تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ آذر ۱۳۸۵ ساعت ۰۵:۱۵
۰
کد مطلب : ۹۹۳۲

دعا را نمی خواندیم، می خوردیم!

رضا صیادی
شماره27-28 - ذی الحجه 1427 - آذر و دی 1385

گفت‎و‎گو با آزاده‏ها، کار دشواری است. سخت است به چشم‏های‏شان خیره شویم و کنجکاوانه سئوال کنیم: «چگونه شکنجه می‏شدید»؟ و در پی این سئوال، بی‏تفاوت بپرسیم: «در هنگامی که بهترین رفیق‏تان را در مقابل چشم‏های‏تان به شهادت رساندند، چه‏کار کردید؟!» اما واقعاَ گزیری نیست. رسالت این نسل هنوز به پایان نرسیده است و تازه وقت آن شده که به این سئوال‏ها با دقت جواب بدهند.

اصغر ملایی که امروز با لیسانس علوم قرآنی، به تدریس زبان عربی مشغول است، روزی در ستاد جنگ‏های نامنظم، همراه شهید چمران گام برمی‏داشت و به قول خودش خدمت می‎کرد. همان روزی که جنگ رسماَ توسط رژیم بعث آغاز شد، ملایی کارش را رها کرد و به همراه بهترین دوستش، شهید احمد سلیمانی به جبهه رفت. چند روزی در جبهه ماند، اما برای آن که از خانواده‏اش حلالیت بطلبد و وصیت‏نامه‏اش را بنویسد، برای یک روز به تهران آمد. دو فرزند کوچکش را بوسید و از همسرش خداحافظی کرد.

در ورود دوباره‏اش به جبهه، در حالی که فقط دو هفته از آغاز جنگ می‏گذشت، به همراه بهترین دوستانش، در دهی به نام «کرخه‏کور»، محاصره شدند.

خودش ماجرا را این طور تعریف می‏کند:

ـ من به همراه شهید احمد سلیمانی و یکی دیگر از دوستانم به نام حاج‏یدالله رحمان‏زاده، در کانالی محاصره شدیم. چندین ساعت مقاومت کردیم اما در نهایت فهمیدیم تعداد دشمنان بسیار بیشتر از ماست. آتش سنگینی روی سرمان بود و عاقبت، هر سه نفر مجروح شدیم. هنگامی که دیگر توان مقاومت نداشتیم، افرادی که در کمین‏مان بودند، ظاهر شدند. در کمال تعجب دیدیم آن‏ها عراقی نیستند، بلکه منافقان خودفروخته و فراری ایرانی‏اند. در همان لحظه‏ی اولی که بالای سر ما رسیدند، بلافاصله تیر خلاص به احمد سلیمانی زدند و او را به شهادت رساندند، اما من و حاج‏یدالله را به اسارت بردند.



* لحظه‏ای که اسیر شدید و احساس کردید توان هیچ دفاعی از خود ندارید، روحیه‏تان را کاملاً از دست دادید یا باز هم امیدوار بودید؟

حقیقت این است که شرایط، بسیار دشوار بود. من شرایط جسمی و روحی نامناسبی داشتم. از طرفی دستم آویزان بود و از طرف دیگر، دائم به فکر احمد سلیمانی، بهترین دوستم بودم که مقابل چشمانم تیر خلاص خورد. اما حاج‏یدالله رحمان‏زاده با آن که پایش به شدت آسیب دیده بود، روحیه‏ی بسیار بالایی داشت. در همان حال هم با منافقان، درگیری لفظی پیدا می‏کرد و می‏گفت: «حیف! که نتوانستم شماها را بکشم!» وقتی از او سئوال می‏کردم، چرا با آن‏ها این‏گونه صحبت می‏کنی؟ می‏گفت: گر نگه‏دار من آن است که من می‏دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می‏دارد



* آن لحظه‏ها که شاید آغاز سخت‏ترین روزهای زندگی‏تان بود، درون خودتان چه می‏گذشت؟ به چه چیزی دل‏خوش بودید؟ از چه کسی روحیه می‏گرفتید؟

ـ تنها توسل به ائمه‏ی معصومین علیهم‏السلام بود که می‏توانست در آن لحظات، روحیه‏ی ما را حفظ کند. منافقان قبل از آن که ما را به عراقی‏ها تحویل دهند، چند باری تصمیم گرفتند اعدام‏مان کنند. حتی جوخه‏ی ‏‏اعدام را هم تشکیل دادند. حاج‏یدالله دائم به من می‏گفت: «شهادتین یادت نرود، بگو یا علی». من هم دائم زیر لب نام حضرت صاحب‏الامر و امیرالمؤمنین را تکرار می‏کردم.



* چرا از اعدام کردن‏تان منصرف شدند؟

ـ نمی‏دانم چرا، چند باری با هم صحبت کردند و در نهایت تصمیم گرفتند ما را زنده تحویل دهند. نمی‌دانم دل‏شان به حال‏مان سوخته بود یا نیت دیگری داشتند.



* بعد از آن که منافقان شما را تحویل دادند، برخورد عراقی‏ها با شما چگونه بود؟

ـ بلافاصله به درمانگاه منتقل شدیم، چون دست من و پای حاج‏یدالله کاملاً از بین رفته بود. دکتری بود به نام «جاسم». شکنجه‏گر بسیار ماهری بود. در آن چند روز که ما را مداوا می‌کرد، بیش از 120 آمپول به من زد. هر بار که می‏خواست آمپولی بزند، از راه دور مرا صدا می‌کرد که پیراهن عربی‌ام را بالا بزنم و خودم را آماده کنم. آمپول را به سمت ما پرت می‌کرد و چنان وحشیانه این کار را انجام می‌داد که قابل توصیف نیست.



* واکنش شما چه بود؟

به شدت درد می‌کشیدم، اما حاج‏یدالله که در تخت کناری‌ام خوابیده بود، به من می‌گفت: «حاج اصغر! این دکتر جاسم می‌خواهد با این نوع آمپول زدن، تو را فلج کند. اما دوست دارم حسرت یک آه را هم بر دلش بگذاری». به غیر از چند بند انگشتانم، همه‏ی دستم در گچ بود. حاج‏یدالله می‌گفت: «با همین بند انگشت‌هایت که بیرون است، ذکر بگو، مطمئن باش خدا با ماست، حاج‏یدالله از معرفت لبریز بود، خدا رحمتش کند...

بدون اغراق می‌گویم، دعا و مناجات در این ایام، همه‏چیز ما بود. معنای دعاهای بسیاری را آن‏جا با تمام وجود لمس می‏کردیم. چون هیچ‏چیز جز دعا نداشتیم. وقتی می‌گفتیم: «اغفر لمن لایملک الاّ الدعا»، با تمام وجود می‌گفتیم. هنگامی که می‌خواندیم: «و سلاحه البکاء»، درک می‏کردیم یعنی چه. چون واقعاً دست‏مان خالی بود و اشک، بهترین سلاح‏مان بود.



* مناجات‏خوانی‌های دسته‏جمعی هم داشتید؟

ـ عراقی‌ها به شدت با برنامه‌های دسته‌جمعی برخورد می‌کردند، حتی با نماز جماعت. اما به صورت مخفیانه این کار را دنبال می‌کردیم.



* چرا مخالفت می‌کردند؟

ـ آن‏ها خوب می‌دانستند دعا و نیایش چه اندازه روحیه‏ی ما را تقویت می‌کند. می‌دانستند‌ مصداق «حرب لمن حاربکم» خودشان هستند. وقتی دعا می‌خواندیم، به آن‏ها نشان می‌دادیم، سر سازش نداریم و برای جنگ آماده‌ایم.



* پیش آمده بود برنامه‌های جمعی لو برود و با شما برخورد کنند؟

ـ به دفعات، همیشه در چنین شرایطی به آسایشگاه یورش می‌آوردند و بچه‌ها را با کابل و باتوم به شدت می‌زدند. یادم می‌آید شبی در حین خواندن دعای کمیل وارد آسایشگاه شدند و بلافاصله مداحی را که دعا را حفظ بود، با خود بردند. روحیه‏ی بچه‌ها به شدت پایین آمد. از طرفی دوست نداشتند دعا نیمه‏کاره رها شود و از طرف دیگر، کسی غیر از آن مداح، دعا را حفظ نبود. سکوت آسایشگاه را گرفته بود که ناگهان یکی از بچه‌ها در همان تاریکی دعا را ادامه داد. باورمان نمی‌شد فرد دیگری هم دعای کمیل را حفظ باشد. وقتی او ادامه‏ی دعا را خواند، حال بچه‌ها عجیب تغییر کرد، با آن که مداح را برده بودند، اما مجلس مناجات به قوت خود باقی ماند. سال‏های اول اسارت هیچ کتابی نداشتیم، اما بعد از آن که چند باری به صلیب سرخ اعتراض کردیم، قرآن و نهج‏البلاغه در اختیارمان گذاشتند. گوشه‏ی آسایشگاه، محلی را به عنوان کتابخانه قرار دادیم و قرآن و نهج البلاغه را در آن گذاشتیم. مرحوم ابوترابی من را مسئول کتابخانه کرد. به همین خاطر عراقی‏ها به من می‏گفتند، ابومکتبه. اوضاع همین‏گونه بود تا آن که بعد از اعتراض‌ها و درخواست‌های فراوان بچه‌ها به صلیب سرخ، قرار شد یک جلد مفاتیح‌الجنان هم برای‏مان بیاورند. وقتی مفاتیح آوردند، شرایط تغییر زیادی کرد.

ما در طول ده سال اسارت، هم غذای روحی‌مان کم بود، هم غذای جسمی، اما وقتی مفاتیح آمد، گویا حتی غذای جسمی‌مان هم رسیده بود. بچه‏ها دعاها را نمی‌خواندند، می‌خوردند! چون وقتی سرشان در کتاب بود، گرسنگی و تشنگی از یادشان می‌رفت. فراموش کرده بودیم که اسیریم و در غربت هستیم. یادمان رفته بود زن و بچه هم داریم، فقط ما بودیم و دعاهایی که همه چیزمان بود.



* ده‎ها اسیر چه‏طور از یک مفاتیح استفاده می‌کردند؟

ـ برای قرآن و نهج‌البلاغه و مفاتیح، ساعت گذاشته بودیم تا در هر 24 ساعت، هر نفر بتواند دست‏کم یک ربع از آن‏ها استفاده کند. یکی از بچه‌ها مسئول بود که سر ساعت کتاب را تحویل دهد و سر ساعت پس بگیرد. خیلی از بچه‌ها دوست داشتند ساعتی که کتاب را می‌گیرند، نیمه‏شب باشد تا بتوانند حسابی برای خودشان خلوت کنند. یادم می‌آید هرکدام از بچه‌ها چند دقیقه قبل از آن که نوبت‏شان شود، از خواب بیدار می‌شدند تا حتی یک دقیقه از زمان‏شان از دست نرود.



* کتاب‌ها تا پایان اسارت در اختیارتان بود؟

ـ نه متأسفانه، روزی حاج‏آقا ابوترابی خبر داد عراقی‌ها به‏زودی نهج‌البلاغه را از اردوگاه جمع می‌کنند، و اعلام کرد در همین چند روز، باید از روی کتاب‌ها نسخه‏برداری کنیم. یک کار همگانی را با هم آغاز کردیم. در آن چند روز، هر کاغذی را که می‌دیدیم، برمی‌داشتیم تا دعاها و احادیث را رویش بنویسیم. از کاغذ سیمان گرفته تا پاکت سیگار. چند نفر از بچه‌ها هم که خوش‏خط بودند، دائم در حال نوشتن بودند تا آن که در نهایت، یک نسخه‏ی خطی از نهج‌البلاغه را تهیه کردیم. نسخه‏ی خطی را داخل یک قوطی جاسازی کردیم تا در موارد ضروری از آن استفاده کنیم. درست فردای آن روز که کپی‏برداری ما تمام شد، عراقی‏ آمدند و کتاب‌‌ها را بردند. بچه‌ها دائم با این دعاها عشق می‌کردند. آن‏قدر که خیلی‌ها مستجاب‌الدعوه شده بودند.



* می‌توانید مصداق یکی از دعاهای اجابت‏شده‏ در زمان اسارت را تعریف کنید؟

ـ یکی از وسائلی که در اسارت به شدت ممنوع بود، رادیو بود. عراقی‌ها رادیو را از هرکسی می‌گرفتند، کم‏ترین حکمش اعدام بود. یکی از بچه‌ها به صورت مخفیانه با خودش رادیو آورده بود. بچه‌ها برای این که ماجرا لو نرود، دستگاه را قطعه قطعه، و هر قسمت را در گوشه‌ای پنهان کرده بودند. هر بار که می‌خواستیم از اخبار مطلع شویم، به صورت کاملاً مخفیانه، قطعه‌های رادیو را به هم وصل و بعد از گوش دادن اخبار باز جدای‌شان می‌کردیم. نمی‌دانم چه‏طور شد که عراقی‏ها از ماجرا بو بردند، درست زمانی که رادیو کامل بود، همه‏ی ما را در فضای باز اردوگاه به خط کردند. یکی از بچه‌ها به نام رسول ملایری، همان موقع رادیو را در شلوارش جاسازی کرد تا عراقی‌ها پیدایش نکنند. افسر عراقی پشت بلند‌گو اعلام کرد: «می‌دانیم رادیو دست چه کسی است. یک دقیقه فرصت دارد خودش دستگاه را تحویل دهد. در غیر این صورت خودمان سراغش می‌رویم».

شمارش معکوس شروع شد و همه‏ی بچه‌ها نگران رسول بودند، فرصت که به پایان رسید، عراقی‌ها کمی با هم مشورت کردند و ناگهان دیدیم دو سرباز با سرعت به سمت رسول راه افتادند.

همه‏ی ما گفتیم کار رسول تمام شد. هنگامی که فقط چند قدم با او فاصله داشتند، یکی از بچه‏ها با نام علی شاهپوری که بچه‏ی تبریز بود، سرش را رو به آسمان گرفت و با لهجه‏ی شیرین ترکی‏‌اش گفت: «خدایا! این‏ها رو برگردون!». شاید باورتان نشود، اما این جمله‏ی علی شاهپوری، درست به مانند فرمان عقب‌گرد برای عراقی‌ها بود. چون بلافاصله و بدون هیچ دلیلی برگشتند و به ما گفتند به آسایشگاه بروید.



* در اسارت، از نظر مسافت جغرافیایی به کربلا نزدیک‌تر بودید. این مسأله باعث نشده بود بیشتر دل‎تنگ زیارت امام حسین علیه‎السلام شوید؟

ـ همین‏طور است. این دل‎تنگی در اسارت بیشتر نمود پیدا می‌کرد. هنگامی که زیارت عاشورا می‌خواندیم، دل‏مان به آن سمت پرواز می‌کرد.

زیارت عاشوراهای اسارت با زیارت‌هایی که در شهر و زیر باد کولر می‌خواندیم، خیلی فرق داشت. هنگامی که می‌خواندیم: «فی موقفی هذا»، به شدت دل‎تنگ می‌شدیم. چون این موضوع را کاملاً درک می‌کردیم. همیشه با خودم فکر می‌کردم اگر گفته‌اند: «ادعونی استجب لکم»، باید امام حسین علیه‎السلام جواب ما را بدهد.

وقتی که قطعنامه‏ی 598 امضا شد و حرف از آزادی به میان آمد، عراقی‏ها متوجه شدند افکار عمومی جهان پس از آزادی به سراغ ما خواهند آمد. برای آن که بعداً اعلام کنند برخورد مناسبی با اسرا داشته‏اند، تصمیم گرفتند ما را به زیارت ببرند، اما از ترس آن که هنگام زیارت برای‏شان مشکلی درست کنیم، دویست نفر، دویست نفر، عازم می‌شدیم.

اصلاً یادم نمی‌آید بچه‌ها چه‏کار می‌کردند. گویا همه در حال پرواز بودیم. فقط در ذهنم مانده، عده‌ای روی خاک افتاده بودند، دسته‌ای خاک‏های زمین را روی چشم‌های‏شان می‌کشیدند. خلاصه همه غرق عشق‌بازی خود بودند. آن موقع لگدهایی که از عراقی‌ها می‌خوردیم، برای‎مان بسیار شیرین بود. تازه می‌فهمیدیم روضه‌هایی که از کودکی برای‏مان خوانده بودند، یعنی چه. تازه می‌فهمیدیم چگونه می‌شود اسرا را به قتلگاه ببرند و تازیانه بزنند. ابتدا قبر حبیب را دیدیم و بعد هم ضریح شش‌گوشه. باور کنید یادم نمی‌آید آن لحظات چگونه گذشت.



* یادتان می‌آید از حضرت چه خواستید؟

ـ نمی‌دانم چیزی خواستم یا نه. اصلاً انگار روی زمین نبودیم. فقط می‌توانم به جرأت بگویم هیچ‏کدام از بچه‌ها از حضرت آزادی نخواستند!



* حتماً به زیارت حرم حضرت عباس علیه‎السلام هم رفتید. درست است که می‌گویند عراقی‌ها در حریم حضرت عباس علیه‎السلام باادب، گوشه‌ای می‌ایستند؟

ـ بله، وقتی پیاده در بین‌الحرمین به سمت حرم آقا ابوالفضل علیه‎السلام راه افتادیم، برخورد عراقی‌ها تغییر کرد. دیگر توهین نمی‌کردند و نمی‌زدند. نمی‌دانم از ترس بود یا از ادب.



* بعد از آن که از زیارت برگشتید، فضای اردوگاه چگونه بود؟

ـ آن‏قدر فضا تغییر کرده بود که اگر اسارت بیست سال دیگر طول می‌کشید، آمادگی داشتیم. از آن‏جا که ما را گروه گروه می‌بردند، هر دسته‌ای که باز می‌گشت، فضا را به شدت تغییر می‌داد. بچه‌های دیگر دور آن‏ها می‌ریختند و خودشان را متبرک می‌کردند. تازه آن وقت لحظه‏شماری گروه بعد شروع می‌شد تا نوبت‏شان بشود و به زیارت بروند. عراقی‌ها با این کارشان که بچه‌ها را گروه گروه فرستادند، چندین ماه، همه را بیمه کردند.



* محرم‌های اسارت چگونه بود؟

ـ محرم برای ما، ماه شکنجه بود. چون بچه‌ها بی‌محابا عزاداری می‌کردند. چندین روز قبل از رسیدن این ماه، بچه‌ها کارهای تبلیغاتی را شروع می‌کردند، تکه‌های آهن بی‌مصرف که در اردوگاه افتاده بود را برمی‌داشتند و داخل آب می‌انداختند تا زنگ بزند. به مرور زمان آب هم از این آهن‌ها رنگ می‌گرفت. این می‌شد رنگ تبلیغات ما. از طرف دیگر، تعدادی از بچه‌ها هنگامی که سهمیه‏ی لباس می‌گرفتند، از آن‏ها استفاده نمی‌کردند تا به عنوان پارچه در محرم استفاده شود. شب اول محرم، بچه‌های خطاط با آن رنگ، با خط خوش روی این پیراهن‌ها می‌نوشتند: «السلام علیک یا اباعبدالله».آن عزاداری‌ها هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود.



* ماه مبارک رمضان را چه‏طور برگزار می‌کردید؟

ـ ماه مبارک رمضان، بهترین فرصت بود که ما با خدا نیایش کنیم و احوالات خودمان را بگوییم. دعای افتتاح را که می‌خواندیم، با تمام وجود لمس می‌کردیم: «اللّهم انّا نشکو الیک فقد نبینا صلواتک علیه و آله و غیبته ولیّنا و کثرت عددنا و قلت عددنا و شدت الفتن بنا و تظاهر الزمان علینا...». همه‏ی این‏ها شرح حال ما بود که می‌گفتیم: خدایا به درگاه تو شکایت می‌کنیم. تنهاییم و تعدادمان کم است. در حالی که دشمنان زیادی داریم. فتنه‌های زیادی بر علیه ماست و محیط بر ما غلبه کرده است. این دعاها را چه کسی بهتر از یک اسیر می‌تواند درک کند؟ و یا هنگامی که دعای هر روزه‏ی ماه مبارک را می‌خواندیم، گویا شرح حال خودمان را می‌گفتیم. «اللّهم فک کلّ اسیر» را که می‌خواندیم، صدای هق‌هق گریه‌ها بالا می‌رفت. همه‏ی ما اعتقاد داشتیم که فقط خداوند می‌تواند ما را آزاد کند و هیچ قدرتی جز او، کاری نمی‌تواند کند. این دعا را مردم تهران هم می‌خواندند! اما این کجا و آن کجا! و یا وقتی می‌گفتیم: «اللهم اکسر کلّ عریان»، شرح حال خودمان بود. ما در طول سال، فقط یک بار سهمیه‏ی لباس داشتیم و همیشه لباس‏های مندرس و پاره‌ تن‏مان بود. خلاصه دعاهای ماه مبارک برای ما حال و هوای دیگری داشت.



* مسئله‎ی تغذیه چه‏طور بود؟ مثل سحری و افطاری.

ـ غذاهایی که به ما می‌دادند، به هیچ وجه مناسب نبود. گوشت‌هایی که دست‏کم برای سی سال قبل بود را به خورد ما می‏دادند. خوش‏بختانه بعد از چند ماه، آشپزخانه را در اختیار خودمان گذاشتند تا با همان مواد اولیه‏ی آن‏ها، غذا درست کنیم. آشپزهای باسلیقه‌ای بین ما بودند که در ماه رمضان، با همان مواد، غذاهای خوشمزه درست می‌کردند. بعضی روزها با پودر نان خشک و خرما، حلوا هم درست می‌کردیم، هرچند مزه‏ی حلوا نمی‌داد اما برای ما از هر حلوایی شیرین‏تر بود. در کنار همه‏ی این‏ها، ماه رمضان، کلاس قرآن و تفسیر هم داشتیم. مناجات‏خوانی‌های دسته‏جمعی هم بود، اما مخفیانه. یادم می‌آید یک سال در ماه مبارک، بچه‌ها به شدت مصرّ بودند نماز را به هر قیمتی که شده، به جماعت بخوانیم. چند باری عراقی‌ها هنگام نماز وارد آسایشگاه شدند و در همان حال با کابل به جان بچه‌ها افتادند، اما دست‎بردار نبودیم تا آن که حاج‏آقا ابوترابی اعلام کردند: «شما سرمایه‏ی انقلاب هستید و سلامتی‌تان بسیار مهم است. برای نماز خواندن به هیچ وجه کوتاه نیایید، اما جماعت در این شرایط، ضرورت چندانی ندارد». به هر حال این حرف حاج‏آقا کمی ما را متعادل کرد.



* و سئوال آخر، وقتی آزاد شدید، اوضاع کشور را در قیاس با قبل از اسارت‏تان چگونه دیدید؟

ـ روز‌های اول آزادی، چیزهایی می‌دیدیم که باورمان نمی‌شد، این‏جا کشور خودمان است. خیلی چیزها تغییر کرده بود. از نوع پوشش‌ها گرفته تا رفتار مردم با هم. اما کم‏کم با اوضاع کنار آمدیم.

خدا را شکر می‌کنم که سال 71 آزاد شدیم، چون اگر قرار بود می‌ماندیم و مثلاً سال 85 آزاد می‌شدیم، بی‌شک با دیدن جامعه‏ی امروز، نود درصدمان جان می‌دادیم. امروز کجا، آن روزها کجا؟!
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما