کد مطلب : ۹۸۰۳
علی در حطیم
مریم راهی
شماره 24 - رجب 1427 - مرداد 1385
اللهم و صل و سلّم علی الامام الوصی الهمام الولی
پروردگارا درود و سلام فرست بر امام وصی و سید بزرگ و مقصد که او ولی است.
این بار نیز قصه، همان قصهی نور است. قصهی میلاد نور، شکفتن، شکفتن شکوفه و خندیدن گل. این بار هم قصه را بشنو، اما قصه را قصه مبین، قصه را قصه مدان، زیرا که آن حقیقت است در حقیقت، و رازهایی پنهان که اگر آنها را یافتی، از بند سنگین تن آزادی.
نوری که میخواهم قصهاش را بازگویم، تابشی دارد تابندهتر از تابش خورشید و شعاعی بلندتر از آفتاب در هنگامهی طلوع.
نور از نور زاده میشود و پاک، زاییده میشود. نور این قصه نیز پرفروغ بود، پس میبایست از نوری پاک زاده شود.
یادت هست قصهی ابراهیم خلیل را که توحید را زنده کرد، بنای کعبه را بنیان نهاد و عمود دنیا را بر اطاعت محض خدا استوار ساخت؟ یادت هست اسماعیل را و اصرارش بر بندگی خدا؟ یادت هست که تیزی تیغ، گلویش را نشکافت، که در دل، مهر راستین پروردگار را داشت؟
آن روز که قصهی اطاعت ابراهیم جان گرفت و در کتاب سینهها ماندگار شد.
یادم هست که قبایلی در این دنیا و در حوالی توحید ابراهیم به سر میبردند که برخی خدا را به یکتایی میشناختند، پس همراه پاک ابراهیم شدند و برخی دیگر، از بتها خدایی ساخته بودند، پس در برابر ابراهیم ایستادند و گروه ناپاکان را با ناپاکی خود آفریدند.
از گروه پاکان، قبیلهی عبدمناف را خوب یادم هست. چون از فرزندان عبدمناف قبایلی ایجاد شد که یکی از آنان بنیهاشم بود. قبیلهای پاک از صلبی پاک. در این قبیله که آوازهی معرفت و کمالش تا به آسمان نیز رسیده بود، دو انسان شایسته، یکی ابوطالب و دیگری فاطمه بنت اسد به عقد هم درآمدند تا زیر آسمان خدا زندگی آغاز نمایند و قصهای دیگر را به سوی حقیقت رهنمون شوند.
شاید آن دو از قصهی زندگی خود باخبر بودند، زیرا که قلب پاک آنان ظرفیت چنین قصهای را داشت، قلبی که حرمالله بود در روزگاری که کسی خدا را به خدایی و به یکتایی نمیشناخت. میدانی چرا میگویم آنها خبر داشتند؟ هفده ربیعالاول سال عامالفیل که به ناگاه جهان پر شد از معجزههای الهی، آسمان خندید و ستارهباران شد، ایوان کسری لرزید، آب دریاچهی ساوه خشک شد، آتشکدهی هزارساله خاموش شد و مولودی در راه بود که محمد نام داشت و بعد از گذشت سالها، نبی خدا شد در کوه نور، فاطمه بنت اسد نیز حضور داشت و تمام این معجزات عجیب را به چشم خود دید. پس به سرعت به سوی ابوطالب آمد و قصهی معجزه را برایش بازگو کرد. ابوطالب تا سخن فاطمه را شنید، گفت: صبر داشته باش، زیرا که سی سال دیگر خداوند فرزندی به ما عنایت خواهد کرد که در همهی کمالات، همچون طفلی که امروز زاده شد، باشد.
ابوطالب و فاطمه که ایمان خود به خدا را در سینه پنهان میداشتند، از آن روز به بعد در انتظار حادثهای بودند که برای آن از سوی خدا برگزیده شده بودند. آنها برای رسیدن به عنایت خداوندی، سر از پای نمیشناختند، تا اینکه روزی فرا رسید که وعدهی خداوند به واقعیت نزدیک شد. فاطمه بنت اسد در وجود خود نوری را یافت که درخشانتر از خورشید آسمان و گرمتر از گرمای آفتاب بود. با او سخن میگفت و مونس تنهاییهایش بود. فاطمه از همان روز نخست بارداری، تفاوتی عجیب در درون خود احساس کرد و همین حس، یقین او را تقویت میکرد.
نه ماه بعد، یعنی آن زمان که میبایست درد سراسر وجود پاک فاطمه را فراگیرد، تا به پاس آن، هدیهای آسمانی به دستانش عنایت شود، قصهی گذشته دوباره تکرار شد. آن روز توحید ابراهیم دوباره در کنار کعبه زاده شد. یعنی که نور، زاده شد درون کعبه، و کعبه همان خانهای است که ابراهیم خلیل آن را به اطاعت برپا نمود.
آن لحظه فاطمه بنت اسد به خواست خدای حکیم به سوی کعبه رهسپار گشت و طواف را با قدمهای آهنگینش از سر گرفت. لحظهای در طواف، درد، وجود فاطمه را به ضربات دردناک خود اسیر کرد، به گونهای که فاطمه چارهای برای خلاصی از درد نیافت و کسی را جز خداوند بلندمرتبه یاور خود ندانست. پس دستهایش را بلند کرد و به خدایش گفت:
ای کارساز ستوده، من به تو ایمان دارم و گفتههای جد خود ابراهیم خلیل را پذیرفته و فرستادگان تو را تصدیق کردهام. پروردگارا به حق جلال این خانه، به حق آن کسی که این خانه را بنا نهاده و به حق فرزندی که در شکم من است، با من سخن میگوید و مونس من گردیده و خود به یقین میدانم که او یکی از نشانههای عظمت توست، تولد او را بر من آسان گردان.
آنگاه فاطمه بنت اسد در دل آمین گفت و بر دعایش قطرههای اشکی نثار کرد.
به اذن خداوند توانا در محلی که به آن حطیم میگویند و بین حجرالاسود و درب کعبه قرار دارد، شکافی ایجاد شد. فاطمه به الهام الهی به درون کعبه رفت، شکاف بسته شد و او از چشم جهان و جهانیان پنهان گشت. آن روز، سیزده رجب سی سال پس از عامالفیل بود.
برخی از مردم، آن روز تلاش کردند که شکاف را باز کنند اما نتوانستند و آن را امری عجیب به شمار آوردند. به همین خاطر، سه روز را به انتظار دیدن فاطمه بنت اسد در کنار کعبه گذراندند. تا اینکه روز چهارم شکاف به خواست ایزد بیهمتا از نو گشوده شد و فاطمه به همراه نوزاد شیرخوارش از درون کعبه بیرون آمد.
قصهی مریم و عیسی را یادت هست؟ آن روز، قصهی تولد عیسی بن مریم نیز دوباره تکرار شد. یعنی فاطمه در همان لحظه به سخن در آمد و گفت:
خدایم مرا از میان شما برگزید و مرا بر زنان دیگر فضیلت بخشید تا مادر این نور آسمانی باشم. در میان گذشتگان نیز چنین برگزیدگانی وجود داشتند.
همگی شما ماجرای تولد عیسی بن مریم را میدانید. او در بیابانی خشک چشم به جهان گشود و خداوند در آنجا چشمهی آبی جاری ساخت و درخت خرمایی رویاند تا مریم از میوهی آن بخورد و نوزادش را سیر گرداند. من هم در طول این سه روزی که درون کعبه بودم، از میوهها و غذاهای بهشتی سیر گشتم و نوزادم در مکانی متولد شد که کسی جز او در آنجا متولد نخواهد شد.
هنگامی که خواستم از کعبه بیرون آیم، هاتفی از غیب ندایم داد که ای فاطمه! این نوزاد بزرگوار را علی نام کن، به درستی که منم خداوند علیّ اعلی و او را از عظمت و علم و عدالت خودم آفریدهام. او را به نام خود نامیده و در خانهی مقدس خود متولد نمودهام. او بعد از محمد مصطفی، امام و پیشواست. خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و وای به حال آن که او را یاری نکند.
آن روز فاطمه بنت اسد در حضور جمعی متحیر، به خانهی خود باز گشت. رسول خدا محمد مصطفی نیز برای دیدن رخسار ماهوش نوزاد ابوطالب و فاطمه، به آنجا آمد، علی را در آغوش گرفت و خندان شد. به راستی که مؤمنان به وسیلهی تو رستگاری یافتند.
راز آفرینش علی و شوکت او به قدری عظیم بود که آن روز پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم، سیدالمرسلین، نیک بر چهرهاش نگریست و فرمود: انا و علی من نور واحد.
اللهم و صل و سلّم علی الامام الوصی الهمام الولی
پروردگارا درود و سلام فرست بر امام وصی و سید بزرگ و مقصد که او ولی است.
این بار نیز قصه، همان قصهی نور است. قصهی میلاد نور، شکفتن، شکفتن شکوفه و خندیدن گل. این بار هم قصه را بشنو، اما قصه را قصه مبین، قصه را قصه مدان، زیرا که آن حقیقت است در حقیقت، و رازهایی پنهان که اگر آنها را یافتی، از بند سنگین تن آزادی.
نوری که میخواهم قصهاش را بازگویم، تابشی دارد تابندهتر از تابش خورشید و شعاعی بلندتر از آفتاب در هنگامهی طلوع.
نور از نور زاده میشود و پاک، زاییده میشود. نور این قصه نیز پرفروغ بود، پس میبایست از نوری پاک زاده شود.
یادت هست قصهی ابراهیم خلیل را که توحید را زنده کرد، بنای کعبه را بنیان نهاد و عمود دنیا را بر اطاعت محض خدا استوار ساخت؟ یادت هست اسماعیل را و اصرارش بر بندگی خدا؟ یادت هست که تیزی تیغ، گلویش را نشکافت، که در دل، مهر راستین پروردگار را داشت؟
آن روز که قصهی اطاعت ابراهیم جان گرفت و در کتاب سینهها ماندگار شد.
یادم هست که قبایلی در این دنیا و در حوالی توحید ابراهیم به سر میبردند که برخی خدا را به یکتایی میشناختند، پس همراه پاک ابراهیم شدند و برخی دیگر، از بتها خدایی ساخته بودند، پس در برابر ابراهیم ایستادند و گروه ناپاکان را با ناپاکی خود آفریدند.
از گروه پاکان، قبیلهی عبدمناف را خوب یادم هست. چون از فرزندان عبدمناف قبایلی ایجاد شد که یکی از آنان بنیهاشم بود. قبیلهای پاک از صلبی پاک. در این قبیله که آوازهی معرفت و کمالش تا به آسمان نیز رسیده بود، دو انسان شایسته، یکی ابوطالب و دیگری فاطمه بنت اسد به عقد هم درآمدند تا زیر آسمان خدا زندگی آغاز نمایند و قصهای دیگر را به سوی حقیقت رهنمون شوند.
شاید آن دو از قصهی زندگی خود باخبر بودند، زیرا که قلب پاک آنان ظرفیت چنین قصهای را داشت، قلبی که حرمالله بود در روزگاری که کسی خدا را به خدایی و به یکتایی نمیشناخت. میدانی چرا میگویم آنها خبر داشتند؟ هفده ربیعالاول سال عامالفیل که به ناگاه جهان پر شد از معجزههای الهی، آسمان خندید و ستارهباران شد، ایوان کسری لرزید، آب دریاچهی ساوه خشک شد، آتشکدهی هزارساله خاموش شد و مولودی در راه بود که محمد نام داشت و بعد از گذشت سالها، نبی خدا شد در کوه نور، فاطمه بنت اسد نیز حضور داشت و تمام این معجزات عجیب را به چشم خود دید. پس به سرعت به سوی ابوطالب آمد و قصهی معجزه را برایش بازگو کرد. ابوطالب تا سخن فاطمه را شنید، گفت: صبر داشته باش، زیرا که سی سال دیگر خداوند فرزندی به ما عنایت خواهد کرد که در همهی کمالات، همچون طفلی که امروز زاده شد، باشد.
ابوطالب و فاطمه که ایمان خود به خدا را در سینه پنهان میداشتند، از آن روز به بعد در انتظار حادثهای بودند که برای آن از سوی خدا برگزیده شده بودند. آنها برای رسیدن به عنایت خداوندی، سر از پای نمیشناختند، تا اینکه روزی فرا رسید که وعدهی خداوند به واقعیت نزدیک شد. فاطمه بنت اسد در وجود خود نوری را یافت که درخشانتر از خورشید آسمان و گرمتر از گرمای آفتاب بود. با او سخن میگفت و مونس تنهاییهایش بود. فاطمه از همان روز نخست بارداری، تفاوتی عجیب در درون خود احساس کرد و همین حس، یقین او را تقویت میکرد.
نه ماه بعد، یعنی آن زمان که میبایست درد سراسر وجود پاک فاطمه را فراگیرد، تا به پاس آن، هدیهای آسمانی به دستانش عنایت شود، قصهی گذشته دوباره تکرار شد. آن روز توحید ابراهیم دوباره در کنار کعبه زاده شد. یعنی که نور، زاده شد درون کعبه، و کعبه همان خانهای است که ابراهیم خلیل آن را به اطاعت برپا نمود.
آن لحظه فاطمه بنت اسد به خواست خدای حکیم به سوی کعبه رهسپار گشت و طواف را با قدمهای آهنگینش از سر گرفت. لحظهای در طواف، درد، وجود فاطمه را به ضربات دردناک خود اسیر کرد، به گونهای که فاطمه چارهای برای خلاصی از درد نیافت و کسی را جز خداوند بلندمرتبه یاور خود ندانست. پس دستهایش را بلند کرد و به خدایش گفت:
ای کارساز ستوده، من به تو ایمان دارم و گفتههای جد خود ابراهیم خلیل را پذیرفته و فرستادگان تو را تصدیق کردهام. پروردگارا به حق جلال این خانه، به حق آن کسی که این خانه را بنا نهاده و به حق فرزندی که در شکم من است، با من سخن میگوید و مونس من گردیده و خود به یقین میدانم که او یکی از نشانههای عظمت توست، تولد او را بر من آسان گردان.
آنگاه فاطمه بنت اسد در دل آمین گفت و بر دعایش قطرههای اشکی نثار کرد.
به اذن خداوند توانا در محلی که به آن حطیم میگویند و بین حجرالاسود و درب کعبه قرار دارد، شکافی ایجاد شد. فاطمه به الهام الهی به درون کعبه رفت، شکاف بسته شد و او از چشم جهان و جهانیان پنهان گشت. آن روز، سیزده رجب سی سال پس از عامالفیل بود.
برخی از مردم، آن روز تلاش کردند که شکاف را باز کنند اما نتوانستند و آن را امری عجیب به شمار آوردند. به همین خاطر، سه روز را به انتظار دیدن فاطمه بنت اسد در کنار کعبه گذراندند. تا اینکه روز چهارم شکاف به خواست ایزد بیهمتا از نو گشوده شد و فاطمه به همراه نوزاد شیرخوارش از درون کعبه بیرون آمد.
قصهی مریم و عیسی را یادت هست؟ آن روز، قصهی تولد عیسی بن مریم نیز دوباره تکرار شد. یعنی فاطمه در همان لحظه به سخن در آمد و گفت:
خدایم مرا از میان شما برگزید و مرا بر زنان دیگر فضیلت بخشید تا مادر این نور آسمانی باشم. در میان گذشتگان نیز چنین برگزیدگانی وجود داشتند.
همگی شما ماجرای تولد عیسی بن مریم را میدانید. او در بیابانی خشک چشم به جهان گشود و خداوند در آنجا چشمهی آبی جاری ساخت و درخت خرمایی رویاند تا مریم از میوهی آن بخورد و نوزادش را سیر گرداند. من هم در طول این سه روزی که درون کعبه بودم، از میوهها و غذاهای بهشتی سیر گشتم و نوزادم در مکانی متولد شد که کسی جز او در آنجا متولد نخواهد شد.
هنگامی که خواستم از کعبه بیرون آیم، هاتفی از غیب ندایم داد که ای فاطمه! این نوزاد بزرگوار را علی نام کن، به درستی که منم خداوند علیّ اعلی و او را از عظمت و علم و عدالت خودم آفریدهام. او را به نام خود نامیده و در خانهی مقدس خود متولد نمودهام. او بعد از محمد مصطفی، امام و پیشواست. خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و وای به حال آن که او را یاری نکند.
آن روز فاطمه بنت اسد در حضور جمعی متحیر، به خانهی خود باز گشت. رسول خدا محمد مصطفی نیز برای دیدن رخسار ماهوش نوزاد ابوطالب و فاطمه، به آنجا آمد، علی را در آغوش گرفت و خندان شد. به راستی که مؤمنان به وسیلهی تو رستگاری یافتند.
راز آفرینش علی و شوکت او به قدری عظیم بود که آن روز پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم، سیدالمرسلین، نیک بر چهرهاش نگریست و فرمود: انا و علی من نور واحد.