تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱ فروردين ۱۳۸۶ ساعت ۰۶:۴۵
۰
کد مطلب : ۹۹۸۵

پیرمردی مستمندی تارزن

حمید محمدی
شماره 32-31 - ربیع الاول و ربیع الثانی 1428 - فروردین و اردبیبهشت 1386

به یاد حاج صالح

سینه‌ی پیرمرد سال‌ها بود که خس خس می‌کرد، گاهی کپسول تنفسی‌اش را جلوی دهان می‌گرفت تا حالش جا بیاید و بتواند منبرش را ادامه دهد. با این حال سخت بود اگر می‌خواست در خانه بماند و به زنی چشم بدوزد که همیشه مقابل عکس مجیدش می‌نشست و مبهوت به تصویر خلبان بلندقامت و خوش‌سیما خیره می‌شد.

احمد صالح سال‌ها بود که تنها فرزندش را رد سانحه‌ی هوایی اصفهان از دست داده بود و سال‌ها بود که دیگر علی‌اکبر نمی‌خواند. با این حال، وقتی منبر می‌رفت، در کهولت و پیری، حرف‌هایی تازه‌تر و حکایاتی جالب‌تر از جوان‌ترها داشت. او یگانه آموزگار باقی مانده از نسلی بود که نوحه‌هانی اصیل و سنتی را ترویج می‌کردند و شاگردان بسیاری در این زمینه داشتند.

شاید اگر صالح این شاعر بی‌ریای اهل‌بیت (ع) در مکتب مرشدان بزرگی تربیت نیافته بود، حالا این همه درباره‌ی حفظ کردن شعر و رعایت اصول آن سخت نمی‌گرفت، اما ...

اگر او زنده بود برایت می‌گفت که آموزنده‌ترین آموزه‌ی جوانی‌اش فریادی بوده که مرشد اکبر رنگرز از آن طرف مجلس کشیده است: «بتمرگ!»

کسی به آرامی و نرمی می‌گوید: «مرشد دوست ندارد کسی شعرش را از رو بخواند.»

چنین می‌شود که مداحی در غیبت غریب آن مردان، به کاروانسرای بی‌دروازه می‌ماند. هرچه خوانده‌ای، هرچه گفتی و هرچه کردی.

هر وقت به گپ می‌نشستیم، تاکید می‌کرد که مداح باید محفوظات شعری داشته باشد.

شاید او آخرین نفر از نسلی بود که این جمله را هزاران بار روی منبر و جاهای دیگر گفته بودند. مردانی که برای سرپا نگه داشتن سبک‌ها و سنت‌های مداحی، روضه‌خوانی و نوحه‌گری، سال‌ها فریاد زده بودند و سینه‌ی پردردی داشتند. حالا چه کسی می‌داند سینه‌زنی یک دستی چه بوده یا واحد دو دست به چه شیوه‌ای از نوحه‌خوانی می‌گویند، جز همان قدیمی‌های اصیل؟

احمد صالح، نه شاعر زبردستی بود و نه مداح خوش‌صدایی، خوشدل، عارف، یکدل، عزیز مبارکی، طایی شمیرانی، حسان، مؤید و ده‌ها شاعر مدح‌گوی توانا، معاصر صالح بودند و در مداحی هم هم‌تایانی به مراتب خوش‌صداتر داشت، اما او را یک چیز، صالح می‌کرد، و آن، حرکت در تک‌مسیر منتهی به اهل‌بیت (ع) و روایت ناپیراسته‌ی تاریخ زندگی آنان بود. ساده می‌سرود و ساده می‌خواند. فقط همین! دیگران شعرشان را می‌آراستند و به صدایشان تحریر می‌دادند، اما صالح، جمله‌هایی منظوم و صدای خسته داشت. این آخری‌ها هم که آسم، نه شب برایش گذاشته بود و نه روز. دست آخر هم همین مرض دیرپا از پا انداختش.

از نسل او یا کسی باقی نیست یا دوره‌ی بیماری و خانه‌نشینی را تجربه می‌کند. او هم در این سال‌های آخر عمر، در نهمین دهه از زندگی، گوشه‌نشینی را پشت سر می‌گذارد. سه سال پیش که به دیدارش رفتم، ده‌ها سئوال و پرسش آماده داشتم، اما اولین چیزی که پرسیدم این بود: کسی دعوت‌تان نمی‌کند؟ و او با مثنوی بلندی جوابم را داد:

پیرمردی، مستمندی، تارزن

تار می‌زد از برای مرد و زن

شغل او آوازه‌خوانی بوده است

روزی‌اش زین کار می‌آمد به دست

بعد چندی دست او آسیب دید

در صدایش خدشه‌ای آمد پدید

کس نمی‌بردی دگر او را به کار

سخت بر وی گشت روز و روزگار

گفت و گفت و خواند و خواند تا به این بیت رسید:

ناله‌ها سر کرد و رفت آن دم به خواب

لیک گفتندش به رؤیا این جواب

بنده‌ی ما! ما خریدار توایم

مشتری بر تار و بازار توایم

در نهایت هم خودش را جای پیر تارزن گذاشت و از نااستواری در برابر سختی‌ها خویش را سرزنش کرد:

نیستی صالح کم از آن تارزن

بی‌خرد! از بی‌صدایی دم مزن

ای گدا! ای ریزه‌خوار اهل‌بیت

در نقاهت لنگ کی بودت کمیت؟

گر نمی‌خواهندت این خلق زمان

روضه‌ات را هم برای ما بخوان!

صالح شاگردانی داشت که شاید در سال فقط چند بار روی چهارپایه‌ی نوحه‌خوانی بازار تهران دیده می‌شدند و کسانی هستند که با ارائه‌ی مجلسی تمام‌عیار و بااصالت، روحش را شاد کنند و باقیات صالحات او به حساب آیند. گاهی از نوحه‌ی سه ضرب برای شاگردانش می‌گفت، گاهی از سینه‌زنی دودستی و گاهی از اوج و فرود در خواندن مرثیه. موسیقی او در مداحی چنان سنجیده و دقیق بود که به سادگی قلب شنونده را تسخیر می‌کرد، چون به بازی‌های آواز تکیه نداشت، و به رسم بعضی امروزی‌ها به شیوه‌های جدید در جلب مشتری پناه نمی‌برد.

احمد صالح، با آن‌همه درد و رنج و سختی، توکل به خدا را از دست نداده بود. 25 سال بیماری لاعلاج، مرگ فرزند خلبانش در حادثه‌ی سقوط هواپیما و دوری از بقیه‌ی بچه‌هایش باید او را زودتر از 81 سالگی از پا می‌انداخت، اما صالح، صالح بود.

ز بخت خویش خدایا چه دیدم و چه کشیدم

کسی به خواری خود در زمانه هیچ ندیدم

به خانه‌ام شرر افروخت عاقبت صیاد

چو مرغ سوخته بالی ز آشیانه پریدم

تا این که در واپسین بیت می‌سراید:

بس است! شکوه مکن زین جفای دهر تو صالح

که فتنه‌ها من از این چرخ پر ز شور ندیدم

با تمام این رنج‌ها که گفتنش نوشته را به درازا می‌کشد، هر بار که او را می‌دیدی، سرشار از روحیه و انرژی بود. متواضع و خنده رو بود و با همان ته‌صدای ریش‌ریش، شعرهایی از بر بود که طنز و هجو داشتند و ارمغان‌شان خوشی و سرزندگی بود. گاهی هم که می‌خواست از دست روزگار گله کند، می‌گفت: من از دست این ماس‌ماسک خسته شده‌ام. منظورش اسپری مخصوص بیماری‌اش بود.

لاله‌ی خونین اسم کتابی بود که مدت‌ها یعنی سال‌های سال روی دستش مانده بود. بخشی از آن را شخصاً خوانده و ویرایش کرده بودم و خیلی جاهایش گریه کرده بودم. شعرهای بدی نداشت در لاله‌ی خونین. این آخری را می‌خواست برای پسرش مجید و البته تقدیم به روح او روانه‌ی بازار کتاب کند که هیچ‌گاه موفق به این کار نشد. حتی یک بار لاله‌ی خوین را در پاکت گذاشتم و به یکی از دفاتر نشر بردم، اما شورای شعر آن بنگاه انتشاراتی کتاب را ضعیف و فاقد ادبیات قدرتمند شعری تشخیص داد و به این وسیله دومین و آخرین کتاب صالح، راه به چاپخانه نبرد و ماند روی دستش. این دفعه‌ی آخر هم که به دیدنش رفتم، با زحمت زیاد از کتابخانه‌اش بیرون آورد و گفت که اگر می‌توانم به هر قیمتی آن را چاپ کنم. چون می‌ترسد مرگ امانش ندهد و کتابی که مزین به نام فرزندش بود از چاپ درنیاید.

درست حدس می‌زد. بعد از ران ملخ که اشعاری روان و البته همانند دارد، جزوه‌های پراکنده‌ای از او باقی ماند، اما لاله‌ی خونین هیچ‌گاه به دست چاپ سپرده نشد و این معلم اخلاق و آموزگار منبر، کم‌تر از سه سال پیش در ششمین روز دی‌ماه 83 چشم از جهان فروبست.
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما