کد مطلب : ۳۱۷۲۱
به بهانه شصتمین سالگرد درگذشت صابر همدانی
تحصیلات ابتدایی را در همان جا به پایان رسانید و در سن ۱۷ سالگی شروع به شعر گفتن کرد. در سال ۱۳۰۳ ه.ش برای اولین بار به تهران آمد و پس از دو ماه توقف به زیارت حضرت ثامن الائمه علیهالسلام مشرف شد و در این سفرِ یک ماه و نیمه، در اکثر محافل ادبی مشهد حضور یافت. پس از آن به تهران بازگشت و در وزارت جنگ مشغول به کار شد.
او که در انجمنهای ادبی «ایران»، «حکیم نظامی» و «فرهنگ» عضویت داشت، در شعر از سبک هندی پیروی میکرد. وی اهل شبزندهداری بود و اغلب اشعار خود را در شبها میسرود و تا آخر عمر، مجرد زیست.
از طبع سرشار و مضمونیاب او، «دیوان صابر همدانی» به یادگار مانده که به کوشش و مقدمه «کیوان سمیعی» منتشر شده است.
وی در روز عید فطر سال ۱۳۷۵ ه.ق (۲۲ اردیبهشت ۱۳۳۵ ه.ش) دار فانی را به سوی دیار باقی ترک گفت، در امامزاده عبدالله (ع) چهره بر خاک شهر ری نهاد. امید که سنگ قبر خوشخط فرسودهاش به سنگ مزاری ارزندهتر تبدیل شود.
اینک از درگذشت او ۶۰ سال تمام میگذرد و همین بهانه خوبی است تا نوشتهای فراهم آید که علاوه بر گرامیداشت یاد این شیرینسخن عرصه شعر و ادب شیعی، دو غزل عاشورایی از او را هم مرور کنیم:
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
چنان گرفته دل من از این زمین که تو گویی
به دل غم دو جهانم فکنده بار، برادر!
چه نام باشدش این وادی پُر از غم و محنت؟
که کرده سیر چنینم ز روزگار، برادر!
مکُن تو قصد توقف در این دیار که ترسم
رسد به حضرتت آسیب از این دیار، برادر!
مزن تو خیمه در این جای گرم و وادی بیآب
که هست همره ما طفل شیرخوار، برادر!
رسد ز دامن این دشت، بوی خون به مشامم
مراست بیم جوانان گلعذار، برادر!
در این که خیمه ما را زدی به جانب پستی
نهفته سری و خواهد شد آشکار، برادر!
هنوز جای در این سرزمین نکرده که بینم
به رخ نشسته ز غربت، تو را غبار، برادر!
پریده رنگ ز بیم عدو، ز چهره طفلان
ز غصه، چشم زمان گشته اشکبار، برادر!
چو نی، نوا بُوَدش «صابر» از غم تو به دوران
نموده ذکر غمت، بهر خود شعار، برادر!
***
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
فراتی را که کابینِ بتول آمد، نمیدانم
چرا کردند سد بر روی آل بوتراب، امشب؟
درون خیمه از فرط عطش، اطفال شاه دین
دو گونه هشتهاند از هر طرف روی تراب، امشب
تمام اهلبیت مصطفی در خیمهگه عطشان
ولی ز آب روان، قوم مخالف کامیاب، امشب
رقیه یک طرف غش کرده و افتاده بیطاقت
سکینه از عطش یکسو، دلی دارد کباب، امشب
ز بیشیری و سوز تشنهکامی، کرده غش اصغر
مگر خشکیده شیر از تف، به پستان رباب، امشب؟
یکی در کربلا بُگْذر، دلا! عباس را بنْگر
که هست از شرمِ اطفالِ حسین در پیچ و تاب، امشب
از این غم، خونِ دل، «صابر» فشانَد از بُن مژگان
که گردد سر خط آزادیاش «یوم الحساب»، امشب
او مثنویهای مطولی نیز در همین عرصه دارد که اهالی ذوق و ادب را به دیوان او ارجاع میدهیم.
او که در انجمنهای ادبی «ایران»، «حکیم نظامی» و «فرهنگ» عضویت داشت، در شعر از سبک هندی پیروی میکرد. وی اهل شبزندهداری بود و اغلب اشعار خود را در شبها میسرود و تا آخر عمر، مجرد زیست.
از طبع سرشار و مضمونیاب او، «دیوان صابر همدانی» به یادگار مانده که به کوشش و مقدمه «کیوان سمیعی» منتشر شده است.
وی در روز عید فطر سال ۱۳۷۵ ه.ق (۲۲ اردیبهشت ۱۳۳۵ ه.ش) دار فانی را به سوی دیار باقی ترک گفت، در امامزاده عبدالله (ع) چهره بر خاک شهر ری نهاد. امید که سنگ قبر خوشخط فرسودهاش به سنگ مزاری ارزندهتر تبدیل شود.
اینک از درگذشت او ۶۰ سال تمام میگذرد و همین بهانه خوبی است تا نوشتهای فراهم آید که علاوه بر گرامیداشت یاد این شیرینسخن عرصه شعر و ادب شیعی، دو غزل عاشورایی از او را هم مرور کنیم:
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
چنان گرفته دل من از این زمین که تو گویی
به دل غم دو جهانم فکنده بار، برادر!
چه نام باشدش این وادی پُر از غم و محنت؟
که کرده سیر چنینم ز روزگار، برادر!
مکُن تو قصد توقف در این دیار که ترسم
رسد به حضرتت آسیب از این دیار، برادر!
مزن تو خیمه در این جای گرم و وادی بیآب
که هست همره ما طفل شیرخوار، برادر!
رسد ز دامن این دشت، بوی خون به مشامم
مراست بیم جوانان گلعذار، برادر!
در این که خیمه ما را زدی به جانب پستی
نهفته سری و خواهد شد آشکار، برادر!
هنوز جای در این سرزمین نکرده که بینم
به رخ نشسته ز غربت، تو را غبار، برادر!
پریده رنگ ز بیم عدو، ز چهره طفلان
ز غصه، چشم زمان گشته اشکبار، برادر!
چو نی، نوا بُوَدش «صابر» از غم تو به دوران
نموده ذکر غمت، بهر خود شعار، برادر!
***
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
فراتی را که کابینِ بتول آمد، نمیدانم
چرا کردند سد بر روی آل بوتراب، امشب؟
درون خیمه از فرط عطش، اطفال شاه دین
دو گونه هشتهاند از هر طرف روی تراب، امشب
تمام اهلبیت مصطفی در خیمهگه عطشان
ولی ز آب روان، قوم مخالف کامیاب، امشب
رقیه یک طرف غش کرده و افتاده بیطاقت
سکینه از عطش یکسو، دلی دارد کباب، امشب
ز بیشیری و سوز تشنهکامی، کرده غش اصغر
مگر خشکیده شیر از تف، به پستان رباب، امشب؟
یکی در کربلا بُگْذر، دلا! عباس را بنْگر
که هست از شرمِ اطفالِ حسین در پیچ و تاب، امشب
از این غم، خونِ دل، «صابر» فشانَد از بُن مژگان
که گردد سر خط آزادیاش «یوم الحساب»، امشب
او مثنویهای مطولی نیز در همین عرصه دارد که اهالی ذوق و ادب را به دیوان او ارجاع میدهیم.