تاریخ انتشار
يکشنبه ۱ مرداد ۱۳۸۵ ساعت ۰۷:۳۰
۰
کد مطلب : ۹۸۲۵

سکه و دو روی آن

شماره 24 - رجب 1427 - مرداد 1385

مدت‌ها بود که می‌خواستیم این مداح مشهور و در عین حال جوان را به شهرستان کوچک و فقیرمان دعوت کنیم. بعد از کلی این را ببین و آن را بساز(!) بالاخره موفق شدیم رضایت مدیر برنامه(!)های ایشان را جلب کنیم؛ تا در شب مقرر، این مداح موفق در خیلی عرصه‌ها را در شهرمان پشت میکروفون ببینیم.

با مدیر برنامه‌هایش که رایزنی کردیم، قرار شد اول مبلغ چندصد هزار تومانِ ناقابل به حساب بانکی مداح مشهور واریز کنیم (البته به دلایل امنیتی ـ حیثیتی از درج مبلغ و شماره حساب معذوریم)، سپس بلیط رفت و برگشت هواپیمای ایشان و همراهان گرامی‌شان را هم تهیه و ارسال کنیم تا همه چیز «اوکی» شود!

... ظاهراً همه چیز خوب پیش می‌رفت؛ چرا که همه ‏ی بلیط‌ها تهیه و ارسال شده بود، هم حساب بانکی مداح محترم از اسکناس‌های سبز و آبی جمع شده توسط بچه‌های هیأت پر. ولی دل‌ها بسوزد برای ما که شب موعود فرا رسید و خبری از جناب ایشان و هیأت همراه نشد که نشد! هرچه هم به همراه ایشان و مدیر برنامه‌هایش زنگ می‌زدیم، فقط صدای یک خانم محترم را می‌شنیدیم که می‌فرمودند: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد!».

آن شب را با هزار اعصاب خردی و استرس به پایان بردیم و عصبانیت و تکه‌پرانی بعضی از مردم را هم تحمل کردیم. اواخر شب بالاخره موفق شدیم با همراه ایشان تماس بگیریم، ولی با صدای گرفته‌ی او مواجه شدیم که پس از سلام و احوال‏پرسی نسبتاً سردی گفت: «توفیق نشد در خدمت‏تان باشیم، ان‏شاء‏الله اگر خدا توفیق داد و ارباب مدد کرد، در فرصت‌های بعدی به شهر شما می‌آییم!».

من داشتم با صدایی لرزان و گلویی خشک از روی ناراحتی می‌گفتم آخه حاجی! اما این همه پلاکارد و تبلیغ و بلیط و شماره حساب و ... که ناگهان تلفن قطع شد و فقط صدای بوق بوق آن باقی ماند!

اما کاش داستان به همین جا ختم می‌شد، بلیط‌ها با کلی ضرر به باد فنا رفت و پولی را هم که به حساب ایشان ریخته بودیم، بعد از چند ماه تلفن و تلفن‌کشی و رفت و آمد بین شهرستان‌مان تا تهران و هزار مکافات و موش و گربه بازی زنده کردیم؛ اگرچه در صورتی که پول کرایه‏ ی ماشین برای رفت و برگشت، و تلفن‌ها و پلاکاردها و ... را از پول واریز شده کسر کنیم، متوجه می‌شویم کلی هم سر دادیم.

*

مدت‌ها بود که می‌خواستیم این مداح با اخلاص و صاحب نفس را دعوت کنیم، اما احساس می‌کردیم نه بودجه‌اش را داریم نه موقعیت هیأت‌مان از نظر وسعت و شهرت طوری است که او قبول کند. فقط تنها چیزی که به ما جرأت می‌داد با او تماس بگیریم، این بود که شنیده بودیم روی باز و روحیه‌ی مردمی و تواضعی مثال زدنی دارد.

بعد از کلی جلسه گذاشتن و بودجه‌ی هیأت را سبک سنگین کردن، بالاخره مقداری نسبتاً قابل توجه جمع و جور کردیم و به جناب ایشان زنگ زدیم. با سلام و احوال‏پرسی آبدار ایشان، دلمان گرم و قرص شد. ایشان هم با بزرگواری و متانت دعوت ما را رد نکرد و فقط گفت: صبر کنید تقویم را ببینم. اگر در آن شب جایی قول نداده بودم، حتماً می‌آیم. ما خوشحال و سرمست، منتظر ماندیم. پس از حدود یک دقیقه ایشان جواب مثبت را داد و قرار شد شام میلاد امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام به هیأت ما بیایند.

با کمی استرس و هیجان، بحث را به مبلغ و این چیزها کشیدم که ناگهان این مداح دلسوخته و مخلص از کوره در رفت و گفت: «مگر من از شما پول خواستم؟ مگر من بازاری هستم که قیمت تعیین کنم؟ اصلاً از شما توقع نداشتم. درست است که شما هیأتی ‏ها وظیفه ‏ی خود می‏دانید به امثال ما صله و پاکت بدهید، اما زندگی مرا اربابم تأمین می‌کند و من به این مسأله یقین کامل دارم. هرچه هم در پاکت بگذارند و به من بدهند می‌بوسم و بدون اینکه بشمارم در جیبم می‌گذارم. خدا نکند روزی برسد که من برای نوکری کردن قیمت بگذارم ...» به اینجا که رسید، بغض گلویش را گرفت و دیگر کلمات را بریده بریده ادا می‌کرد. عرق نشسته روی پیشانی من هم هر لحظه مایه‌دارتر می‌شد. از حرف خودم پشیمان بودم، ولی از جهتی هم خوشحال از این همه مناعت طبع و بزرگواری و دید زمانی ایشان.

آن شب با معذرت‏ خواهی از ایشان، کار را تمام کردم، ولی تا نزدیکی صبح بیدار بودم و دائم این پهلو و آن پهلو می‌شدم و فکر می‌کردم؛ فکر می‌کردم که چرا ما مستمعین به دست خودمان بعضی از مداحان را ناخواسته به قیمت‌گذاری تشویق می‌کنیم ... با بالا بردن مجازی آنها، با اطاعت بی‌حساب و کتاب از آنها، با واریز مبلغ‌های کذایی و ...

فکر می‌کردم که ... باز هم خدا را شکر که هنوز بسیارند مادحینی که بلندی مقام نوکری را می‌فهمند و به قواعد نوکری پایبند هستند و حاضر نیستند این مقام والا را ارزان بفروشند.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما