کد مطلب : ۹۶۷۰
شب قدر من
نیایش دکتر چمران
شماره 21 ـ رمضان 1426 ـ مهر 1384
نیایش دکتر چمران
30 خرداد 1384
سپتامبر 1976
چه فرخنده شبي بود شب قدر من. شبي که تا به صبح، اشک ميریختم و تا اعلي علیین صعود ميکردم. از شب تا به صبح ميراندم و تو در کنارم نشسته بودي. راه درازي بود. از میان درختها و کوهها و جنگلها ميگذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن ميکرد و ما در میان نهري از نور عبور ميکردیم. دو نفر دیگر، در صندلي پشت ما نشسته بودند و صحبت ميکردند و گاهي به خواب ميرفتند…
اما، آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره ی وجودم حمله ميبرد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزي دیده نميشد. زبانم گویا شده بود. گویي جملاتي زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحي ميشد. همچون شاعری توانا، تجلیات روح خود را به عاليترین وجهی بیان ميکردم. درحاليکه سیلاب اشک بر رخسارم ميچکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج مي زد بیرون مي ریختم. از عشق خود و از غم خود، از خوبي و بدي خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگيها و دلهرهها، سوز و گدازها و جهشهاي روح و سوزشهاي دل، از همه چیز خود صحبت ميکردم. آنچه ميگفتم عصاره ی حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت ميکردم و تو نیز، پا به پاي من اشک ميریختي و بال به بال من به آسمانها پرواز ميکردي. دل به دل من ميسوختي و ميخروشیدي و خداي را پرستش ميکردي… چه شبي بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمانها و معراج من. پرستش من، عشقبازي من، شبي که جسم من به روح مبدل شده بود…
شبي که خدا، در وجود من حلول کرده بود و شبي که آتش عشق، همه گناههاي مرا سوزانده بود. شبي که پاک و معصوم، همچون پاکي آتش و عصمت یک کودک، با خداي خود راز و نیاز ميکردم… و تو که اشک مرا ميدیدي و آتش وجود مرا حس ميکردي و طوفان روح مرا ميشنیدي… تو نماینده ی خدا بودی. آنطور با تو سخن ميگفتم که گویي با خداي خود سخن ميگویم. آنطور راز و نیاز ميکردم که فقط در حضور خدا ممکن است اینچنین راز و نیاز کنم… تو با من یکي شده بودي و به درجه ی وحدت رسیده بودي. احساس شرم نميکردم و احساس بیگانگي نميکردم و از اینکه اسرار درونم را بازگو ميکنم، وحشتي نداشتم…
چه فرخنده شبي بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها.
از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزهآساي عشق را ميدانستم، اما چیزي که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. ميخواست، همچون نور از زمین خاکي جدا شود و به کهکشانها پرواز کند… آنگاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج ميگرفت…
شب قدر من، شبي که سلولهاي وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزي جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، ميسوخت، نور ميداد و وحي الهي بر آن نازل ميشد و مقدسترین پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه ميگرفت و به همه ی اطراف منتشر ميشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههاي غم و صحراهای تنهایي و آتش عشق، طوفانهاي سهمگین بهوجود ميآمد که همه وجود مرا تا صحراي عدم، به دیار نیستي ميکشانید و مرا از زندان هستي آزاد ميکرد.
اي کاش ميتوانستم همه ی خاطرات الهامبخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه ی فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سریع و سوزان پیش ميرفت که هیچچیز قادر به ضبط آن نبود…
نوري بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید. بر زبانم جاري شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه ی زندگي خود را به یک شب قدر نميفروشم و به خاطر شبهاي قدر زندهام. و تعالي شب قدر، عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.
میگ و دیگ
با آغاز جنگ، ما که حدود 70 نفر بودیم، به شهر مسجد سلیمان آمدیم. ناهار روزانه ی ما را یک دستگاه وانت از شرکت نفت می آورد و آن را داخل آشیانه می خوردیم. مسئول غذا، به همه یکسان غذا می داد. من چند بار به او گوشزد کردم که من با بقیه فرق دارم، چون بیش از 120 کیلو وزن دارم و باید غذای من بیشتر از بقیه باشد و او با لجبازی می گفت:
«شما یک نفر هستید و باید به اندازه ی یک نفر غذا بگیرید.»
من این مشکل را هر روز داشتم و هیچ وقت سیر نمی شدم.
یک روز بدون خوردن صبحانه به آشیانه آمدیم و به شدت مشغول کار شدیم. بالاخره اعلام کردند که وقت ناهار است و وانت غذا رسیده و آماده ی تقسیم غذاست.
بلافاصله هرکس بشقاب خود را برداشت و در صف ایستاد. تقریباً 50 نفر جلوتر از من در صف بودند. خسته و کوفته بودم. دو سه بار صف ناهار را برانداز کردم و لرزه به اندامم افتاد که خدایا، چه موقع نوبت من می شود که غذا را بگیرم!
در همین افکار بودم که ناگهان صدای آژیر قرمز در فضای آشیانه پیچید. در یک لحظه صف غذا به هم ریخت و همه به پناهگاه رفتند. در مقابل من یک دیگ پر از غذا بود و کسی هم بالای سرش نبود!
با حالت تردید به دیگ غذا نگاه می کردم و دوستانی که در نزدیکی من پناه گرفته بودند، مرا صدا می کردند:
«ابراهیم، میگ ها آمدند، بیا پناهگاه!»
در یک لحظه به فکر فرو رفتم و تصمیم گرفتم به طرف دیگ غذا رفته و یک بشقاب پر بردارم و به قول معروف «شکمی از عزا دربیاورم». لذا با قدم های مصمم به طرف دیگ رفتم. یکی از بچه ها ملتمسانه از داخل سنگر گفت:
«ابراهیم، میگ ها آمدند. بیا پناهگاه!»
در یک لحظه به طرف او برگشتم و گفتم:
«میگو ولش کن، دیگو بچسب!»
آن وقت به طرف دیگ رفته و یک شکم سیر غذا خوردم.
پس از آن ماجرا، هرگاه دوستان و همکاران مرا می دیدند، می گفتند: «- میگو ولش کن، دیگو بچسب!»
معرفی کتاب
جنگ ها به عنوان بخش هایی جدا ناشدنی و البته نامطلوب از تاریخ، همواره با تمدن های بشری قرین بوده اند. اما هرگاه پای دفاع از یک حقیقت اعتقادی به میان آمده است، جنگ نه یک پدیده ی منفور که به امری مقدس بدل گردیده و آزمونی برای سنجش فضایل اخلاقی مانند شجاعت، فداکاری و گذشت به حساب آمده است.
دفاع هشت ساله ی مردم مسلمان ایران در برابر یورش همه جانبه ی دنیای کفر و شرک و به نمایندگی نظام بعثی عراق، هرچند خسارت های جبران ناپذیری خصوصاً در حوزه ی نیروی انسانی بر جامعه ی ما وارد آورد، اما از سویی دیگر جنبه ی دفاعی آن باعث شد تا بسیاری از فضیلت های مهجور در کتاب های اخلاقی صورتی عملی به خود گرفته و فرزندان رشید اسلامی در مکتب شهادت، درس زندگی شرافتمندانه بیاموزند.
این مجموعه دربردارنده ی بخشی از خاطرات رزمندگان هوانیروز جمهوری اسلامی است که گوشه های ناگفته ای از دفاع مقدس سال های عشق و خون را به تصویر کشیده است.
در پایان از زحمات مؤلف محترم، جناب آقای دکتر محمدصادق کوشکی، ارزیاب نهایی اثر و همکاران پرتلاش در معاونت محترم انتشارات، تشکر و قدردانی می شود.
مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نیایش دکتر چمران
30 خرداد 1384
سپتامبر 1976
چه فرخنده شبي بود شب قدر من. شبي که تا به صبح، اشک ميریختم و تا اعلي علیین صعود ميکردم. از شب تا به صبح ميراندم و تو در کنارم نشسته بودي. راه درازي بود. از میان درختها و کوهها و جنگلها ميگذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن ميکرد و ما در میان نهري از نور عبور ميکردیم. دو نفر دیگر، در صندلي پشت ما نشسته بودند و صحبت ميکردند و گاهي به خواب ميرفتند…
اما، آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره ی وجودم حمله ميبرد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزي دیده نميشد. زبانم گویا شده بود. گویي جملاتي زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحي ميشد. همچون شاعری توانا، تجلیات روح خود را به عاليترین وجهی بیان ميکردم. درحاليکه سیلاب اشک بر رخسارم ميچکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج مي زد بیرون مي ریختم. از عشق خود و از غم خود، از خوبي و بدي خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگيها و دلهرهها، سوز و گدازها و جهشهاي روح و سوزشهاي دل، از همه چیز خود صحبت ميکردم. آنچه ميگفتم عصاره ی حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت ميکردم و تو نیز، پا به پاي من اشک ميریختي و بال به بال من به آسمانها پرواز ميکردي. دل به دل من ميسوختي و ميخروشیدي و خداي را پرستش ميکردي… چه شبي بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمانها و معراج من. پرستش من، عشقبازي من، شبي که جسم من به روح مبدل شده بود…
شبي که خدا، در وجود من حلول کرده بود و شبي که آتش عشق، همه گناههاي مرا سوزانده بود. شبي که پاک و معصوم، همچون پاکي آتش و عصمت یک کودک، با خداي خود راز و نیاز ميکردم… و تو که اشک مرا ميدیدي و آتش وجود مرا حس ميکردي و طوفان روح مرا ميشنیدي… تو نماینده ی خدا بودی. آنطور با تو سخن ميگفتم که گویي با خداي خود سخن ميگویم. آنطور راز و نیاز ميکردم که فقط در حضور خدا ممکن است اینچنین راز و نیاز کنم… تو با من یکي شده بودي و به درجه ی وحدت رسیده بودي. احساس شرم نميکردم و احساس بیگانگي نميکردم و از اینکه اسرار درونم را بازگو ميکنم، وحشتي نداشتم…
چه فرخنده شبي بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها.
از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزهآساي عشق را ميدانستم، اما چیزي که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. ميخواست، همچون نور از زمین خاکي جدا شود و به کهکشانها پرواز کند… آنگاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج ميگرفت…
شب قدر من، شبي که سلولهاي وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزي جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، ميسوخت، نور ميداد و وحي الهي بر آن نازل ميشد و مقدسترین پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه ميگرفت و به همه ی اطراف منتشر ميشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههاي غم و صحراهای تنهایي و آتش عشق، طوفانهاي سهمگین بهوجود ميآمد که همه وجود مرا تا صحراي عدم، به دیار نیستي ميکشانید و مرا از زندان هستي آزاد ميکرد.
اي کاش ميتوانستم همه ی خاطرات الهامبخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه ی فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سریع و سوزان پیش ميرفت که هیچچیز قادر به ضبط آن نبود…
نوري بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید. بر زبانم جاري شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه ی زندگي خود را به یک شب قدر نميفروشم و به خاطر شبهاي قدر زندهام. و تعالي شب قدر، عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.
میگ و دیگ
با آغاز جنگ، ما که حدود 70 نفر بودیم، به شهر مسجد سلیمان آمدیم. ناهار روزانه ی ما را یک دستگاه وانت از شرکت نفت می آورد و آن را داخل آشیانه می خوردیم. مسئول غذا، به همه یکسان غذا می داد. من چند بار به او گوشزد کردم که من با بقیه فرق دارم، چون بیش از 120 کیلو وزن دارم و باید غذای من بیشتر از بقیه باشد و او با لجبازی می گفت:
«شما یک نفر هستید و باید به اندازه ی یک نفر غذا بگیرید.»
من این مشکل را هر روز داشتم و هیچ وقت سیر نمی شدم.
یک روز بدون خوردن صبحانه به آشیانه آمدیم و به شدت مشغول کار شدیم. بالاخره اعلام کردند که وقت ناهار است و وانت غذا رسیده و آماده ی تقسیم غذاست.
بلافاصله هرکس بشقاب خود را برداشت و در صف ایستاد. تقریباً 50 نفر جلوتر از من در صف بودند. خسته و کوفته بودم. دو سه بار صف ناهار را برانداز کردم و لرزه به اندامم افتاد که خدایا، چه موقع نوبت من می شود که غذا را بگیرم!
در همین افکار بودم که ناگهان صدای آژیر قرمز در فضای آشیانه پیچید. در یک لحظه صف غذا به هم ریخت و همه به پناهگاه رفتند. در مقابل من یک دیگ پر از غذا بود و کسی هم بالای سرش نبود!
با حالت تردید به دیگ غذا نگاه می کردم و دوستانی که در نزدیکی من پناه گرفته بودند، مرا صدا می کردند:
«ابراهیم، میگ ها آمدند، بیا پناهگاه!»
در یک لحظه به فکر فرو رفتم و تصمیم گرفتم به طرف دیگ غذا رفته و یک بشقاب پر بردارم و به قول معروف «شکمی از عزا دربیاورم». لذا با قدم های مصمم به طرف دیگ رفتم. یکی از بچه ها ملتمسانه از داخل سنگر گفت:
«ابراهیم، میگ ها آمدند. بیا پناهگاه!»
در یک لحظه به طرف او برگشتم و گفتم:
«میگو ولش کن، دیگو بچسب!»
آن وقت به طرف دیگ رفته و یک شکم سیر غذا خوردم.
پس از آن ماجرا، هرگاه دوستان و همکاران مرا می دیدند، می گفتند: «- میگو ولش کن، دیگو بچسب!»
معرفی کتاب
جنگ ها به عنوان بخش هایی جدا ناشدنی و البته نامطلوب از تاریخ، همواره با تمدن های بشری قرین بوده اند. اما هرگاه پای دفاع از یک حقیقت اعتقادی به میان آمده است، جنگ نه یک پدیده ی منفور که به امری مقدس بدل گردیده و آزمونی برای سنجش فضایل اخلاقی مانند شجاعت، فداکاری و گذشت به حساب آمده است.
دفاع هشت ساله ی مردم مسلمان ایران در برابر یورش همه جانبه ی دنیای کفر و شرک و به نمایندگی نظام بعثی عراق، هرچند خسارت های جبران ناپذیری خصوصاً در حوزه ی نیروی انسانی بر جامعه ی ما وارد آورد، اما از سویی دیگر جنبه ی دفاعی آن باعث شد تا بسیاری از فضیلت های مهجور در کتاب های اخلاقی صورتی عملی به خود گرفته و فرزندان رشید اسلامی در مکتب شهادت، درس زندگی شرافتمندانه بیاموزند.
این مجموعه دربردارنده ی بخشی از خاطرات رزمندگان هوانیروز جمهوری اسلامی است که گوشه های ناگفته ای از دفاع مقدس سال های عشق و خون را به تصویر کشیده است.
در پایان از زحمات مؤلف محترم، جناب آقای دکتر محمدصادق کوشکی، ارزیاب نهایی اثر و همکاران پرتلاش در معاونت محترم انتشارات، تشکر و قدردانی می شود.
مرکز اسناد انقلاب اسلامی