تاریخ انتشار
دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵ ساعت ۰۶:۱۵
۰
کد مطلب : ۹۷۶۷

صدای یا علی مرا، تنها خودم می شنیدم

مریم راهی
شماره 23 ـ جمادی الاول و جمادی الثانی 1427 ـ خرداد و تیر 1385

مقتل به زبان امروز

الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله، اشهد ان علی ولی الله.

پدر! خوب یادم هست آن روزها را که اندوه همچون باران، پی در پی می‏بارید و مرا که بی‏پناه و تنها مدینه را می‏نگریستم، در نمناکی خود فرو‏می‏برد. آن هفته‏ ی آخر به قدری اندوهبار بود و اندوه آن به قدری جانکاه که نه تلخی‏اش از یادم می‏رود و نه دردش از پیش روی چشمانم دور می‏گردد.

پدر! تو هم یادت هست آن روز را که هرچه گفتی، سپاه اسامه از جرَف حرکت نکرد؟ یادت هست که اصحاب نزدیکت به اسامه اعتراض کردند و به انتخاب تو هم؟ یادت هست که تو از این جماعت، لوح و قلم خواستی و آنان خواسته‏ی فرستاده‏ی خدایشان را اجابت نکردند. کاش فقط خواسته‏ات را رد می‏کردند؛ یادت هست که گفتند محمد هذیان می‏گوید(1) و بر گفته‏هایش اطمینانی نیست؟ آن روز با حرف‏هایشان دنیا را برایم تنگ و تاریک ساختند و تحمل تاریکی آن را محال.

پدر! یادت هست؟ آن روزها، روزهای غریبی بود و چه غریبانه گذشت. خوب یادم هست که همگی دورتادورت نشسته بودیم و اشک در چشم و بغض در گلو از خداوند قادر، صحت تو و پایان اندوه خودمان را می‏طلبیدیم. لحظه‏ای بود که من می‏گریستم همچون ابر، همچون باران؛ و تو سرت را نزدیک آوردی و من نزدیک‏تر شدم، اشک‏هایم را دیدی و مژده‏ دادی که من پس از تو نخستین کسی هستم که به سویت می‏آیم؛ و همین مرا از بند درد رهایی بخشید و از روحم پولادی ساخت تا در برابر آشفتگی‏ها بایستم و نلرزم، آن‌چنان که ایستادم و هرگز نلرزیدم و تو خود شاهد بودی.

پدر! یادت هست آن دم که جبرئیل امین با صفی طویل از فرشتگان خدا وارد خانه شدند و تو را آرام با خود به عرش اعلی بردند، من چه حالی داشتم؟ کاش آن لحظه هیچ‌گاه درنمی‏رسید که من با چشم خود دیدم که تو بال گشودی و به سوی خدایت رجعت نمودی؛ هرچند که دل دردمندت را نزد امت به یادگار نهادی. آن لحظه که رفتی، از آشوبی که در انتظار من و علی بود، خبر داشتی؟

آن روز همچون همیشه به من نگاه کردی و نگاهت در گوشه‏ی چشمان اندوهناک من برای همیشه خاموش شد، و تو دیگر هرگز چشم نگشودی. هرگز لب از لب باز نکردی و من هرگز نه صدایت را شنیدم و نه کلامت آرامش روحم شد. تو همه‏کس من بودی و حال بدون تو در این دنیای بزرگ و بی‏رحم نمی‏دانستم چگونه باید زیست.

آن روز من و علی عزادار رحلت تو بودیم و بیرون از خانه، سردسته‏ی مدعیان خلافت بانگ سیاست سر داده بود که پیامبر، همانند عیسی به آسمان عروج کرده است. او میدان سیاست را رها نکرد و سپس با دوستان خود هم‏دست شد تا در جایی دیگر هم‏داستان شوند. و آن روز صداقت به سیاست بدل می‏‏شد و اطاعت به دنائت.

پدر! از سویی آتش رحلت تو روحم را می‏سوزاند و از سویی دیگر سقیفه آزارم می‏داد. چشمان خسته و غمگین علی نیز هر دم قرار را از من می‏ربود. آخر مگر چشمان من می‏توانست زیر آوار نگاه غمگین علی نفس بکشد؟

نفس کشیدن دشوار بود و با این وجود من ایستادم و نفس کشیدم. آنچنان که از من، دختر محبوب پیامبر خدا، انتظار می‏رفت که بایستد و نفس بکشد.

پدر! آنانی که خوب‏تر از من می‏شناسی‏شان، گرد هم جمع شدند و با یکدیگر بیعت کردند و خواستند با این کار بر غدیر خم، رنگ فراموشی بپاشند. اینها علی را خانه‏نشین کردند تا به‏گونه‏ای قدرت خود را به رخ فاتح خیبر بکشند.

علی، مرد جنگ و جهاد و شجاعت، اکنون در گوشه‏ای خلوت از خانه با پاهایی خسته از راهی دور نشسته است. سردی تعجب، جسم مرا بی‏حس می‏کرد، از این رو که می‏دیدم یاران تو علَم مخالفت با تو را برافراشته‏اند. کاش می‏دانستم این دنیا چیست که برای رسیدن به آن این‌گونه با سرعت به سوی رذالت می‏شتافتند.

پدر! بارها به آنان گفتم آیا حادثه‏ای رخ داده که همگی شما به عقب برگشته‏اید و در سپاه دشمن شمشیر می‏زنید؟ مگر امروز شما را فردایی نیست؟

پدر! افسوس که آنان می‏پنداشتند مصلحت همان است که انجام می‏‏دادند ولی دریغا که آنها به نام مصلحت، حقیقت را در سقیفه ذبح کردند و به نام اطاعت، صداقت را از دم شمشیر زهرآگین حماقت خود گذراندند. دیدی پدر چه شد پس از تو؟ دیدی؟

آخر مگر می‏شود بیعت به جای وصایت؟ مگر می‏شود خلافت به جای امامت؟ آخر مگر می‏شود رئیس یک قبیله به جای پیامبر خدا بنشیند؟ وای از این مصیبت.

پدر! آنهایی که سال‏ها پشت سر تو صبح و ظهر و شام به نماز می‏ایستادند و به اصطلاح خالصانه خدایشان را عبادت می‏کردند، همان‏ها با نعره‏هایی آتشین به سوی خانه‏ی من آمدند، آرامگاه تو را نادیده گرفتند و در خانه‏ام را بی‏رحمانه کوبیدند. آنها می‏خواستند به اجبار از من و علی بیعت بگیرند. من مگر می‏توانستم امر خدا و رسولش را زیر پای بگذارم و تن به تهدید آنها بسپارم، هرچند که تهدیدشان به سوزندگی آتش باشد. همان‏ها که با صدای اذان بلال به سوی مسجد رسول می‏شتنافتند تا پشت سر پیامبر برگزیده‏ی خداوند به نماز ایستند، آن روز آمدند و در همان مکان پشت سر ابلیس به سوی من و علی حمله کردند و ما چه مظلومانه در برابر قدرت خشونت آنان مقاومت کردیم. آنها علی را می‏خواستند و بیعت علی را، تا هم وجدان ناآرامشان آرام گردد و هم مهر تأییدی بر خلافت خود زنند.

پدر! تو نبودی و من به تنهایی از امام خود، علی، محافظت کردم. اما این کار، دشوار بود و برای من که فاطمه بودم و عزادار پدر، قدری دشوارتر.

پدر! آن روز به آنان گفتم که مگر من دختر رسول خدا نیستم و مگر رسول خدا نبود که گفت: خشنودی فاطمه، خشنودی من است و خشم فاطمه، خشم من؛ آن که دخترم فاطمه را دوست بدارد، مرا دوست داشته است، آن که فاطمه را خشنود سازد، مرا خشنود ساخته است و آن که فاطمه را به خشم آورد، مرا خشمگین کرده است.

پدر! آنها می‏دانستند و حرف‏هایم را قبول داشتند، و حتی برای لحظه‏ای شرم در چهره‏ی آنان نمایان شد اما به سرعت از شرم خود روی برتافتند و همان ابلیسی شدند که بودند. آنگاه من با صدایی رساتر گفتم که من خدا و فرشتگان را گواه می‏گیرم که شما دو تن مرا به خشم آوردید، شما فاطمه، دختر رسول خدا را خشمگین ساختید، وای به روزگارتان.

سکوت آنها برای لحظه‏ای مرا ترساند که مبادا جان علی در خطر افتد. همسرم امام من بود و برای رهایی‏اش از خدایم یاری می‏طلبیدم.

پدر! اگر اندوه من در قلب روز خانه می‏کرد، روز به یک‏باره روی سیاه می‏نمود، شب می‏شد و تا ابد در سیاهی شب می‏ماند. اما من با وجود چنین اندوهی از پای ننشستم. سختی هر روز تنها با همان یک مژده‏ی تو برایم راحت می‏شد. من می‏دانستم نخستین کسی هستم که به سوی تو می‏آیم و بیت‏الاحزان خود را با همین امید، چراغانی می‏کردم.

پدر! فدک را یادت هست؟ بعد از تو دیگر آنجا را هم ندیدم. تو خود می‏دانی که خاک و سنگ و آب برای فاطمه بنت رسول چقدر بی‏ارزش است و ناپایدار. من از فدک، فدک را نمی‏خواستم. خدایم شاهد است که اگر به دنبال فدک بودم و برای پس گرفتن آن تلاش می‏کردم، تنها برای محکوم کردن حکومت بود، برای این بود که می‏خواستم همیشه در ذهن مسلمانان، چه بیدار و چه خواب، این چرای بزرگ باقی بماند که مگر می‏شود بنا به گفته‏ی غاصبان حکومت، پیامبر خدا فرزند بگذارد و ارث نگذارد. می‏خواستم آنها بدانند که من و علی می‏دانیم چه حق بزرگی را از ما غصب کرده‏اند. کاش خود آنها هم بزرگی این حق را درک می‏کردند که در این صورت هرگز آتش‏های سوزان جهنم به آنها شهامت نزدیک شدن به حقوق ما را نمی‏داد.

پدر! من تلاش می‏کردم که غصب فدک، سرآغاز غصب‏های بزرگ دیگر نشود، اما نتوانستم و آنها ناجوانمردانه فدک را غصب نمودند.

آن روز که او در مسجد به جای علی، جانشین بر حق تو، به نماز ایستاد، دل من لرزید و بلال از مناره‏های مسجد پایین آمد و بر نماز او اذان نگفت؛ که چیست ارزش نماز گزاردن بدون علی؟ که کیست آن عادل به جز علی که بتوان پشت سرش به نماز ایستاد؟ بلال اذان نگفت. او دیگر صدایش را با نوای الله‏اکبر اذان آذین نکرد. بلال با سکوت مناره‏های مسجد به غاصبان حکومت نشان داد که نماز بدون ولایت علی، بی‏ارزش است و مستوجب آتش. اما افسوس که آن غافلان نفهمیدند و همچنان در بیراهه گام برداشتند. صدای بلند جهل آنان کاری کرد که بلال تاب نیاورد؛ نتوانست مدینه را بدون علی تحمل کند، از این رو به سوی شام رفت و در آنجا به انزوا نشست.

روزهای زیادی بود که دل‌تنگ تو بودم و هرچه گوش‏ می‏سپردم، صدای بلال را از مناره‏های بلند مدینه نمی‏شنیدم و دلتنگ‏تر می‏شدم. مؤذن کجایی؟ برخیز و اذان بگو تا به یاد آورم خاطرات شیرین با پدر بودن را.

الله‏ اکبر

الله‏ اکبر

الله‏ اکبر

الله‏ اکبر

آنچه از دست سیاست مکارانه‏ی آنان بر‏می‏آمد به تمامی بر سر مدینه سایه افکنده بود و موذیانه خون مدینه را می‏مکید. پدر! خوب به یادم هست که هر شب آنگاه که ماه یکتای آسمان چشم می‏گشود و به روی مدینه می‏تابید، علی پیاده و من سوار بر مرکب به سوی خانه‏ی انصار می‏رفتیم. در خانه‏هایشان را به رویمان می‏گشودند، اما بر قلب‏هایشان قفلی از پولاد زده بودند که هرگز نمی‏شد آن قفل‏ها را گشود. من در کنارشان می‏نشستم و حقانیت علی را به یاد آنها می‏آوردم. من کلام تو را بازمی‏گفتم و می‏خواستم این‏گونه علی را از خانه‏نشینی، و اسلام را از یتیمی نجات دهم. اما پدر! دریغ و درد که گوش‏های آنان چنان مشغول بود که هرگز صدای فاطمه بنت رسول را نشنید. صدای یاعلی مرا تنها خودم می‏شنیدم.

بار الها علی‏ام را یاری فرما.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما