کد مطلب : ۹۹۹۴
زمزمه
شماره 32-31 - ربیع الاول و ربیع الثانی 1428 - فروردین و اردبیبهشت 1386
رو به جنون
محمدرضا شالبافان
همیشه باز ورق خورد رو به زن این بار
پر از شرافت غمگینتر شدن این بار
همیشهای که سیاه و سپید را... برگشت
به سمت خیمهی چشمان گرم زن این بار
قرار بود از اول که سهم زینب هم
میان باد بپاشند بیکفن این بار
دو تن که حسرت باران میانشان پر بود
یکی شدند و سرودند، ما نه! من این بار
غزل غزل به حریم دوبارهها رفتند
به سمت قافیه با واژهی بدن این بار
زبان به باد نهادند و تیغ رو به جنون
پر از تصور مردان صفشکن این بار
همیشه رو به سکوت از خودش تهی شد و گفت
مبارک است تو را زینب! این دو تن این بار
قدمهای جستوجوی
مهدی رحیمی
به چشمههای زمین داد آبرویش را
به شاخههای درختان سپرد مویش را
شکفت با نفس تیغ و خنجر و آنگاه
به بادهای پسین داد عطر و بویش را
نشست، حوصله شد، دانه کرد با دقت
انار شاخهی خشکیدهی گلویش را
انار را به زمین زد به خون خود غلتید
چه شاعرانه گرفت آخرین وضویش را
رسیده بود به پایان قصهاش اما
ادامه داد قدمهای جستوجویش را
مأذنهی آسمان
اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
به نیزهداربگویم سری تکان بدهد
به نیزهدار بگویم که با تکانی نرم
به ابرهای سر زلف تو دهان بدهد
و حلقه حلقهی زلفت دهان که بگشایند
به تشنههای میآلوده ارغوان بدهد
و ماه آمده تا با هلال انگشتش
نشانههای سرت را به این و آن بدهد
نشانههای سری که اگر نگاهش را
به قدر یک سر سوزن به کهکشان بدهد
ستاره دست به گوش از همیشه بالاتر
به روی مأذنهی آسمان اذان بدهد
ستون نیزهی تو ریسمان باریکی است
که دستهای زمین را به آسمان بدهد
به روی نیزه پریشان نمودهای شب را
چو آن شهاب که گاهی خودی تکان بدهد
روایتی دگر از آفتاب برخیزد
اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
در بیکران
لیلا صبوریزاده
حالا تو از همیشهی خود سر به زیرتر
از هرچه شعر، هرچه غزل بینظیرتر
طوفان چندم است مگر میتوان شمرد؟
آه ای زنی که کوه به صبر تو سجده برد
در خیمه چله بستی و بیرون نمیزنی
آتش به داغ سینهی مجنون نمیزنی
تنها نشستهای که مبادا نگاه تو
آیینهات غبار بگیرد ز آه تو
*
حالا کبوتران سپید تو پر زدند
عاشقتر از همیشه به قلب خطر زدند
بعد از هزار بار شکستن در انتظار
دارند میرسند سر بهترین قرار
دارند میرسند به تعبیر خوابشان
یوسف شدند و هرچه زلیخا خرابشان
دارد صدای دلکش تکبیر میوزد
از چار سوی حادثهها تیر میوزد
حالا درست لحظهی از عشق گفتن است
این ابتدای فصل بلند شکفتن است
این رقص واژگون که سرآغاز ماجراست
طرح پرندهای است که در بیکران رهاست...
آن دو سرو
محمد جواد شاهمرادی
حکایتی است به لب جویبارهای روان را
که ابر کرده و بارانده رودهای جوان را
حکایت لب تشنه، حکایت سر و دشنه
به نیزه رفتن سر تا به لب رسیدن جان را
هزار سال گذشتن، هنوز گشتن و گشتن
که لب به لب برسانی عموی تشنهلبان را
*
حکایتی است به لب، جویبارهای روان را
که نیل میکند و لوت چشم را و دهان را
از این که تاب آورد آب و تشنه کام رها کرد
نوادگان ولینعمت زمین و زمان را
چنان بنیاسرائیل از این کویر از این دشت
به دوش میکشد آوار این خطای گران را
*
حکایتی است به لب جویبارهای روان را
چنان که پچ پچ زنجیر، گوش خیمگیان را
... حدیث دختر بیگوشواره خیمهی سوزان
که میدرد جگر شعلهپوش مستمعان را
... حکایت عطش و تب، حکایت دل زنیب
که طعنه میزند این برکههای مرثیهخوان را
چگونه آب بنوشد که هر رگش نخروشد
به سجده رفتن خونین آن دو سرو جوان را
حقایق و اوهام
امیر اکبرزاده
در پردهی حقایق و اوهام ماندهای
چون راز در همیشهی ایام ماندهای
خورشیدی و خیال به تو زل زدن محال
آنقدر واضحی که در ابهام ماندهای
سنگ غمی شکست دلت را و تو هنوز
آیینهوار در ملأ عام ماندهای
در سینهی تو موج غم آشوب میکند
غرق تلاطمی ولی آرام ماندهای
پیغمبری و معجزهات بر سر نی است
خود نیز محو جذبهی پیغام ماندهای
از آن غروب تلخ که خورشید را ربود
چشمانتظار صبح سرانجام ماندهای
هر پرچم سیاه که در باد میوزد
یک گوشه از شبی است که در شام ماندهای
نیزه در آغوش
هادی فردوسی
تصویر حماسه را عطشنوش کشید
جان را به امید عشق بر دوش کشید
آن عاشق دلشکسته در بارش تیر
زخمی شد و نیزه در آغوش کشید
*
خون بسته سرم، تمام گیسم سرخ است
میگریم و چشمهای خیسم سرخ است
هرچند که سبز رفتهای نامت را
با هر قلمی که مینویسم سرخ است
*
بر آتش مرگ، زخم کاری زد آب
جاری شد و لبخند بهاری زد آب
در رویش تشنگی به پیشانی خاک
صد بوسه برای یادگاری زد آب
*
عاشق شد و رنگ و بوی فرهاد گرفت
خورشید شد و شکست، افتاد، گرفت
حتی جریان جان گرفتن را مرگ
از شیوهی جان دادن او یاد گرفت
تب حادثهها
زهرا اسکندری
حیرتی نیست اگر یک شب حیدر شده بود
در تب حادثهها پشت برادر شده بود
از بهشت آمد و بارید بر اندام زمین
اینچنین بود که تاریخ معطر شده بود
هیچکس آه! جز او هیچکسی خوب ندید
چند گل از تن این باغچه پرپر شده بود
رودها یک به یک از دشت به صحرا رفتند
نوبت رفتن دلداهی مادر شده بود
آه! مادر، و زمینلرزه بر اندامش بود
آسمان سرخ چنان صحنهی محشر شده بود
درد میآید و اشک است که جا میماند
سمت چشمان برادر که به خواهر شده بود
کوه لرزید، و زینب که نلرزید اگر
آه یک لحظه اگر گونهی او تر شده بود
نیت سفر
محمدجواد غفورزاده شفق
شما که از شب تار علی خبر دارید
ستارهی سحرش را ز خاک بردارید
شما به تسلیت باغبان قیام کنید
اگر دلی ز دل من شکستهتر دارید
شما که با خبر از رفتن بهار شدید
به داغ لاله بگریید اگر جگر دارید
شما که سلسلهی اشک را به هم بستید
به جز مدینه کجا نیت سفر دارید
شما چو شمع بسوزید در کنار بقیع
اگر ز فاطمه پروانهی گذر دارید
شما اشارهای از تلخی وداع علی
شنیدهاید که دلهای شعلهور دارید
شما به شما غریبان ماه ننشستید
کجا تصور شبهای بیسحر دارید
شما حساب غم فضه را چه میدانید
چه آگهی ز خبرهای پشت در دارید
شما که محرم راز مگو نمیباشید
چقدر از شب قدر علی خبر دارید
شما مگر که بپرسید از ستارهی صبح
مزار گمشدهای را که در نظر دارید
حاشیهی برگ
محمدجواد غفورزاده شفق
یاری ز که جویم دل من یار ندارد
یک محرم و یک رازنگهدار ندارد
جز چاه، کسی حرف دلم را نشنیده است
این یوسف سرگشته خریدار ندارد
گر پرتوی از سوز دلم بر چمن افتد
با داغ دل لاله کسی کار ندارد
از نالهی پنهان علی در دل شبها
پیداست که دل دارد و دلدار ندارد
با فضه بگویید بیاید که در این باغ
نیلوفر بیمار پرستار ندارد
بر حاشیهی برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در و دیوار ندارد
بدون فاطمه
سید محمدجواد شرافت
شبی که آینهام را به دست خاک سپردم
هزار بار شکستم هزار مرتبه مردم
دو دست از سر حسرت به هم زدم که چگونه
به دست خود گل خود را چنین به خاک سپردم
شد اشک غربت و گل کرد روی خاک مزارش
هرآنچه داغ که دیدم، هر آنچه زخم که خوردم
شب آمدم که بگریم تمام درد دلم را
سحر به غربت خانه جز اشک و آه نبردم
بدون فاطمه سخت است زندگی که پس از او
برای آمدن روز مرگ لحظه شمردم
مادر
سید محمدجواد شرافت
مرو ای همدم تنهایی بابا مادر
میشود بعد تو بابا تک و تنها مادر
وای اگر سایهی تو از سر ما کم بشود
وای اگر داغ تو ماند به دل ما مادر
چه مگر بر سر تو رفته در آن کوچهی شوم
پس از آن حادثه افتادهای از پا مادر
آخرین بار که گیسوی مرا شانه زدی
لرزهی دست تو لرزاند دلم را مادر
من و بیمادری ای وای برایم زود است
کاش میشد که از اینجا بروم با مادر
رو به جنون
محمدرضا شالبافان
همیشه باز ورق خورد رو به زن این بار
پر از شرافت غمگینتر شدن این بار
همیشهای که سیاه و سپید را... برگشت
به سمت خیمهی چشمان گرم زن این بار
قرار بود از اول که سهم زینب هم
میان باد بپاشند بیکفن این بار
دو تن که حسرت باران میانشان پر بود
یکی شدند و سرودند، ما نه! من این بار
غزل غزل به حریم دوبارهها رفتند
به سمت قافیه با واژهی بدن این بار
زبان به باد نهادند و تیغ رو به جنون
پر از تصور مردان صفشکن این بار
همیشه رو به سکوت از خودش تهی شد و گفت
مبارک است تو را زینب! این دو تن این بار
قدمهای جستوجوی
مهدی رحیمی
به چشمههای زمین داد آبرویش را
به شاخههای درختان سپرد مویش را
شکفت با نفس تیغ و خنجر و آنگاه
به بادهای پسین داد عطر و بویش را
نشست، حوصله شد، دانه کرد با دقت
انار شاخهی خشکیدهی گلویش را
انار را به زمین زد به خون خود غلتید
چه شاعرانه گرفت آخرین وضویش را
رسیده بود به پایان قصهاش اما
ادامه داد قدمهای جستوجویش را
مأذنهی آسمان
اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
به نیزهداربگویم سری تکان بدهد
به نیزهدار بگویم که با تکانی نرم
به ابرهای سر زلف تو دهان بدهد
و حلقه حلقهی زلفت دهان که بگشایند
به تشنههای میآلوده ارغوان بدهد
و ماه آمده تا با هلال انگشتش
نشانههای سرت را به این و آن بدهد
نشانههای سری که اگر نگاهش را
به قدر یک سر سوزن به کهکشان بدهد
ستاره دست به گوش از همیشه بالاتر
به روی مأذنهی آسمان اذان بدهد
ستون نیزهی تو ریسمان باریکی است
که دستهای زمین را به آسمان بدهد
به روی نیزه پریشان نمودهای شب را
چو آن شهاب که گاهی خودی تکان بدهد
روایتی دگر از آفتاب برخیزد
اگر که باد مخالف کمی امان بدهد
در بیکران
لیلا صبوریزاده
حالا تو از همیشهی خود سر به زیرتر
از هرچه شعر، هرچه غزل بینظیرتر
طوفان چندم است مگر میتوان شمرد؟
آه ای زنی که کوه به صبر تو سجده برد
در خیمه چله بستی و بیرون نمیزنی
آتش به داغ سینهی مجنون نمیزنی
تنها نشستهای که مبادا نگاه تو
آیینهات غبار بگیرد ز آه تو
*
حالا کبوتران سپید تو پر زدند
عاشقتر از همیشه به قلب خطر زدند
بعد از هزار بار شکستن در انتظار
دارند میرسند سر بهترین قرار
دارند میرسند به تعبیر خوابشان
یوسف شدند و هرچه زلیخا خرابشان
دارد صدای دلکش تکبیر میوزد
از چار سوی حادثهها تیر میوزد
حالا درست لحظهی از عشق گفتن است
این ابتدای فصل بلند شکفتن است
این رقص واژگون که سرآغاز ماجراست
طرح پرندهای است که در بیکران رهاست...
آن دو سرو
محمد جواد شاهمرادی
حکایتی است به لب جویبارهای روان را
که ابر کرده و بارانده رودهای جوان را
حکایت لب تشنه، حکایت سر و دشنه
به نیزه رفتن سر تا به لب رسیدن جان را
هزار سال گذشتن، هنوز گشتن و گشتن
که لب به لب برسانی عموی تشنهلبان را
*
حکایتی است به لب، جویبارهای روان را
که نیل میکند و لوت چشم را و دهان را
از این که تاب آورد آب و تشنه کام رها کرد
نوادگان ولینعمت زمین و زمان را
چنان بنیاسرائیل از این کویر از این دشت
به دوش میکشد آوار این خطای گران را
*
حکایتی است به لب جویبارهای روان را
چنان که پچ پچ زنجیر، گوش خیمگیان را
... حدیث دختر بیگوشواره خیمهی سوزان
که میدرد جگر شعلهپوش مستمعان را
... حکایت عطش و تب، حکایت دل زنیب
که طعنه میزند این برکههای مرثیهخوان را
چگونه آب بنوشد که هر رگش نخروشد
به سجده رفتن خونین آن دو سرو جوان را
حقایق و اوهام
امیر اکبرزاده
در پردهی حقایق و اوهام ماندهای
چون راز در همیشهی ایام ماندهای
خورشیدی و خیال به تو زل زدن محال
آنقدر واضحی که در ابهام ماندهای
سنگ غمی شکست دلت را و تو هنوز
آیینهوار در ملأ عام ماندهای
در سینهی تو موج غم آشوب میکند
غرق تلاطمی ولی آرام ماندهای
پیغمبری و معجزهات بر سر نی است
خود نیز محو جذبهی پیغام ماندهای
از آن غروب تلخ که خورشید را ربود
چشمانتظار صبح سرانجام ماندهای
هر پرچم سیاه که در باد میوزد
یک گوشه از شبی است که در شام ماندهای
نیزه در آغوش
هادی فردوسی
تصویر حماسه را عطشنوش کشید
جان را به امید عشق بر دوش کشید
آن عاشق دلشکسته در بارش تیر
زخمی شد و نیزه در آغوش کشید
*
خون بسته سرم، تمام گیسم سرخ است
میگریم و چشمهای خیسم سرخ است
هرچند که سبز رفتهای نامت را
با هر قلمی که مینویسم سرخ است
*
بر آتش مرگ، زخم کاری زد آب
جاری شد و لبخند بهاری زد آب
در رویش تشنگی به پیشانی خاک
صد بوسه برای یادگاری زد آب
*
عاشق شد و رنگ و بوی فرهاد گرفت
خورشید شد و شکست، افتاد، گرفت
حتی جریان جان گرفتن را مرگ
از شیوهی جان دادن او یاد گرفت
تب حادثهها
زهرا اسکندری
حیرتی نیست اگر یک شب حیدر شده بود
در تب حادثهها پشت برادر شده بود
از بهشت آمد و بارید بر اندام زمین
اینچنین بود که تاریخ معطر شده بود
هیچکس آه! جز او هیچکسی خوب ندید
چند گل از تن این باغچه پرپر شده بود
رودها یک به یک از دشت به صحرا رفتند
نوبت رفتن دلداهی مادر شده بود
آه! مادر، و زمینلرزه بر اندامش بود
آسمان سرخ چنان صحنهی محشر شده بود
درد میآید و اشک است که جا میماند
سمت چشمان برادر که به خواهر شده بود
کوه لرزید، و زینب که نلرزید اگر
آه یک لحظه اگر گونهی او تر شده بود
نیت سفر
محمدجواد غفورزاده شفق
شما که از شب تار علی خبر دارید
ستارهی سحرش را ز خاک بردارید
شما به تسلیت باغبان قیام کنید
اگر دلی ز دل من شکستهتر دارید
شما که با خبر از رفتن بهار شدید
به داغ لاله بگریید اگر جگر دارید
شما که سلسلهی اشک را به هم بستید
به جز مدینه کجا نیت سفر دارید
شما چو شمع بسوزید در کنار بقیع
اگر ز فاطمه پروانهی گذر دارید
شما اشارهای از تلخی وداع علی
شنیدهاید که دلهای شعلهور دارید
شما به شما غریبان ماه ننشستید
کجا تصور شبهای بیسحر دارید
شما حساب غم فضه را چه میدانید
چه آگهی ز خبرهای پشت در دارید
شما که محرم راز مگو نمیباشید
چقدر از شب قدر علی خبر دارید
شما مگر که بپرسید از ستارهی صبح
مزار گمشدهای را که در نظر دارید
حاشیهی برگ
محمدجواد غفورزاده شفق
یاری ز که جویم دل من یار ندارد
یک محرم و یک رازنگهدار ندارد
جز چاه، کسی حرف دلم را نشنیده است
این یوسف سرگشته خریدار ندارد
گر پرتوی از سوز دلم بر چمن افتد
با داغ دل لاله کسی کار ندارد
از نالهی پنهان علی در دل شبها
پیداست که دل دارد و دلدار ندارد
با فضه بگویید بیاید که در این باغ
نیلوفر بیمار پرستار ندارد
بر حاشیهی برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در و دیوار ندارد
بدون فاطمه
سید محمدجواد شرافت
شبی که آینهام را به دست خاک سپردم
هزار بار شکستم هزار مرتبه مردم
دو دست از سر حسرت به هم زدم که چگونه
به دست خود گل خود را چنین به خاک سپردم
شد اشک غربت و گل کرد روی خاک مزارش
هرآنچه داغ که دیدم، هر آنچه زخم که خوردم
شب آمدم که بگریم تمام درد دلم را
سحر به غربت خانه جز اشک و آه نبردم
بدون فاطمه سخت است زندگی که پس از او
برای آمدن روز مرگ لحظه شمردم
مادر
سید محمدجواد شرافت
مرو ای همدم تنهایی بابا مادر
میشود بعد تو بابا تک و تنها مادر
وای اگر سایهی تو از سر ما کم بشود
وای اگر داغ تو ماند به دل ما مادر
چه مگر بر سر تو رفته در آن کوچهی شوم
پس از آن حادثه افتادهای از پا مادر
آخرین بار که گیسوی مرا شانه زدی
لرزهی دست تو لرزاند دلم را مادر
من و بیمادری ای وای برایم زود است
کاش میشد که از اینجا بروم با مادر