کد مطلب : ۹۷۴۹
چهل، یا دو مخلص
علی مهر
شماره 23 ـ جمادی الاول و جمادی الثانی 1427 ـ خرداد و تیر 1385
«شیخ علی» اهل دروغ یا شیادی نبود. او از شیعیان خوشنام، نیکسیرت و متقی شهر حلّه بود. به همین خاطر هیچ کدام از آن چهل نفر را که دعوت کرد، نه نگفتند. تعجب کردند. با بهت به شیخعلی خیره شدند. از او خواستند تا دوباره و سهباره حرفش را تکرار کند. ولی نه نگفتند. همه شادمان گشتند. همه قبول کردند. و همهی آن چهل نفر همراه با قصاب و شیخعلی شب جمعه در حیاط خانهی شیخ گرد آمدند. با طهارت و رو به قبله نشستند به ذکر و صلوات و دعا. اما حواس هرکس جای دیگری بود. یکی به در، یکی به آسمان، یکی به اطراف، یکی به...
ـ یعنی امشب امام زمانم را میبینم؟
ـ شیخعلی اهل دروغ نیست. پس یقیناً وعدهای به او دادهاند که او هم این بشارت را به ما داده، ولی...
ـ دلم شور میزند بدجوری. نمیدانم چرا؟ نکند گناهانم...
شیخعلی بارها با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عتاب و خطاب میکرده که:«چرا شما هنوز در پردهی غیبت و از دیده پنهان هستید، در حالی که غیبت شما در این زمان، هیچ وجه های ندارد. زیرا یاران و عاشقان شما همچون برگ درختان و قطرات باران در همهی بلاد شیعه، بیدار شدهاند و در همین شهر حلّه بیش از هزار یاور دارید. پس چرا ظهور نمیکنید و دنیا را پر از عدل و داد نمینمایید؟!
تا آن روز که در بیابان همین سخنان را با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میگفت ناگهان در مقابل خود عربی بادیه نشین را میبیند. مرد از او میپرسد:
ـ جناب شیخ! این همه عتاب و خطابها را به چه کسی میگویید؟
ـ شیخ پاسخ میدهد:«خطاب من به حجت وقت، حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. ایشان در این زمان این همه یاران مخلص و صمیمی دارند. در همین شهر حلّه بیش از هزار نفر از آنها هستند. ظلم و جور نیز عالم را فراگرفته است. پس چرا آن حضرت ظهور نمیفرمایند؟»
و آن مرد پاسخ داد:«یا شیخ! من صاحبالزمان هستم...»
در همان دیدار امام به او فرموده بود:«... برو مخلصین واقعی مرا که میشناسی دعوت کن و در شب جمعه برای آنها در صحن منزلت مجلسی مهیا کن...» و همچنین امام فرموده بود که آن مرد قصاب را که از شیعیان بود، دعوت کند و دو بزغاله بالای پشت بام خانهات بگذار تا ایشان تشریف بیاورند و واقعیت را به شیخ بفهمانند.
چهل نفر از بزرگان و نیکان شیعه به همراه شیخ و مرد قصاب تا نیمه های شب منتظر به دعا و راز و نیاز گذراندند که ناگهان نوری عظیم در آسمان پدیدار شد و سراسر افق را روشن کرد. نوری درخشندتر از خورشید. نور آرام آرام نزدیک شد تا بر بالای خانهی شیخ قرار گرفت. لحظاتی گذشت. رعشهای پنهان در بدنها، گلوها خشک. چهل و دو مرد پلک نمیزدند. صدایی از پشت بام بلند میشود. آن قصاب را میخواند. قصاب برمیخیزد و به پشت بام میرود. بعد از لحظاتی ناگهان خونی کفکرده و داغ از ناودان در صحن حیاط جاری میشود. همهمهای میشود. ولولهای در جمع میافتد. همه با چشمهای از حدقه درآمده به جوی خونی که در حیاط جاری است خیره شدهاند. باز همان صدا و این بار شیخ را میخواند. شیخ برمیخیزد. به جمع نگاهی میکند و همه با وحشت به او. شیخ میرود و لحظاتی بعد دوباره جوی خون تازه است که از ناودان فرومیریزد. همه برمیخیزند. کسانی که جلوی حیاط بودند، عقب عقب میروند. کسی در را میگشاید. به هم میریزند. همدیگر را هل میدهند و از در خود را به کوچه میاندازند.
حضرت بود و شیخعلی و قصاب، و دو بزغالهی ذبحشده کنار ناودان.
ـ الان به صحن خانه برو و آن چهل نفر را دعوت کن که بر بام بیایند و مرا دیدار کنند.
شیخ از بام پایین آمد. اما در حیاط کسی نبود. همه رفته بودند. شیخ باز گشت، در حالی که به آن چهل برگزیده از میان هزار برگزیده میاندیشید. پس چرا رفتند؟ چرا گریختند؟ مگر اینها مشتاق لقای آقایشان نبودند؟
چون به پشت بام باز گشت و آنچه دیده بود، باز گفت، حضرت فرمودند:« دیگر اینقدر عتاب و خطاب نکن».
این شهر حلّه بود که میگفتی بیش از هزار نفر از مخلصین ما در آن هستند. پس چرا از این افراد انتخابشده هیچکس غیر از تو و این قصاب نماند؟! شهرهای دیگر را نیز به همین نحو قیاس کن!»
و امام عجل الله تعالی فرجه الشریف از نظر شیخعلی و قصاب غائب شدند.
از آن پس شیخ دیگر هیچ نگفت، و آن بقعه را مرمت نمود و به نام مقدس حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نامگذاری کرد.
«شیخ علی» اهل دروغ یا شیادی نبود. او از شیعیان خوشنام، نیکسیرت و متقی شهر حلّه بود. به همین خاطر هیچ کدام از آن چهل نفر را که دعوت کرد، نه نگفتند. تعجب کردند. با بهت به شیخعلی خیره شدند. از او خواستند تا دوباره و سهباره حرفش را تکرار کند. ولی نه نگفتند. همه شادمان گشتند. همه قبول کردند. و همهی آن چهل نفر همراه با قصاب و شیخعلی شب جمعه در حیاط خانهی شیخ گرد آمدند. با طهارت و رو به قبله نشستند به ذکر و صلوات و دعا. اما حواس هرکس جای دیگری بود. یکی به در، یکی به آسمان، یکی به اطراف، یکی به...
ـ یعنی امشب امام زمانم را میبینم؟
ـ شیخعلی اهل دروغ نیست. پس یقیناً وعدهای به او دادهاند که او هم این بشارت را به ما داده، ولی...
ـ دلم شور میزند بدجوری. نمیدانم چرا؟ نکند گناهانم...
شیخعلی بارها با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف عتاب و خطاب میکرده که:«چرا شما هنوز در پردهی غیبت و از دیده پنهان هستید، در حالی که غیبت شما در این زمان، هیچ وجه های ندارد. زیرا یاران و عاشقان شما همچون برگ درختان و قطرات باران در همهی بلاد شیعه، بیدار شدهاند و در همین شهر حلّه بیش از هزار یاور دارید. پس چرا ظهور نمیکنید و دنیا را پر از عدل و داد نمینمایید؟!
تا آن روز که در بیابان همین سخنان را با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میگفت ناگهان در مقابل خود عربی بادیه نشین را میبیند. مرد از او میپرسد:
ـ جناب شیخ! این همه عتاب و خطابها را به چه کسی میگویید؟
ـ شیخ پاسخ میدهد:«خطاب من به حجت وقت، حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. ایشان در این زمان این همه یاران مخلص و صمیمی دارند. در همین شهر حلّه بیش از هزار نفر از آنها هستند. ظلم و جور نیز عالم را فراگرفته است. پس چرا آن حضرت ظهور نمیفرمایند؟»
و آن مرد پاسخ داد:«یا شیخ! من صاحبالزمان هستم...»
در همان دیدار امام به او فرموده بود:«... برو مخلصین واقعی مرا که میشناسی دعوت کن و در شب جمعه برای آنها در صحن منزلت مجلسی مهیا کن...» و همچنین امام فرموده بود که آن مرد قصاب را که از شیعیان بود، دعوت کند و دو بزغاله بالای پشت بام خانهات بگذار تا ایشان تشریف بیاورند و واقعیت را به شیخ بفهمانند.
چهل نفر از بزرگان و نیکان شیعه به همراه شیخ و مرد قصاب تا نیمه های شب منتظر به دعا و راز و نیاز گذراندند که ناگهان نوری عظیم در آسمان پدیدار شد و سراسر افق را روشن کرد. نوری درخشندتر از خورشید. نور آرام آرام نزدیک شد تا بر بالای خانهی شیخ قرار گرفت. لحظاتی گذشت. رعشهای پنهان در بدنها، گلوها خشک. چهل و دو مرد پلک نمیزدند. صدایی از پشت بام بلند میشود. آن قصاب را میخواند. قصاب برمیخیزد و به پشت بام میرود. بعد از لحظاتی ناگهان خونی کفکرده و داغ از ناودان در صحن حیاط جاری میشود. همهمهای میشود. ولولهای در جمع میافتد. همه با چشمهای از حدقه درآمده به جوی خونی که در حیاط جاری است خیره شدهاند. باز همان صدا و این بار شیخ را میخواند. شیخ برمیخیزد. به جمع نگاهی میکند و همه با وحشت به او. شیخ میرود و لحظاتی بعد دوباره جوی خون تازه است که از ناودان فرومیریزد. همه برمیخیزند. کسانی که جلوی حیاط بودند، عقب عقب میروند. کسی در را میگشاید. به هم میریزند. همدیگر را هل میدهند و از در خود را به کوچه میاندازند.
حضرت بود و شیخعلی و قصاب، و دو بزغالهی ذبحشده کنار ناودان.
ـ الان به صحن خانه برو و آن چهل نفر را دعوت کن که بر بام بیایند و مرا دیدار کنند.
شیخ از بام پایین آمد. اما در حیاط کسی نبود. همه رفته بودند. شیخ باز گشت، در حالی که به آن چهل برگزیده از میان هزار برگزیده میاندیشید. پس چرا رفتند؟ چرا گریختند؟ مگر اینها مشتاق لقای آقایشان نبودند؟
چون به پشت بام باز گشت و آنچه دیده بود، باز گفت، حضرت فرمودند:« دیگر اینقدر عتاب و خطاب نکن».
این شهر حلّه بود که میگفتی بیش از هزار نفر از مخلصین ما در آن هستند. پس چرا از این افراد انتخابشده هیچکس غیر از تو و این قصاب نماند؟! شهرهای دیگر را نیز به همین نحو قیاس کن!»
و امام عجل الله تعالی فرجه الشریف از نظر شیخعلی و قصاب غائب شدند.
از آن پس شیخ دیگر هیچ نگفت، و آن بقعه را مرمت نمود و به نام مقدس حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نامگذاری کرد.