما مریض را وسط جا نمی گذاریم، دعا می کنیم، یا این طرفی می شود یا آن طرفی! نفس عجیبی داشت. خصوصاً توسلاتش خیلی زود می گرفت. یک روز شعری از جناب دکتر باهر شنیدم، قریب به این مضامین.
از من، «کبیر»، بر تو هزاران درود باد
زیرا که رنگ غم ز دل من زدوده ای
تیر دعای تو به هدف خوب می رسد
گویا که از الست، تو صیاد بوده ای
اگر اشتباه نکنم، از خود دکتر سؤال کردم چرا برای کبیر اینگونه شعر گفتی؟
گفت:
نیمه شب بود و در بیمارستان، کنار تخت پسرم که در وضع سختی به سر می برد نشسته بودم. دکتر بودم. اما ناامید و ناراحت که از دست من کاری برنمی آید. همان نیمه ي شب که شاید باران هم بود، یک مرتبه یاد کبیر افتادم. سراغش فرستادم. با همان هیکل و هیبت خاصش که رسید، پرسید: این وقت شب چه کار داری؟ وضع و حالم را گفتم و گفتم که همانجا بالای سر بچه ام بنشیند و توسل به موسی بن جعفر پیدا کند. روضه ي باب الحوایج را خواند. پرستار آمد که آمپول پسرم را بزند، ردش کردم. محکم گفتم: دیگر نمی خواهد، دوایش رسید! و همین طور شد. کبیر آن شب روضه خواند و گریه کرد و رفت و فردا من فرزندم را با حال خوب و بهبودی کامل به خانه بردم. هرچه فکر کردم چه چیزی به حاج شیخ حسین هدیه بدهم، بهتر از این چند بیت پیدا نکردم.
از من، «کبیر»، بر تو هزاران درود باد...