تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵ ساعت ۰۴:۰۰
۰
کد مطلب : ۹۷۵۷

روایت ابر، حکایت باران

رقیه ندیری
شماره 23 ـ جمادی الاول و جمادی الثانی 1427 ـ خرداد و تیر 1385

بگذار بر دامان تو ببارم بانو! بغض این شصت و سه سال را؛ که برای گریستن از تمام هستی سزاوارترم. شنیده بودمش از دریاچه‏ ی ساوه و سماوه. از ریزش کنگره‏های کاخ کسری. او درست آن سوی خاموشی آتشکده ‏ها و بت‏ های فروافتاده به دنیا آمده بود و بال‏های ملائکه شاید بهانه‏‏ی اولین بغض من بود برای دیدن و به آغوش کشیدنش.

اما چندی نگذشت که از مهربانی گهواره‏ی نگاه آمنه، به سوی عطوفت چادر سیاه حلیمه سفر کرد.

و در آن ناگهان، من مبعوث شدم که پیامبر ابرها بشوم.

از آن به بعد هزار بار تفکرش را در صحرا به انتظار نشسته‏ام. چوپانی‏اش را تحسین کرده‏ام و بزرگ شدنش را بالیده‏ام.

در آن دیار که بت و شراب و شهوت به هم آمیخته بود و دل مردم از سنگ‏های دامنه‏ی کوه نور نفوذناپذیرتر شده بود، او تنهایی‏اش را تا غار حرا به دوش می‏کشید که دور از قصه‏ی شوم خور و خواب و خرافه‏پرستی قدری نفس تازه کند و به روشنایی آیه‏ی «بخوان به نام پروردگارت» برسد.

رسید آن روز، و جبرئیل به خاطر آوردن ردای پیامبری‏اش به خود مباهات کرد.

اما آه از کوچه ‏های تاریک شهر، وقتی که از خاکستر بام‏ها و صدای طبل‏ها و دشنام‏ها سرریز می‏شدند و قداست پیامبر را از خود می‏راندند که شاید قلعه‏ی زیاده‏خواهی‏شان قدری دیرتر فرو ریزد. جهل مردم سخنانش را سنگ‏باران می‏کرد و شما هنگام بستن زخم‏هایش جای همه ‏ی عالم می‏گریستی و مادر پدر می‏شدی.

دره‏ی ابوطالب را با هم پلک زدیم بانو! و مأموریت موریانه‏ها را با هم تبسم کردیم؛ و زجر دیدن تازه‏مسلمان‏ها را با هم آه کشیدیم. و شما باز به جای من گریستی که من توان گریه نداشتم.

از کنار پیروزی چاه‏های بدر عبور کردیم و هنوز از مصیبت احد دور نشده بودیم که خود را در این سوی خندق در محاصره‏ی احزاب دیدیم. اما خدا با یک ضربه‏ی شمشیر علی، کفر را مچاله کرد و دور انداخت. و ما قدری آسودیم. اما این بار نیز دشنه‏ها از پشت فرود آمدند و از آستین مرد‏ان نامرد ظهور کردند و مصیبت را به پشت دروازه‏‏ی خیبر کشاندند. ولی دوباره دستان کارساز علی یا نه! دست خدا کار را تمام کرد. و فدک به نام شما ثبت شد که ثمره‏اش از پریشانی حاجت‏مندان بکاهد. فدک، تقدیر بغض دیگر من و بهانه‏ی عناد دیگران.

بت‏های کعبه که شکستند، در حوالی غدیر خم فرود آمدیم. دست خدا بالا رفت و برکه‏ از بیعت و تبریک لبریز شد.

اما زخم‏های تازه که تمامی ندارند بانو! این بار حادثه بزرگ‏تر از آن است که روایت شود، حالا که اولین بغض من شصت و سه ساله شده و در کنار پیامبر خاموش.

این مردم اذان بلال را قبل از او تشییع کردند و حرمت ثقلینش را چون معصومیت دخترکان زمان جاهلیت به خاک سپردند.

اگرچه نفس‏هایت به شماره افتاده است، صبر کن بانو! که این مرد‏ان مرتد شاید با خطبه‏ی شما به راه بیایند. اگر شما هم بروی، علی با سلام‏های بی‏جواب چه خواهد کرد؟ و من این همه بغض را به کدام کوه و دشت خواهم برد؟ بگذار اشک‏های تسلیتم بر دامانت بریزد و روایت ابر با حکایت باران به پایان رسد.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما