تاریخ انتشار
جمعه ۱ مهر ۱۳۸۴ ساعت ۰۴:۳۰
۰
کد مطلب : ۹۶۶۸

مرغ عشق

شماره 21 ـ رمضان 1426 ـ مهر 1384


به انتظار نگاهم

جواد محمد زمانى

پر‌ از تب و غم و آهم مگر نمى بينى

غريق بحر گناهم مگر نمی بينى

در اين جهان كه دل من اسير آن گشته

بدون پشت و پناهم مگر نمى بينى

شكسته باده ام اما دل مرا مشكن

بده به ميكده راهم مگر نمى بينى

گمان مكن كه دل شب تكبّرى دارم

به عجز خويش گواهم، مگر نمى بينى

مگو كه از چه صدايت برون نمى آيد

فتاده در ته چاهم مگر نمى بينى

دلم ز هجر شهيدان شكسته شد يا رب

سرشك ديده گواهم مگر نمى بينى

بگو به مهدى زهرا كه من به هر لحظه

به انتظار نگاهم مگر نمى بينى





از دريچه هاى نياز

ابراهيم قبله آرباطان

هميشه پاره اى از حرفهاى من با توست

هميشه دست نيازم، خداى من! با توست

من از دريچه ي شبهاى قدر لبريزم

ولى گشودن زنجير پاى من با توست

مرا ببر به تماشاى باغ هاى بزرگ

به قصرهاى رفيعى كه جاى من با توست

نه من توأم، نه تو من، هم تو در منى، هم من

كه ابتداى من و انتهاى من با توست

همين كه از تو بگويم، براى من كافى است

همينكه پاره اى از حرف هاى من با توست...





برسجده رفت آينه ى قرآن

عبدالجبار كاكايى

برخاست مثل كوه، زجا مولا

پل بست بين خاك و خدا، مولا

چون عطر آسمانى گل پيچيد

در زلف كوچه هاى رها، مولا

يا مثل بغض بسته فرو غلتيد

در گودى كبود صدا، مولا

كوفه چه كرده بود، كه مى ناليد

زان نخل هاى بى سر و پا، مولا

كس غير چاه كوفه نمى فهميد

فرياد واژگون تو را، مولا!

مسجد بغل گشود و قدم بگذاشت

برچشم وعده گاه خدا، مولا

يك تكه ى جدا شده از شب را

بيدار كرد وقت دعا، مولا

برسجده رفت آينه ى قرآن

تكرار شد در آينه ها، مولا

ناگاه سايه برق زد و محراب

فرياد زد بلند كه: يامولا...!



شبا وقتى مى اومد، خرابه با صفا مى شد

سيد محمد بابا ميرى

مردم كوفه! چرا سوت و كوره شهر شما؟

چرا گرد غم نشسته ميون اين كوچه ها؟

مردم كوفه بگيد معنى گريه تون چيه؟

معنى ناله هاى زمين و آسمون چيه؟

يتيماى شهرتونيم و يه گم كرده داريم

چند شبه نيومده، دلواپسيم، بى قراريم

اسمشو نمى دونيم، به ما مى گفت كه بچه ها!

اسم من هرچى باشه فقط به من بگيد بابا!

شبا وقتى مى يومد، خرابه با صفا مى شد

واسمون بابا مى شد دواى درد ما مى شد

اون با دستاى خودش غذا مى داد به ما همه

وقتى كه سير مى شديم قصه مى گفت برا همه

بسكه با عاطفه بود، تشنه ى ديدنش بوديم

همه مون عاشق لحن قصه گفتنش بوديم

قصه ى پهلوون پهلوونا رو اون مى گفت

سرشو بالا مى كرد به سمت آسمون، مى گفت:

يه روزى يه پهلوونى تو مدينه خونه داشت

از غم و غصه ولى هزار هزار نشونه داشت

وقتى كه آدم بدا پهلوونو تنها ديدن

دستاشو بستن و خونَشو به آتيش كشيدن

به دلش با خنجر زخم زبونا نيش زدن

دل غصه دارشو، سوزوندن و آتيش زدن...

*

هميشه تو قصه هاش حسّ غريبونه اى داشت

بعد قصه، دلشو، تو شهر غصه جا مى ذاشت

حالا چند شبه نيومده به ما سر بزنه

خونه ى دلامونو يكى يكى در بزنه

مردم كوفه! كسى باباى ما رو نديده؟

كسى قهرمان قصه هاى ما رو نديده؟

نگاه سرد شما بوى غم و غصه مى ده

مثل اينكه قصه ى ما هم به آخر رسيده!!



سطرهایی از شعر بلند

در سايه سار نخل ولايت

سيد على موسوى گرمارودى

...

خدا را، اگر از شمشيرت هنوز خون منافق مى چكد،

با گريه ى يتيمكان كوفه، همنوا مباش!

شگرفى تو، عقل را ديوانه مى كند

و منطق را به خودسوزى وا مى دارد

خرد به قبضه ى شمشيرت بوسه مى زند

و دل در سرشك تو، زنگارِ خويش، مى شويد

امّا:

چون از اين آميخته ى خون و اشك

جامى به هر سياه مست دهند،

قالب تهى خواهد كرد.

شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد

و توفان، از خشم تو، خروش را

كلام تو، گياه را بارور مى كند

و از نَفَست گل مى رويد

چاه، از آن زمان كه تو در آن گريستى، جوشان است

سحر از سپيده ى چشمان تو، مى شكوفد

و شب در سياهىِ آن، به نماز مى ايستد.

هيچ ستاره نيست كه وامدار نگاه تو نيست

لبخند تو، اجازه ى زندگى است

هيچ شكوفه نيست كز تبار گلخند تو نيست

زمان، در خشم تو، از بيم سِترون مى شود

شمشيرت به قاطعيّت «سِجّيل» مى شكافد

و به روانى خون، از رگ ها مى گذرد

و به رسايى شعر، در مغز مى نشيند

و چون فرود آيد، جز با جان برنخواهد خاست.

چشمى كه تو را ديده است، چشم خداست.

اى ديدنى تر!

گيرم به چشمخانه ى عَمّار

يا در كاسه ى سر بوذر

هلا، اى رهگذران دارالخلافه!

اى خرما فروشان كوفه!

اى ساربانان ساده ى روستا!

تمام بصيرتم برزخى چشم شمايان باد

اگر به نيمروز، چون از كوچه هاى كوفه مى گذشته ايد:

از ديدگان، معبرى براى على ساخته باشيد

گيرم، كه هيچ او را نشناخته باشيد

چگونه شمشيرى زهرآگين

پيشانى بلند تو، اين كتاب خداوند را، از هم مى گشايد

چگونه مى توان به شمشيرى، دريايى را شكافت!

به پاى تو مى گريم

با اندوهى، والاتر از غم گزايى عشق

و ديرينگى غم

براى تو با چشم همه ي محرومان مى گريم

با چشمانى، يتيمِ نديدنت

گريه ام، شعر شبانه ى غم توست...

هنگام كه به همراه آفتاب

به خانه ى يتيمكان بيوه زنى تابيدى

و صولت حيدرى را

دستمايه ى شادى كودكانه شان كردى

و بر آن شانه، كه پيامبر پاى ننهاد

كودكان را نشاندى

و از آن دهان كه هَرّاى شير مى خروشيد

كلمات كودكانه تراويد

آيا تاريخ، به تحيّر، بر در سراى، خشك و لرزان نمانده بود؟

در اُحُد

كه گلبوسه ى زخم ها، تنت را دشتِ شقايق كرده بود،

مگر از كدام باده ى مهر، مست بودى

كه با تازيانه ى هشتاد زخم، بر خود حدّ زدى؟

كدام وامدارتريد؟

دين به تو، يا تو بدان؟

هيچ دينى نيست كه وامدار تو نيست

درى كه به باغ بينش ما گشوده اى

هزار بار خيبرى تر است

مرحبا به بازوان انديشه و كردار تو

...



مرغ عشق

محمدجواد غفورزاده شفق

ای دوست! ای چشم و چراغ آشنایی

ای مرغ خوش الحان باغ آشنایی

ای مهربان، از باغ دوری کردی آخر

ما را اسیر ناصبوری کردی آخر

ای مرغ عشق! از نغمه خوانی باز ماندی

رفتی و پشت پرده های راز ماندی

رفتی، ولی یادت فراموشی ندارد

این شعله با داغ تو، خاموشی ندارد

در پرده ي غم، نغمه هایت دلنشین بود

آوای تو گرم و نوایت آتشین بود

گاهی که از خود تا خدا پر می گرفتی

شور و نوای عشق از سر می گرفتی

لحن دعای ندبه ات، مهدی طلب بود

جام دلت از انتظارش، لب به لب بود

ای در خلوص و پاکی ات اهل نظر مات

ما و چنین عرض ادب، هیهات هیهات !

یک عمر گفتی یا حسین و گریه کردی

گفتی غمت را با حسین و گریه کردی

این گریه، از روی کمال معرفت بود

آیینه ي حُسن جمال معرفت بود

چون شیوه ي ابر بهاران می گرفتی

باران اشک از چشم یاران می گرفتی

هر کار خیری، گرچه بی سود و ثمر نیست

گریاندن تنها، هنر هست و هنر نیست

تو این هنر را تا شکوه اوج بردی

تا ساحل دلدادگی چون موج بردی

ای رنگ و بوی عشق و عرفان در مرامت

رونق گرفت آیین مداحی ز نامت

مداح در شهر ولایت، گل فروش است

مثل قناری در گلویش، گل خروش است

مدّاح یعنی، چشم بیدار محبت

یعنی، «دلی دارد خریدار محبت»

مداح یعنی، چلچراغ محفل عشق

یعنی، نهالِ ریشه در آب و گل عشق

مداح یعنی، عاشقی و بی ریایی

یعنی، خلوص و اعتقاد و پارسایی

مداح یعنی، عیب کار خویش دیدن

یعنی، خدا را در کنار خویش دیدن

مداح یعنی، با صداقت، بال در بال

یعنی، زبان و دل یکی بودن، به هر حال

مداح یعنی، آشتی، با صدق نیّت

پیوند جان آدمی، با آدمیّت

مداح یعنی، دل به این و آن نَبَستن

جز با خدا در کار خود، پیمان نبستن

مداح یعنی، پاکی از دریا گرفتن

در بوستان آل عصمت جا گرفتن

مداح یعنی، دل به آل الله بستن

در شادی و غم، هاله گِرد ماه بستن

مداح یعنی، دیده بان در اوج بودن

در قلب توفان، بی خیالِ موج بودن

مداح یعنی، راز دل با دوست گفتن

حرفی که مرضیّ رضای اوست گفتن

مداح یعنی، ترجمانِ اشک مظلوم

پژواک فریادِ کبوترهای معصوم

مداح یعنی، راویِ عطر گل یاس

مداح یعنی، عندلیب باغ احساس

مداح یعنی، سایه ي سرو و صنوبر

یعنی، بشیر عترت گل های پرپر

مداح یعنی، گرمیِ هنگامه ي عشق

در فصل عاشورا، زیارت نامه ي عشق

مداح یعنی، انعکاس «لیلة القدر»

چاووش آیات «اَلَم نَشرَح لَکَ صَدر»

مداح، می گیرد به خود رنگ خدایی

رنگ «بلاجویان دشت کربلایی»

عمری بباید تا به بار آید چنین گل

قدر تو را نشناختیم ای نازنین گل!

تا زنده بودی، لب به غیبت وا نکردی

در عین خوبی، با کسی بد تا نکردی

در یک حرم، مثل پرستو پر زدی تو

تنها و تنها، حلقه بر یک در زدی تو

در سایه ي نام حسین و نم نم اشک

پیوسته کردی شست و شو، در زمزم اشک

فرجام نیک از این مبارک تر نباشد

چشمی ندیدم در عزایت تر نباشد

هرچند کردی تا ابد غمگین پدر را

یک بار نشکستی حریم این پدر را

یک لحظه از خیر کثیر خود نگفتی

یک بار از «طفل اسیر» خود نگفتی

در نوکری خوب امتحان دادی برادر

گفتی حسین آنگاه جان دادی برادر(1)



پی نوشت:

1- مثنوی «مرغ عشق» یادگاری است از روزهای تلخ جدایی و هجران مداح مخلص و صمیمی اهل بیت عصمت و طهارت و عندلیب شوریده ي بوستان ولایت شادروان «غلامرضا حسین زاده».





سرشكم دانه ى تسبيح گردان

اشاره:

وحشى بافقی از شاعران بزرگ قرن دهم می باشد. در غزل سرايى، طبعى بسيار لطيف و كلامى نرم و دل انگيز داشته است. او به تقلید از نظامى، شاعر قرن ششم، مثنوى هايى نيز سروده است كه «خلد برين» و «ناظر و منظور» و «فرهاد و شيرين» از آن جمله است. ابيات زير از مقدمه ى مثنوى «ناظر و منظور» انتخاب شده است:

خداوندا گنهكاريم، جمله

زكار خود در آزاريم، جمله

نيايد جز خطاكارى ز ما، هيچ

ز ما صادر نگردد جز خطا، هيچ

ز ما غير از گنهكارى نيايد

گناه آيد ز ما چندان كه بايد

ز ننگ ما به خود پيچند افلاك

زمين از دست ما بر سر كند خاك

سيه شد نامه ى ما تا به حدّى،

كه نبود از سفيدى، جاى مدّى

رهانى گرنه ما را زين تباهى

چه فكر ما بود زين رو سياهى

الهى! سبحه دست آويز من ساز

به سلك اهل تحقيقم وطن ساز

به سان رحل، مصحف بر كفم نه

لب خندان، چون رحل مصحفم ده!

به خط مصحفم گردان نظر، باز

خط مصحف، سواد ديده ام ساز

بده مفتاحى از سطر كلامم

وزان بگشاى قفل از گنج كامم

ز اوراق كلامم بخش آن مال

كه تا جنت توان شد فارغ البال

به ذكر خود، بلند آوازه ام كن

رفيق لطف بى اندازه ام كن

سرشكم، دانه ى تسبيح گردان

مرا زان دانه كن، تسبيح گردان

بود كاين سبحه گردانيدن من

برد آلودگى از دامن من

بيفشان در وضو رويم از آن آب

كه از غفلت نماند در سرم، خواب

چو طبعم می کند ميل گناهى

ز رحل مصحفم ده سدّ راهى

به گِل مگذار تخم آرزويم

دهش سرسبزى از آب وضويم

الهى جانب من كن نگاهى

مرا بنما به سوى خويش راهى

چو «وحشى» جز گنه، كارى ندارم

تو مى دانى كه من خود در چه كارم

اگر بر كرده ى من مى كنى كار

عذابى بدتر از دوزخ پديد آر

كه جرم من چو جرم ديگران نيست

گناهم چون گناه اين و آن نيست

به چشم مرحمت سويم نظر كن

شفيع جرم من، خير البشر كن

وحشى بافقى
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما