تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۱۹
۰
کد مطلب : ۲۲۳۳۰
سروده معلم دامغانی به مناسبت اربعین

کربلا دعوت است، دعوی نیست

کربلا دعوت است، دعوی نیست
علی معلم دامغانی در آستانه اربعین حسینی مثنویی سروده است که در ادامه می‌خوانید:

عشق را غیر عشق راوی نیست
کربلا دعوت است، دعوی نیست

یار وقتی فضول باید شد
یا ظلوم و جهول باید شد

هم جهولیم هم ظلوم اما
شمع، شمع است و موم ، موم اما

لابد از سوز و دمع می‌گویم
قصه موم و شمع می‌گویم

تا چه بود است داغ و دل ز نخست
که فلک هاست داغْ دل بدرست

یار شطری زیار می‌گویم
شرح مهر نگار می‌گویم

یار یارست و یارسان در عرش
قهر و غوغای فارسان در فرش

یار زی یارسان نیارم شد
خسته زی فارسان نخواهم شد

یارسان مات نرد بی‌غارند
سیر سوداست گرم بازارند

گاهی از خاج و دار می‌گویند
گاهی از ساج نار می‌گویند

یار یاران یارسان دورند
خیره در نور ساج شب کورند

روز کوران ره بسی دورند
روز شبْ کور هرکه معذورند

ما چه دانیم روز و شب کوری
شجر است آنک و تو در طوری

بر سر طور در حضور درخت
فارغت دیده‌ام نگیری سخت

یار من یارسان سلامٌ علیک
در طُوائید اِخْلَعُ النَعْلِیْک

یار در ساج کس نمی‌بیند
کز شجر حاج گُل نمی‌چیند

طور یا نور دیدة بینا
َرد از نور صَرفه سینا

گرنه حوریب حامل طور است
حمل فاران حرای مسطور است

اندکی مانده غیبت و غیبت
نوبتی عرضه می‌کند هیبت

نه که نوبت به نام کس بزنند
سنگ بر شاخ دسترس بزنند

یار هرگز چنین نخواهد شد
یارسان یاربین نخواهد شد

کار گیتی که هفت در هفت است
یار من جمله بر قلم رفته است

با قلم نقش لوح محفوظ است
تا نگویی که نور ملفوظ است

نور معنی است مِهر و ماهی هست
یار ما یوسف است و چاهی هست

تا برآید زچاه یوسف چاه
در دو یوسف نگر مشو گمراه

نه چو ماه است یوسف اندر چاه
مهرِ فرداست مهربان برگاه

لیک امروز در گذر زین هفت
تا که زان هفت در گذارم تفت

یار از مهر مهربان یادآر
گوسفند و گُوْ و شبان یادآر

گَوْ و گاوی و غار تاریکی
صبح و شامی به رمز باریکی

گاو را گَوْ به دشنه قربان کرد
کوی و کَرپَن چه می‌کنند آن کرد

کوی و کَرپَن دو مهری دورند
بقره ماده و نران ثورند

گاو ورزاست نزد ما ای یار
ای به پندار و کرده خود عیَار

گاو و گوساله پِنگِلی برخوان
با پنیره تلی سه وقت بُقان

ثور و ورزا نرند و گُوْ ماده
گَوْسِفَند است نذر سجاده

گوسفند و شبان اگر زنده
زنده میراست خود برازنده

زنده میراست گر کیومرث است
همچو گیتی که از در حرث است

کشتکاریم کار کارستان
یارسان کیست یارِ یارستان

یار در زمره الف لام آی
وقت یاریست کام و ناکام آی

خانه‌ها را خراب باید کرد
خانه بر روی آب باید کرد

ملکوت است و این جهان ملک است
هرکه مملوک نوح در فلک است

چندگاهی بر آب باید شد
تندرستی خراب باید شد

در خرابی بقای آبادی است
بندگی خود بنای آزادی است

یار بسیار می‌شود این گفت
که خود از یارسان خزر آشفت

تا محیط از خلیج آشوبد
خواب این خلق گیج آشوبد

باید اول به یار شد یکبار
که به یک برق بشکفد رگبار

رعدی آید که خلق را رعده
نگذارد ز قائم و قعده

که حساب از حصار برگیرند
و قصص از قصار برگیرند

که بر این جاده آنچه مقصود است
غیر مقصد نبوده و بوده است

یار یک فُرجه سوی یونان گیر
سوی نیکان و سوی دونان گیر

زی اُلمپ بلند شو زآتن
مردم قهرمان نگر فاتن

جوش مرد و نَمَرد اگر در پارت
دِوَ و آدمی است در اسپارت

دِوَ و آدمی دئوس شوند
بر اُلمپ عجم زئوس شوند

ظلمت هادس و فروغ زئوس
ضد و نِدَّند نطفه کرنوس

چون اهورا و همچو اهریمن
یَسنة آریایی و ارمن

همچو افسانه کبوتر و باز
هرچه مرغ و پرنده در پرواز

مجمع الطیر و منطق مرغان
تا که بَق از وزغ کنی فرقان

واکه از وُک وزغ وق است ای یار
خلق نمرود یا بَق است ای یار

وین دو در عرض هم مبالغه‌اند
بد و رد هر دو لفظ بالغه‌اند

بد و رد نیست روز و شب باری
تا به آسان دو ضد نپنداری

مَکمَن و رهزن از پی غارات
قاف قاز و اُلمپ و آرارات

به صفت قاف را اُلمپ انگار
تا فسانه عیان کند اسرار

وهم هندوست در لیاهیما
یا به چین تائوی فُجی یاما

حق و افسانه را شکوه نبود
گر گذرگاهشان به کوه نبود

کوه اگر مشرقی اگر غربی
خود سلامی، حرامی و حربی

همه در وی چو گوهر اندر کان
کان و ما کان متاع این دکان

از سراندیب و خواجه تافاران
باز حوریب تا حرا یاران

یار ای یار گر بود یارات
آلپ است و اُلمپ و آرارات

زاگرس وآگری به یال و به بُرز
سر هندوکش و بُن البرز

جمله گر قصه است و اسطوره
غله و میوه است از این کوره

وین دو را اهل قریة کژدم
غم و شادی اگر نه شادی و غم

هم به جان می خرند محض نیاز
هم زجان میخورند از در آز

لیک اساطیر تا قصص ای یار
تای فصل است در میان بگذار

تا به گاهی فراخ در جایی
لابد از کیِّسی و رعنایی

سر کنم آنچه در زمان بایست
وز در وقت با مکان شایست

کاین دو در نزد رفتگان کانند
نزد ما درهم اند و زمکانند

شفع و وتریست در میان باریک
روز این معنی و شب تاریک

روز و شب شفع و وتر بارزه اند
مهر و کین ریشة مبارزه اند

مهر اگر نیست مهر و گر کینه
چیست سودای آب و آیینه

و مِنَ المَاء کُلُّ و شَیء حَی
عالمی زنده مرده گیر از وی

شاهدند و شهید زندة دوست
که نمرده است هرکه کشته اوست

که اگر می‌کشد به تیر و به تیغ
خود نشاید به داغ کشته دریغ

اینچنین است شفع و وتر اینجا
رود ریکا و دُت بود کیجا

غور در علت العلل صعب است
که کمِ ثلث و رُبع از این کعب است

از اماء بگذریم در عقرب
مشرق ماست روز و شب مغرب

بامدادان وُلوجشان بنگر
شامگاهان خروجشان بنگر

این دو خود در زمان یکی است تو را
تجربت کن اگر شکی است تو را

زین دو پیوسته جز یکی حاضر
نیست در پیش منظر ناظر

تو اگر روز کرده ای شب نیست
سرد و کند است نبض اگر تب نیست

این دو را یک شمار در هستی
که از آن یک به جهل خود رستی

این دو را گیر مبدا لولاک
که بدانی حقیقت لولاک

گفت در حق احمد مختار
که تویی واحدیت اظهار

به تو و از تو سر شد این آهنگ
که تویی در زمانه سر آهنگ

آنکه بر بام عرش آدم بود
شام بر خام فرش خاتم بود

بامدادان صلای مکتب داد
انس و جان را ردا و مذهب داد

در مقامی که لی معلی بود
عشق آموزگار اسماء بود

اولین محنه اولین کنکور
فاش شد لَیْسَتِ الظُّلَم کَالنُّور

گرنه شیطان رفوزه شد آن روز
نیست آدم در امتحان فیروز

حالی این هر دو را صفت انگار
تا بدانی حدیث گنج از مار

شیطنت آدمیت و آدم
چیست گیتی تفاضل این کم

آدمی ماند ما بواقع ما
ممتحن ما مواقع این دنیا

چند نوبت نگر که اِقْرَا گفت
وآدمی گوهر مروت سفت


قْل یا آدم فرشته بود و خدا
اِقْرَا بِاسمَ به مکه بود و حرا

اِقْرَا بِاسمَ قرآن و عترت شد
بحث و درس کلاس فطرت شد

بالغی گر برو به دانشگاه
شایقی گر برو به دانشگاه

شو کتابت نُبی ولی استاد
لیک مَدْرَس نکوست در فُستاد

مُسلِما تالی جُهود مباش
پیرو خالی یهود مباش

میر مکتب خدایگان برجاست
پیر و تحصیل رایگان برجاست

درسمان لا اله الا الله
شیخمان مصطفا رسول الله

تا رُوات حدیت برجایند
از محمد حدیث فرمایند

بشنو اول حدیث، قرآن است
وانگهی فرض فقه و برهان است

گرچه اصل است خود حلال و حرام
مَرَّ بِاللَغو باش و مَر کرام

حد مباح است محسن و مکروه
همچو سگ کَن که می شود یبروح

فرض مکروه و مستحب فرض است
که سماوات بر سر ارض است

حالیا سوی کربلا کن روی
شو به فُسطاط خواهرا گیسوی

بر هر آنچه است رفتنی مگشا
ما و زین گونه گفتی حاشا

خواهرا کربلا بسی کهن است
وآدمی درنگر که ممتحن است

نه در اینجا که در بهشت عَدن
مبحثی رفت در قبیح و حَسن

ما به وجه قبیح سر کردیم
لاجرم بحث را دگر کردیم

سعد ما نحس شد به همت ما
سلب شد آز و ناز و نعمت ما

پدر اول به هند شد تبعید
مادر از شهر جده شد به صعید

مار و ابلیس در ری و سمنان
آن مَر این را خَصیم و این را آن

دار، دار البلا شد از اول
خود جهان کربلا شد از اول

کربلا دعوت است دعوی نیست
عشق را غیر عشق راوی نیست

لیک تا قصة زمان شنوی
شاید افسانة مکان شنوی
مرجع : ایکنا
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما