کد مطلب : ۹۷۷۷
حالا به آرامشی عمیق دست یافته ام
صدیقه شاکری
شماره 23 ـ جمادی الاول و جمادی الثانی 1427 ـ خرداد و تیر 1385
داستان زندگیاش را بیشتر وقتی مدینه بودیم برایم تعریف کرده بود. طبق برنامه هر روز سعی میکردم به همهی اتاقها بروم و از صحت حمد و سوره و نمازها و لبیکها اطمینان یابم و اگر سئوال یا مطلبی دارند، پاسخگو باشم. به اتاق آنها که رفتم، تنها بود، پس از آن که برایم نمازش را خواند و چندین پرسش در زمینههای مختلف پرسید و اعتمادش جلب شد، گفت: میخواهم داستان زندگیام را برایت بگویم. با صمیمیت استقبال کردم. او گفت:
من قبلاً کمونیست بودم و فعالیتهایی در حزب توده داشتم. لیسانس کارگردانی داشتم و چندین فیلم کوتاه و بلند را نیز کارگردانی کردهام. جوایزی را نیز به دست آوردهام. هرچند خدا و پیامبر را انکار میکردم، اما خوب، در عمق جانم گاهی کششی را مییافتم. گاه با خود میگفتم، اگر خدایی هست شاید یک روز بلایی سر من بیاید و. . . به همه نوع احتمالی فکرم میرفت، اما به یک چیز نه، ثمرهی عمرم را، تنها دخترم میدانستم. به شدت به او علاقه داشتم، خداوند از طریق او مرا متنبه کرد. برای دخترم پاپوشی دوختند و وی محکوم و زندانی شد.
دنیا برایم تیره و تار شده بود. گفتم بهترین وکیل را برایش استخدام میکنم.
با ضمانت و وثیقه از زندان به طور موقت آزاد شد. وقتی دادگاه تشکیل شد، علیرغم سعی و تلاش شاهد محکوم شدن او شدیم. به خانه برگشتیم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم میسوخت. سردرد امانم را بریده بود. قرآن سر سفرهی عقدم را که به عنوان یادگار نگه داشته بودم، آوردم و دستم را روی آن گذاشتم و گفتم خدایا اگر تو هستی و این قرآن به حق است، من برای تو چهل روز نماز میخوانم و روزه میگیرم. خودت باید راه فرجی برای نجات دخترم فراهم کنی.
از همان شب شروع کردم، هفتهی آخر، به قدری حالم دگرگون و مضطرب بود که حتی نتوانستم در محل کارم حاضر شوم. مرخصی گرفتم. شب سی و نهم خوابی عجیب دیدم. خواب دیدم در خانهمان را به شدت میزنند. سراسیمه در را باز کردم. دیدم مردی به دنبال من آمده و میگوید بیا برویم. من که ترسیده بودم، بهانه آوردم که همسرم اجازه نمیدهد، نمیتوانم بیایم. به ناگاه همسرم آمد و گفت هیچ اشکالی ندارد، برو. من که دیگر چارهای نداشتم، حرکت کردم. آن مرد گفت، اینطوری نمیشود بیایی، برو چادر سر کن، گفتم در خانهی ما چادر پیدا نمیشود. گفت پس به هر حال پوششت را مرتب کن. خلاصه راه افتادیم. وی مرا با ماشین پاترول سبزرنگی از کوچهها و خیابانها گذراند. رسیدیم به جایی که نظیر حسینیه بود، در آنجا مردی با هیأتی نورانی آمد و به من تسلی داد و بشارت به برطرف شدن مشکلم داد.
صبح فردا، رئیس ادارهمان زنگ زد و احوالپرسی کرد و گفت: خانه نمانید؛ بیایید برای عوض شدن حالتان به جایی برویم. من که از این تفقد وی تعجب کرده بودم، نپذیرفتم و گفتم، فردا دادگاه دخترم است و حوصلهی بیرون آمدن را ندارم. ساعتی بعد زنگ منزلمان به صدا درآمد. وقتی فهمیدم رئیس اداره است، تعجبم دوچندان شد. او برای اولین بار به خانهی ما میآمد. داخل منزل نیامد و گفت، بیرون منتظر میمانم، حاضر شوید با هم جایی برویم. به ناچار به اتفاق همسر و دخترم رفتیم. او ما را به کرج برد، در کنار محلی که حسینیه بود، توقف کرد. به محض آن که قدم در داخل حیاط حسینیه گذاشتم، بدنم لرزید، همان ماشین پاترول سبزرنگی که در خواب دیده بودم، توجهم را جلب کرد، ولی با خود گفتم، این همه ماشین پاترول سبزرنگ هست. به طرف داخل رفتیم. تمام آن ویژگی های در و دیوار و... که در خواب دیده بودم، مشاهده کردم. به ناگاه همان آقایی که درخواب دیده بودم به استقبال ما آمد، خواستم فریاد بزنم و بگویم من شما را دیشب در خواب دیدم و...
او گفت: هیس، من خودم به دنبالت فرستاده بودم.
او با من صحبتهایی کرد و در انتها دستور داد نان و پنیری آوردند تا من افطار کنم و بشارت به رفع مشکل داد.
فردای آن روز در دادگاه، نه تنها دخترم از محکومیت تبرئه شد، بلکه برای تهمتزننده مجازاتی در نظر گرفته شد.
از آن پس زندگی من تغییر کرد، از آن روز به بعد احساس میکنم هر روز به میزان ایمانم افزوده میشود. تصمیم گرفتم به حج تمتع بروم، علیرغم مخالفتهای اطرافیان به علت بیماری و عمل جراحی که انجام داده بودم، موفق شدم.
حالا به آرامشی عمیق دست یافتهام. آرامشی وصفناشدنی. دیگر به هیچ چیز وابسته نیستم، حتی دخترم که بزرگترین عشق زندگانیام بود. با علاقهای وافر قرآن میخوانم و احساس میکنم عطش فوقالعادهای برای دریافت معارف الهی و احکام اسلامی دارم.
داستان زندگیاش را بیشتر وقتی مدینه بودیم برایم تعریف کرده بود. طبق برنامه هر روز سعی میکردم به همهی اتاقها بروم و از صحت حمد و سوره و نمازها و لبیکها اطمینان یابم و اگر سئوال یا مطلبی دارند، پاسخگو باشم. به اتاق آنها که رفتم، تنها بود، پس از آن که برایم نمازش را خواند و چندین پرسش در زمینههای مختلف پرسید و اعتمادش جلب شد، گفت: میخواهم داستان زندگیام را برایت بگویم. با صمیمیت استقبال کردم. او گفت:
من قبلاً کمونیست بودم و فعالیتهایی در حزب توده داشتم. لیسانس کارگردانی داشتم و چندین فیلم کوتاه و بلند را نیز کارگردانی کردهام. جوایزی را نیز به دست آوردهام. هرچند خدا و پیامبر را انکار میکردم، اما خوب، در عمق جانم گاهی کششی را مییافتم. گاه با خود میگفتم، اگر خدایی هست شاید یک روز بلایی سر من بیاید و. . . به همه نوع احتمالی فکرم میرفت، اما به یک چیز نه، ثمرهی عمرم را، تنها دخترم میدانستم. به شدت به او علاقه داشتم، خداوند از طریق او مرا متنبه کرد. برای دخترم پاپوشی دوختند و وی محکوم و زندانی شد.
دنیا برایم تیره و تار شده بود. گفتم بهترین وکیل را برایش استخدام میکنم.
با ضمانت و وثیقه از زندان به طور موقت آزاد شد. وقتی دادگاه تشکیل شد، علیرغم سعی و تلاش شاهد محکوم شدن او شدیم. به خانه برگشتیم. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم میسوخت. سردرد امانم را بریده بود. قرآن سر سفرهی عقدم را که به عنوان یادگار نگه داشته بودم، آوردم و دستم را روی آن گذاشتم و گفتم خدایا اگر تو هستی و این قرآن به حق است، من برای تو چهل روز نماز میخوانم و روزه میگیرم. خودت باید راه فرجی برای نجات دخترم فراهم کنی.
از همان شب شروع کردم، هفتهی آخر، به قدری حالم دگرگون و مضطرب بود که حتی نتوانستم در محل کارم حاضر شوم. مرخصی گرفتم. شب سی و نهم خوابی عجیب دیدم. خواب دیدم در خانهمان را به شدت میزنند. سراسیمه در را باز کردم. دیدم مردی به دنبال من آمده و میگوید بیا برویم. من که ترسیده بودم، بهانه آوردم که همسرم اجازه نمیدهد، نمیتوانم بیایم. به ناگاه همسرم آمد و گفت هیچ اشکالی ندارد، برو. من که دیگر چارهای نداشتم، حرکت کردم. آن مرد گفت، اینطوری نمیشود بیایی، برو چادر سر کن، گفتم در خانهی ما چادر پیدا نمیشود. گفت پس به هر حال پوششت را مرتب کن. خلاصه راه افتادیم. وی مرا با ماشین پاترول سبزرنگی از کوچهها و خیابانها گذراند. رسیدیم به جایی که نظیر حسینیه بود، در آنجا مردی با هیأتی نورانی آمد و به من تسلی داد و بشارت به برطرف شدن مشکلم داد.
صبح فردا، رئیس ادارهمان زنگ زد و احوالپرسی کرد و گفت: خانه نمانید؛ بیایید برای عوض شدن حالتان به جایی برویم. من که از این تفقد وی تعجب کرده بودم، نپذیرفتم و گفتم، فردا دادگاه دخترم است و حوصلهی بیرون آمدن را ندارم. ساعتی بعد زنگ منزلمان به صدا درآمد. وقتی فهمیدم رئیس اداره است، تعجبم دوچندان شد. او برای اولین بار به خانهی ما میآمد. داخل منزل نیامد و گفت، بیرون منتظر میمانم، حاضر شوید با هم جایی برویم. به ناچار به اتفاق همسر و دخترم رفتیم. او ما را به کرج برد، در کنار محلی که حسینیه بود، توقف کرد. به محض آن که قدم در داخل حیاط حسینیه گذاشتم، بدنم لرزید، همان ماشین پاترول سبزرنگی که در خواب دیده بودم، توجهم را جلب کرد، ولی با خود گفتم، این همه ماشین پاترول سبزرنگ هست. به طرف داخل رفتیم. تمام آن ویژگی های در و دیوار و... که در خواب دیده بودم، مشاهده کردم. به ناگاه همان آقایی که درخواب دیده بودم به استقبال ما آمد، خواستم فریاد بزنم و بگویم من شما را دیشب در خواب دیدم و...
او گفت: هیس، من خودم به دنبالت فرستاده بودم.
او با من صحبتهایی کرد و در انتها دستور داد نان و پنیری آوردند تا من افطار کنم و بشارت به رفع مشکل داد.
فردای آن روز در دادگاه، نه تنها دخترم از محکومیت تبرئه شد، بلکه برای تهمتزننده مجازاتی در نظر گرفته شد.
از آن پس زندگی من تغییر کرد، از آن روز به بعد احساس میکنم هر روز به میزان ایمانم افزوده میشود. تصمیم گرفتم به حج تمتع بروم، علیرغم مخالفتهای اطرافیان به علت بیماری و عمل جراحی که انجام داده بودم، موفق شدم.
حالا به آرامشی عمیق دست یافتهام. آرامشی وصفناشدنی. دیگر به هیچ چیز وابسته نیستم، حتی دخترم که بزرگترین عشق زندگانیام بود. با علاقهای وافر قرآن میخوانم و احساس میکنم عطش فوقالعادهای برای دریافت معارف الهی و احکام اسلامی دارم.