کد مطلب : ۹۹۸۴
قسمت چهارم
ما از کجا؟!... عشق از کجا؟!
سید محمد سادات اخوی
شماره 32-31 - ربیع الاول و ربیع الثانی 1428 - فروردین و اردبیبهشت 1386
مرحلهی چهارم: در باغ سبز؟! (حسینیهی میرقادری)
راستش تکلیفم روشن نیست با این عنوان، برای همین هم پرسشی نوشتهام... چون در این حسینیه، هم بخش خواهران را رسمی افتتاح کردیم (و زلزلهای هم نیامد!) و هم آخر آخرش دوباره اهالی آمدند و صاحبخانه را وادار به اخراجمان کردند.
هر بار که از در وارد میشدیم، و از لای درختهای باغ سبز رد میشدیم، پر از انگیزه، آرامش و امید به آینده میشدیم.
وجود و همسری خانم نعیمهی دوستدار، نعمت بزرگ خدا برای من بود. تمام اعضای حال و آینده بدانند که همهی ما نه به مارد یا همسر، به دو زن مدیونیم که در تمام سالهای گذشته، دوش بارهای دیروز بودند. رفتار ماندگار خانم دوستدار در همدان، هنوز از یاد بچهها نرفته است. هزینهی انتسابمان نیز بسیار شد، اغلب بچهها این برداشت نادرست یا درست را داشتند که همسری ما، حقوق ویژهای برای ایشان ایجاد کرده و من برای این که نفی برداشت اشتباه کنم، مدام و بیش از اندازه با ایشان برخورد می کردم. رفتاری که متاسفانه در هنگام فعالیت مجمع در فرهنگسرای نوجوان و همکاری با همان دوستان (کم و بیش) نیز ادامه داشت و دلیل پنهان بسیاری از آسیبهای بعدی شد.
خانمها هماهنگ و توانا مدیریت کردند و اولین حرکتشان حضور فعال در برنامههای مجمع شد، ابتدا با چادرهای رنگی (نماز) و بعد با انتخاب خودشان با همان پوشش همیشگی (چادر مشکی) تغییر رنگ چادر، برای شکستن محدودههای عرفی نبود، میخواستیم شائبهای برای اعلان جنگ ایجاد نشود. (بگذریم که برخی از تجربههای بزرگ، به اندازهی حجمشان اسیبپذیرند و ممکن است گاهی انسان را به این نتیجه برسانند که به ساحتی تازه نرسیده و یافتههایش را نیز از دست داده است.)
بعدها خانمهای دیگری نیز به گروه پیوستند. از همینجا شعار دشوارمان را مطرح کردیم و ماراتن «وفاداری به ارزشهای مشترکمان» آغاز شد: خواهری و برادری (به معنای حقیقی، نه واقعیاش).
مرزمان هم مقداری در رفتار و مقداری در گفتار مشخص میشد، با اسم خانوادگی و پسوندهای محترمانه خانمها را صدا میکردیم تا مرزی بین خواهری حقیقی و واقعی باشد ... شاید امروز و با شرایط متفاوت هم بشود تعریف تازه و مطابق دقتهای معنوی ارائه کرد. این مهم است که صورت مشکل یا مسئله را ببینیم و دربارهی دو چیز هم زمان موضع مشخص داشته باشیم: استواری در اصول اعتقادی (و نه باورهای قشری)
پذیرفتن منطقی تغییر زمان و تلاش برای تطبیق درست (که از شما چه پنهان من پیش از بقیه، در مورد دوم لنگیدهام).
برای این که بهتر درک کنید باید بگویم که در تمرینهایمان در مسیر احترام به حقوق هم (زن و مرد) لازم بود به هم یادآوری کنیم که قرار نیست فقط خانمها پذیرایی کنند... یا لازم است در مقابل هر لطف (کوچک یا بزرگ)، تشکر کنیم ... یا «روز تولد» هم را دستکم به اندازهی یک تبریک ساده، محترم بدانیم... یا برای بالا بردن مشارکت در برنامهها هرکس ظرف خودش را بشوید... یا وقت ورود و خروج مقید باشیم. با همه آداب سلام و خداحافظی را به جا بیاوریم... یا رسمهای به ظاهر سادهی دیگر که هر کدام ظرفیت پیشگیری از تنش را داشتند.
راستش را بخواهید در مسیر تجربههای ارتباطی گاهی تکلیف ما روشن نبود که روشنبینی و روشنفکری تا کجا جایز است و آیا راهی که یافتهایم، درست است یا نه... زمانی هم برای پرسیدن نداشتیم. جرأت پرسش را نیز از دست داده بودیم. بیم تهدید، تکفیر و یا برخوردهای رسمی، ما را در هیجانی تلخ نگه داشته بود.
دوباره و مثل خانهی آقای شهریاری برنامهها منظم شدند و با ورود دوستی که فرزندانش حافظ قرآن بودند و به چند زبان تلاوت میکردند، دوباره پروندهی آموزش قرآن را باز کردیم.
گاهی از شدت سادگی و دیرفهمی خودم عصبی میشوم (و البته شاید دیگران نیز)... در حسینیه نیز همین رخداد پیش آمد: چند بار از حاج آقا خواستیم تا «رحل و قرآن» بخرد و ایشان که وضع ما و جوایز نفیس ما (پفک، چیپس و شکلات گاوی کادو شده!) را میدانست، به دلیل رازی که ما بعدها فهمیدیم، دستش نمیرفت که بگیرد.
راز بسیار ساده بود... حاج آقا میدانست که عمر ماندن ما در خانهاش بسیار کم بود.
در آن حسنیه مهمانان ادیب ما خانم افسانه شعباننژاد (شاعر و نویسنده) و آقای حمید هنرجو (شاعر) بودند. که البته از خجالت آقای هنرجو، با نفیسترین هدیهی مجردی درآمدیم: جوراب!
بنای هدیهی فرهنگی دادن را هم خانم شعباننژاد با هدیهی آخرین مجموعهی شعرشان گذاشتند.
تلاشمان را برای رفع سوء تفاهم خانوادههای اعضا ادامه دادیم، کاری که با یک جلسهی مقدماتی و دعوت از والدین و شرح برنامهها در خانهی آقای شهریاری آغاز کرده بودیم... و تازه فهمیدیم که یکی از بچهها تمام قرارهایش (!) را به پای مجمع گذاشته است. هرچه کردیم، نتوانستیم اعتماد خانوادهاش را برگردانیم و پس از چندین بار تذکر و بیتوجهشاش عذرش را خواستیم.
این هم اشتباه دیگر ما بود، شاید لازم نبود آنقدر مسائل کوچک را به های و هوی بکشیم. آسیب بزرگنمایی مشکلها، این است که یک تنبیه ساده راه بازگشت فرد را سد میکند.
در حسنیهی حاج آقا میرقادری، از سید ابوالافضل مساوات خواستیم که با شرح خاطرههایش از سفر به آمریکا، تلنگری به ذهنهای لبریز از شوق رفتن بچهها بزند... میدانستیم که بین سفر، هجرت و فرار مغزها تفاوت بسار است. تکرار واژهی آمریکا در گوش بچهها و نقل ناقص حرفها در خانهها، تلاش نکردن اهالی در مسیر رفع سوئ تفاهم، دردسر دیگر ما شد.
نزدیک ماه محرم و سوگواری امام حسین (ع) حاج آقا صدایمان کرد و با شرم، خواهش کرد که اجازه بدهیم تا با امام جماعت مسجد حضرت علیاصغر (ع) صحبت کند تا فقط روزهای محرم را به مسجد برویم (که البته تا همیشه تمدید شد!)... برای ابر چندم خواهش کرد که در روزهای باقیمانده، بخش خواهران (اسمی که بین خودمان میگفتیم) برچیده شود وگرنه با پدربزرگم صحبتهایی خواهد شد... (که نپذیرفتم و تهدید هم عملی شد!)
مرحلهی چهارم: در باغ سبز؟! (حسینیهی میرقادری)
راستش تکلیفم روشن نیست با این عنوان، برای همین هم پرسشی نوشتهام... چون در این حسینیه، هم بخش خواهران را رسمی افتتاح کردیم (و زلزلهای هم نیامد!) و هم آخر آخرش دوباره اهالی آمدند و صاحبخانه را وادار به اخراجمان کردند.
هر بار که از در وارد میشدیم، و از لای درختهای باغ سبز رد میشدیم، پر از انگیزه، آرامش و امید به آینده میشدیم.
وجود و همسری خانم نعیمهی دوستدار، نعمت بزرگ خدا برای من بود. تمام اعضای حال و آینده بدانند که همهی ما نه به مارد یا همسر، به دو زن مدیونیم که در تمام سالهای گذشته، دوش بارهای دیروز بودند. رفتار ماندگار خانم دوستدار در همدان، هنوز از یاد بچهها نرفته است. هزینهی انتسابمان نیز بسیار شد، اغلب بچهها این برداشت نادرست یا درست را داشتند که همسری ما، حقوق ویژهای برای ایشان ایجاد کرده و من برای این که نفی برداشت اشتباه کنم، مدام و بیش از اندازه با ایشان برخورد می کردم. رفتاری که متاسفانه در هنگام فعالیت مجمع در فرهنگسرای نوجوان و همکاری با همان دوستان (کم و بیش) نیز ادامه داشت و دلیل پنهان بسیاری از آسیبهای بعدی شد.
خانمها هماهنگ و توانا مدیریت کردند و اولین حرکتشان حضور فعال در برنامههای مجمع شد، ابتدا با چادرهای رنگی (نماز) و بعد با انتخاب خودشان با همان پوشش همیشگی (چادر مشکی) تغییر رنگ چادر، برای شکستن محدودههای عرفی نبود، میخواستیم شائبهای برای اعلان جنگ ایجاد نشود. (بگذریم که برخی از تجربههای بزرگ، به اندازهی حجمشان اسیبپذیرند و ممکن است گاهی انسان را به این نتیجه برسانند که به ساحتی تازه نرسیده و یافتههایش را نیز از دست داده است.)
بعدها خانمهای دیگری نیز به گروه پیوستند. از همینجا شعار دشوارمان را مطرح کردیم و ماراتن «وفاداری به ارزشهای مشترکمان» آغاز شد: خواهری و برادری (به معنای حقیقی، نه واقعیاش).
مرزمان هم مقداری در رفتار و مقداری در گفتار مشخص میشد، با اسم خانوادگی و پسوندهای محترمانه خانمها را صدا میکردیم تا مرزی بین خواهری حقیقی و واقعی باشد ... شاید امروز و با شرایط متفاوت هم بشود تعریف تازه و مطابق دقتهای معنوی ارائه کرد. این مهم است که صورت مشکل یا مسئله را ببینیم و دربارهی دو چیز هم زمان موضع مشخص داشته باشیم: استواری در اصول اعتقادی (و نه باورهای قشری)
پذیرفتن منطقی تغییر زمان و تلاش برای تطبیق درست (که از شما چه پنهان من پیش از بقیه، در مورد دوم لنگیدهام).
برای این که بهتر درک کنید باید بگویم که در تمرینهایمان در مسیر احترام به حقوق هم (زن و مرد) لازم بود به هم یادآوری کنیم که قرار نیست فقط خانمها پذیرایی کنند... یا لازم است در مقابل هر لطف (کوچک یا بزرگ)، تشکر کنیم ... یا «روز تولد» هم را دستکم به اندازهی یک تبریک ساده، محترم بدانیم... یا برای بالا بردن مشارکت در برنامهها هرکس ظرف خودش را بشوید... یا وقت ورود و خروج مقید باشیم. با همه آداب سلام و خداحافظی را به جا بیاوریم... یا رسمهای به ظاهر سادهی دیگر که هر کدام ظرفیت پیشگیری از تنش را داشتند.
راستش را بخواهید در مسیر تجربههای ارتباطی گاهی تکلیف ما روشن نبود که روشنبینی و روشنفکری تا کجا جایز است و آیا راهی که یافتهایم، درست است یا نه... زمانی هم برای پرسیدن نداشتیم. جرأت پرسش را نیز از دست داده بودیم. بیم تهدید، تکفیر و یا برخوردهای رسمی، ما را در هیجانی تلخ نگه داشته بود.
دوباره و مثل خانهی آقای شهریاری برنامهها منظم شدند و با ورود دوستی که فرزندانش حافظ قرآن بودند و به چند زبان تلاوت میکردند، دوباره پروندهی آموزش قرآن را باز کردیم.
گاهی از شدت سادگی و دیرفهمی خودم عصبی میشوم (و البته شاید دیگران نیز)... در حسینیه نیز همین رخداد پیش آمد: چند بار از حاج آقا خواستیم تا «رحل و قرآن» بخرد و ایشان که وضع ما و جوایز نفیس ما (پفک، چیپس و شکلات گاوی کادو شده!) را میدانست، به دلیل رازی که ما بعدها فهمیدیم، دستش نمیرفت که بگیرد.
راز بسیار ساده بود... حاج آقا میدانست که عمر ماندن ما در خانهاش بسیار کم بود.
در آن حسنیه مهمانان ادیب ما خانم افسانه شعباننژاد (شاعر و نویسنده) و آقای حمید هنرجو (شاعر) بودند. که البته از خجالت آقای هنرجو، با نفیسترین هدیهی مجردی درآمدیم: جوراب!
بنای هدیهی فرهنگی دادن را هم خانم شعباننژاد با هدیهی آخرین مجموعهی شعرشان گذاشتند.
تلاشمان را برای رفع سوء تفاهم خانوادههای اعضا ادامه دادیم، کاری که با یک جلسهی مقدماتی و دعوت از والدین و شرح برنامهها در خانهی آقای شهریاری آغاز کرده بودیم... و تازه فهمیدیم که یکی از بچهها تمام قرارهایش (!) را به پای مجمع گذاشته است. هرچه کردیم، نتوانستیم اعتماد خانوادهاش را برگردانیم و پس از چندین بار تذکر و بیتوجهشاش عذرش را خواستیم.
این هم اشتباه دیگر ما بود، شاید لازم نبود آنقدر مسائل کوچک را به های و هوی بکشیم. آسیب بزرگنمایی مشکلها، این است که یک تنبیه ساده راه بازگشت فرد را سد میکند.
در حسنیهی حاج آقا میرقادری، از سید ابوالافضل مساوات خواستیم که با شرح خاطرههایش از سفر به آمریکا، تلنگری به ذهنهای لبریز از شوق رفتن بچهها بزند... میدانستیم که بین سفر، هجرت و فرار مغزها تفاوت بسار است. تکرار واژهی آمریکا در گوش بچهها و نقل ناقص حرفها در خانهها، تلاش نکردن اهالی در مسیر رفع سوئ تفاهم، دردسر دیگر ما شد.
نزدیک ماه محرم و سوگواری امام حسین (ع) حاج آقا صدایمان کرد و با شرم، خواهش کرد که اجازه بدهیم تا با امام جماعت مسجد حضرت علیاصغر (ع) صحبت کند تا فقط روزهای محرم را به مسجد برویم (که البته تا همیشه تمدید شد!)... برای ابر چندم خواهش کرد که در روزهای باقیمانده، بخش خواهران (اسمی که بین خودمان میگفتیم) برچیده شود وگرنه با پدربزرگم صحبتهایی خواهد شد... (که نپذیرفتم و تهدید هم عملی شد!)