کد مطلب : ۳۲۰۷۷
همه این توفیقات را صدقه سر حضرت علیاصغر به من دادند/ دختری که دوبار تا مرز خودکشی رفت
شعرای بسیاری از قدیمالایام تاکنون در ایران اسلامی به فعالیت ادبی پرداخته و ظهور کردهاند و اشعار بسیاری در حوزههای مختلف آئینی، اجتماعی، عاشقانه و ... سروده شده است، اما در این میان تنها یک نفر عنوان پدر شعر آئینی کشورمان را از آن خود کرده است که در پی سالها مجاهدت در عرصه شعر انتظار، فاطمی، علوی، عاشورایی و...، از پشتوانه غنی و عظیم خاندانی روحانی که بر اعتقاد و رفتار وی نیز اثرگذار بوده برخوردار است.
استاد محمدعلی مجاهدی، پیشکسوت شعر آئینی ایران اسلامی است که در قم سکونت دارد. به مناسبت سالروز بزرگداشت محمدحسین بهجت که به نام روز شعر و ادب فارسی نامگذاری شده است، همراه با سیدمحمدجواد شرافت، مسئول واحد آفرینشهای ادبی حوزه هنری قم و از شعرای جوان کشورمان به سراغ پدر شعر آئینی رفتیم تا مروری بر زندگی و شیوه فعالیت وی در عرصه شعر آئینی داشته باشیم. متن این گفتوگو را که پرسشهای آن با مدیریت سیدمحمدجواد شرافت انجام شده است در زیر میخوانید؛
ضمن تشکر و قدردانی از استاد مجاهدی که فرصت خود را در اختیار ایکنا و بنده قرار داد. فضای منزل شما که قریب به ۱۵ سال است محفل شعری محیط در آن برگزار میشود، بسیار خاطرهانگیز است. تاکنون مصاحبههایی که داشتهاید بیشتر درباره شعر و به ویژه شعر آئینی بوده است. سیر این بحث درباره زندگی شما و فعالیتهایی است که در حوزه سرایش شعر داشتهاید. لطفاً در این باره توضیح بفرمایید.
خانواده پدری و مادری من تبریزیالاصل بودند. من در دوم فروردین سال ۱۳۲۲ در قم و خانوادهای به معنی واقعی کلمه روحانی به دنیا آمدم. پدرم آیتالله میرزا محمد مجاهدی تبریزی از مدرسان طراز اول حوزه علمیه قم در زمان مرجعیت مطلقه آیتالله بروجردی بود که تقریباً حدود ۹ ماه پیش از ایشان و در سال ۱۳۳۹ و سن ۵۴ سالگی به دلیل ابتلا به سرطان بدرود حیات گفت. در آن زمان من تازه دیپلم گرفته بودم. درگذشت ایشان سرنوشت زندگی من را تغییر داد. یکی از شاگردان پدرم که به عنوان مبلغ در ترکیه مشغول به فعالیت بود، همه مقدمات کار را برای حضور من در آنجا و ادامه تحصیل فراهم کرده بود که این واقعه پیش آمد. از آنجا که من ارشد اولاد ذکور بودم، بار خانواده که شامل ۵ برادر و ۳ خواهر به همراه مادرمان بود برعهده من گذاشته شد و آن برنامهای که پیش از این گفته شد صورت نگرفت.
پدرم از چهرههای تاثیرگذار در حوزه علمیه قم بود و در آن زمان معروف بود که ایشان ۲۰ دوره مکاسب و ۱۶ دوره کفایه تدریس کرد و حتی برخی از شاگردان خصوصی ایشان میگفتند که متن را از حفظ بیان میکرد و بر کتابها و مطالب، اشراف و تسلط داشت. پدربزرگ من، مرحوم حجتالاسلام حاج میرزا علیاکبر مجاهد قرهچه داغی از علمای بسیطالید در آذربایجان شرقی بود. مرحوم صاحب کفایه درباره نهضت مشروطه و اینکه روحانیت آن سامان را برای موفقیت این نهضت بسیج کنند، مکاتباتی با ایشان داشتند که همین موضوع شأن و شخصیت ایشان را نشان میدهد که چنین امر مهمی از سوی یک مرجع به ایشان واگذار شده بود. جد پدری من، پدر معنوی ستارخان و باقرخان به شمار میرود و افراد بسیاری از ایشان و رهنمودهایش استفاده میکردند و انسان بسیار قاطع و غیوری بود.
پدربزرگ مادری من نیز سیدحاج آقا میلانی از مراجع عالیقدر زمان خودش بود. پدرم میگفت که وی مقلدان بسیاری در هند، پاکستان، عراق و شامات داشت. ایشان از نظر معنویت به حدی شاخص بود و کرامات داشت که مردم دیار ایشان هنگامی که رودخانه تبریز دو بار در سال طغیان میکرد و خرابی بسیاری به بار میآورد، به محض احساس خطر به سراغ ایشان میرفتند. ایشان نیز با کهولت سنی که داشت در کنار رودخانه قرار میگرفت که لبالب از آب بود. دو لایه از عمامه را باز میکرد و مقداری از نوک عمامه را در آب فرو میبرد و ذکر میگفت و بر میگشت. بدون استثنا آب رودخانه تا بازگشت ایشان به منزل که حدود ۱۵ دقیقه طول میکشید، یک تا یک متر و نیم، فروکش میکرد.
این بیت که «همه قبیله من عالمان دین بودند/ مرا معلم عشق تو شاعری آموخت» مصداق شماست! خب استاد چطور به عرصه سرایش ورود کردید؟
تحصیلات ابتدایی، متوسطه و عالی را در قم گذراندم. دوره ابتدایی را در مدرسه حاج جعفرقلی، جامعه تربیت اسلامی که علما فرزندان خود را در این مدرسه ثبتنام میکردند گذراندم. علت تمایل علما به این مدرسه آن بود که مسئولان آن اهمیت بسیاری به شرعیات و قرائت قرآن میدادند. این مدرسه در ایام سوگواری دانشآموزان را به صف میکردند و با لباس مشکی از بازار عبور میدادند و به اصطلاح دَم میدادند که به مسجد امام برسیم و در آنجا نماز میخواندیم. محیط مدرسه واقعاً مذهبی بود و از نظر بهداشتی و سایر مسائل وضعیت چندان خوبی نداشت. آیتالله مومن که اکنون عضو شورای فقهای نگهبان است، در آن زمان در کادر آموزش مدرسه حضور داشت.
در دوره دبیرستان و سیکل اول، آیتالله بهشتی با عنایت شیخ مرتضی حائری تصمیم بر تاسیس دبیرستانی در قم گرفت تا فرزندان علما دغدغه ادامه تحصیل نداشته باشند. من جزء اولین دانشآموزانی بودم که جذب دبیرستان شدم. در اولین سال، دبیرستان دین و دانش در خیابان بهار افتتاح شد. ساختمان این دبیرستان، خانه استیجاری دوطبقه بود که دو، سه کلاس هم بیشتر نداشت. یزدگردی از اساتید برجسته دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برای املا و انشای ما به این مدرسه دعوت شده بود.
این مدرسه بعد از توسعه، به خیابان دیگری منتقل شد. اگر بگویم شهید بهشتی در مدیریت همانند نداشت، اغراق نکردهام. ایشان نظارت دقیقی بر حضور و غیاب دانشآموزان و نحوه پیشرفت و افت تحصیلی آنها داشت و در مواردی که لازم میدید، ورود شخصی میکرد. ایشان خودش زبان انگلیسی و عربی تدریس میکرد و بسیار مسلط بود. آن موقع معروف بود که دندان جلوی ایشان افتاده است و سعی بر ترمیم آن نداشت تا تلفظ Tو H را درست ادا کند.
در آن زمان آیتالله مفتح، شرعیات و تعلیمات دینی را تدریس میکرد. آیتالله مکارم نیز مسئولیت تدریس درس عربی ما را به عهده داشت. استاد علیاصغر فقیهی هم از دیگر معلمان ما بود. حجتالاسلام مصباحزاده که در حوزه ستارهشناسی، خطاطی و نقاشی چیرهدست بود، نقاشی و خط را تدریس میکرد. وی قرآن را نوشته و به هفت نفر از علما نسخهای از آن داده بود.
بهترین اساتید توسط آیتالله بهشتی در این مدرسه حضور داشتند که هر کدام در دانشگاه تهران هم تدریس میکردند. این کار ایشان، اقدام عمیق فرهنگی بود. مدرسه ما، دوره دوم دبیرستان نداشت و مجبور شدم به دبیرستان حکمت در خیابان صفائیه بروم. در سال ۱۳۳۹ در رشته علوم تجربی فارغالتحصیل شدم.
هنگامی که پدرم فوت کرد، بسیاری از بستگانم مایل بودند که چراغ خانه ما خاموش نشود و من درس طلبگی را ادامه دهم؛ البته من معذوراتی داشتم. علیرغم این معذورات پیشنهاد بستگان را قبول کردم. یکی از این معذورات مسئله مادی و گذران زندگی بود. به یاد دارم که وقتی موضوع ادامه تحصیل را با پدرم در میان گذاشتم، ایشان به من گفت، هر عالمی آرزو دارد که فرزندش طلبه شود، ولی من خواست خود را تحمیل نمیکنم. این موضوعات مربوط به دورانی بود که من با شرایط خاصی پرورش پیدا کرده بودم و آستانه تحمل بالایی داشتم. پدرم با ۴۵ تومان گذران زندگی میکرد و گاهی برای درمان ما که هشت فرزند بودیم، پولی برای هزینه کردن نداشت.
با بیان معذوراتی که داشتم، بستگانم به من گفتند که اگر کسی امروز باید وارد حوزه علمیه شود، به غیر از مسائل اخلاقی و استحقاقهایی که باید در آن زمینهها داشته باشد، نباید درباره ثبات مالی و مسائلی از این دست نگران باشد. اکنون چون مشکل مالی داری، به مسائل دیگر متمایل میشوی و نیت اصلی که رسیدن به مدارج کمال علمی و عملی است، قهراً فدا میشود. نسل شما تاب این همه محرومیت را ندارد.
بعد از این گفتوگو، تصمیم بر آن شد که اقوام سرمایه مورد نیاز را تهیه کنند. از آن سو برادرم نیز که صحاف بود، نیازهایی در زمینه تهیه ابزار داشت. دستگاههای مورد نیاز ایشان مانند برش و طلاکوب و ... را فراهم کردند.
حدود ۴ سال دروس حوزوی را خواندم و در آن زمان شور بسیاری داشتم. به یاد دارم که توجه بسیاری به روزنامههای آن زمان مانند ندای حق داشتم و مقالهای در هفته چاپ نمیشد که مورد توجه من نباشد. در راستای تامین هزینههای من، آیتالله حکیم که از دوستان پدرم در عراق بود، عنایت خاصی داشت و ماهی ۳۰ تومان برای من در نظر میگرفت. آیتالله میلانی نیز ۲۵ تومان به همین منظور کنار میگذاشت و به من میرساند. کتابهایم را رایگان تهیه میکردم. زندگی راحت میگذشت تا اینکه مسئلهای پیش آمد که برای من ناگوار بود. یک روز رفتار زنندهای در بیت یکی از آقایان دیدم که با خودم گفتم اگر قرار است بعد از ۵۰ سال به این درجه نزول پیدا کنم، برای چه باید این درسها را بخوانم. در کل منصرف شدم. به کسانی که من را مورد حمایت مالی قرار داده بودند گفتم که هزینه را برای هر کار دیگری میخواهند اختصاص دهند. به آیتالله میلانی و حکیم نیز نامه نوشتم که از تحصیل علوم حوزوی منصرف شدم و هزینه برای من نفرستند.
بعد از آن خودم بودم و خودم. در کنکور تربیت معلم شرکت کردم. ۶ هزار نفر شرکت کرده بودند و ۵۰ نفر میپذیرفتند. باید یک سال دوره میگذرانیدم و از بین این افراد، برخی انتخاب میشدند تا بعد از یک سال به عنوان آموزگار استخدام رسمی شوند. من جزء انتخاب شدگان بودم. دانشسرای ما در انتهای خیابان فردوسی که خیابان طالقانی کنونی قرار دارد و آن زمان رزولت میگفتند واقع شده بود. من در منزل خالهام مستقر بودم. منزل ایشان در محله شیخ هادی بود. به آنجا مسجد شاه میگفتند. مسیرم مستقیم بود و شاید به نظر نمیآمد که یک ساعت این مسیر به طول بینجامد، ولی یک ساعت از من وقت گرفته میشد تا به دانشسرا برسم. گاهی برای تهیه ۲ قران که بلیت بخرم پول نداشتم؛ بعد از آن همه تنعم به اینجا رسیدم.
به درخواست خودم برای شغل معلمی به قم آمدم. مدت سه سال نگذشته بود که جذب کارهای اداری شدم و مسئولیتهای سنگینی برعهده من گذاشته شد. البته این کار مابازائی نداشت؛ باید کتابهای ۱۴ چاپخانه در قم را بررسی میکردم و به آنها اجازه چاپ میدادم؛ در اصل کارشناس بررسی کتابها بودم. هم رئیس و هم مرئوس بودم. آن زمان وزارت فرهنگ و هنر در قم از هم جدا نبود و وظایف فرهنگ و هنر برعهده آموزش محل بود.
نحوه آشنایی شما با شیخ جعفر مجتهدی به چه صورت بود؟
سه سال بعد از فوت پدرم به نحو عجیبی با شیخ جعفر آشنا شدم. مهرماه سال ۴۲ و سال اول استخدامم بود. دوچرخهای داشتم که با آن به مدرسه صنیعالدوله راهآهن که کارکنان راهآهن میرفتند میرفتم. امتیاز بالایی داشتم و ماهی ۵۰ تومان بیشتر به معلمان میدادند. یک روز در هنگام غروب و برگشتن به منزل، التهاب ناگهانی و زایدالوصفی من را فرا گرفت. حالم بد شد. وقتی به منزل رسیدم، مادرم به محض دیدن من گفت، چرا حالت بد است؟ گفتم حالم الان مساعد نیست. میروم استراحت میکنم. در خلوت خودم با حضرت ولیعصر(عج) درددل کردم. در ذهنم به این موضوع فکر میکردم که برای خودم عالمی داشتم و در سن ۲۰ سالگی طی روزهای سهشنبه هر هفته با پای پیاده عازم جمکران میشدم و بساط توسل برپا بود. این در حالی بود که در زمانهای زندگی میکردم که از در و دیوار آن فساد میبارید. به سراغ هر کسی میرفتم متوجه میشدم انسان بارزی نیست و اطلاعاتی ندارد. از حضرت چارهجویی میکردم که تکلیف من چیست؟ دست ما به دامن شما نمیرسد. انتظار زیادی است که من به عنوان جوان شیفته شما بخواهم که عنایت خاصی داشته باشید و خرمن وجودم شعلهور شود و فردی در مسیر من بیاید که سکینه قلب من شود.
در اتاق قفل بود. ناگهان به خود آمدم و دیدم که در اتاق را با مشت میکوبند. زنگ زده بودند و متوجه نشده بودم. برادرم محمدرضا بود. به من گفت کسی که لباس عجیبی به تن دارد پشت در آمده است و چهرهاش مانند عکس حضرت مسیح(ع) است. لهجه ترکی دارد و میگوید که من با شمسالدین کار دارم.(پدرم به من لقب شمسالدین را داده بود و هر یک از پسران در خانواده ما یک لقبی داشتند.)
اولین بار بود که شیخ مجتهدی را دیدم. آن پیراهن بلند عربی، لباس نظیف، ادب و چشمان پرفروغ را مشاهده کردم و به او تعارف کردم وارد شود. وی در همان اتاق من نشست. به من گفت در رختخوابت بنشین. برادرم چای آورد. ایشان به من گفت تنها باشیم بهتر است. یادم میآید بعد از پدرم، کسانی مثل حسین قاضی، عموزاده علامه طباطبایی و ... که روح لطیف من را میدیدند که شعر میگویم، نگران بودند که مبادا در چنگ دراویش و صوفیان بیفتم و مرتب از بدعتها برای من گفته بودند. ظاهر ایشان آن گونه بود که تصور کنم از این قشر باشد. به همین دلیل اولین سوالم به محض نشستن این بود که آدرس منزل را از چه کسی گرفته است؟ ایشان در پاسخ من گفت، «من به بوی عشق آمدم.» گفتم «کدام عشق؟» گفت «همان عشقی که در دل شما نسبت به امام زمان(عج) شعله میکشد. دقایقی پیش از حضرت چه میخواستید. یادتان است؟ من کوه خضر بودم. حضرت اشاره کردند، نوری هادی من شد تا پشت این در رسیدم. آمدهام که التهاب را از شما بگیرم. ایشان با این التهاب خواستند سوختن را به شما بچشانند. الان آمدهام این را بگویم.» گفتم «من از این التهاب لذت میبرم.» گفت «قرار نیست بیش از این باشد.» نصف چای را خورد و باقی آن را به من داد. اصرار کردم بنشیند، ولی گفت «آن که من را فرستاده، میخواند. اختیار از خودم ندارم.» گفتم «چه زمانی شما را ببینم.» گفت «نمیدانم. همین روش را که داری ادامه بده و با امام زمان(عج) ارتباط بگیر و اگر قرار باشد و حواله دیدار صادر شود، انجام میشود. تو به صورت مستقیم با من کاری نداری. از دست من کاری ساخته نیست.»
از آن روز به بعد، جنون من گل کرد. یادم رفت سال اول استخدامم است. کلاس را تعطیل کردم و با دوچرخه رکاب میزدم و به امامزادههای اطراف قم میرفتم و سراغ ایشان را میگرفتم. این روند تا سه ماه ادامه داشت. از خورد و خوراک افتاده بودم، به حدی که پوست و استخوان شده بودم. مادرم خیلی نگران حالم بود. بعد از سه ماه که تلاشم به جایی نرسید، یادم افتاد که شیخ جعفر به من گفت به حضرت صاحبالامر(عج) توسل پیدا کنم. توسل یافتم و به حضرت گفتم که «از شما نخواستم که یک نفر را بفرستید که بیاید و برود. من که بیخانمان شدم. من ادامه این همصحبتی را میخواستم.» به منزل برگشتم. مادرم به محض رسیدن به من گفت که «به منزل همسایه برو. ظاهراً با تو کاری واجب دارند.» همسایه ما، آقای قریشی از علمای تبریز بود. به مادرم گفتم «حتما از مکه آمده و سفره انداخته. من از جمعیت فراری هستم.» ایشان گفت «حالا برو، اگر نخواستی برگرد.» رفتم و دیدم در خانهاش بسته است. در زدم و قریشی جلوی در آمد و گفت «بیا داخل.» داخل که شدم، شیخ جعفر را دیدم که در اتاق خانه او نشسته است. قلیانی جلوی ایشان قرار داشت که با فقط نی آن بازی میکرد.
من دریایی حرف داشتم، ولی بغض کرده بودم و نمیتوانستم حرف بزنم. ایشان با نگاهی که به من میکرد، درون من را میکاوید و زیر رو میکرد. این موضوع را احساس میکردم. شاید یک ساعت به سکوت گذشت. بعد ایشان برای تجدید وضو از اتاق خارج شد. به صاحبخانه گفتم «بدبختی دارم. یک سوال دارم که کارم به کجا میکشد. روی آن را ندارم که بپرسم. ایشان که آمد، شما بپرس.» وقتی شیخ جعفر آمد، همسایه سوال را پرسید و او در جواب سوالش نگاهی به من کرد و گفت «طرف را بدجور سوزاندهای و باید بسوزی.»
در عنفوان جوانی جاذبهای داشتم و یکی از دختران دانشآموز مدرسه دخترانه رهایم نمی کرد. من که در خانوادهای مذهبی تربیت شده بودم، دختر را تحویل نمیگرفتم. شیخ جعفر به من گفت «این دختر دو بار تا مرز خودکشی رفته است و من نجاتش دادهام.» در جواب ایشان گفتم که به امام زمان(عج) متوسل شدهام. میخواهم این رشته پاره شود. وقتی این را گفتم، تا ۵ دقیقه احساس کردم در و دیوار منزل همسایه میلرزد. ایشان رو کرد به من و گفت که «از دو طرف بریدم. فردا کنار او خواهید نشست و برای هر دو شما این موضوع تفاوتی نمیکند که یک غریبه باشد یا فرد مورد نظر.»
فردای آن روز مادرم به من گفت که قرار است برای ما مهمان بیاید. ایشان گفت «میوههای مغازه سر کوچه خوب نیست. باید به میدان نور بروی و میوه بگیری.» خط واحد دو اتوبوس داشت و قدم به قدم توقف میکرد. معمولاً سرم را از زمین بلند نمیکردم. احساس کردم همه صندلیها به غیر از یکی از آنها پر است. رفتم و روی آن صندلی نشستم. ماشین حرکت کرد. بعد از لحظهای متوجه شدم که خانمی کنارم نشسته است. دیدم همان دختر است. مثل این بود که نفرت همه دنیا را در دل من ریخته بودند. حسم این بود که او هم همین طور بود. رو برگرداندم و بلند شدم و در اولین ایستگاه پیاده شدم.
شیخ مجتهدی مثل نسیم یک لحظه جای آرام و مشخصی نداشت. وقتی به مشهد میرفتم به امام رضا(ع) میگفتم که «آقا طلب کردید، قابل دانستید، طعم غربت را چشاندید. من زائر شما هستم؛ پذیرایی من آشنایی با شیخ مجتهدی است که خودتان ما را با هم آشنا کردید. بگذارید او را ببینم و از مصاحبتش برخوردار شوم.» در طول مدتی که شیخ مجتهدی قادر به حرکت بود، شاید از یک ربع تجاوز نمیکرد، یا خودش به سراغم میآمد یا در سر راهم قرار میگرفت یا به سراغم میفرستاد. همصحبتی با ایشان و آن عرض ادبی که به سیدالشهدا(ع) داشت، جایگاه والایی از ایشان نزد من ساخته بود. تکه کلام ایشان «آقاجان» بود. همه این توفیقات را صدقه سر حضرت علیاصغر به من دادند. (بغض استاد) هر چه دادند صدقه سر این نازدانه بود.
به قول آیتالله جوادی آملی، اتفاقات فوقالعاده بسیاری در زندگی شما میافتد. بخشی از آشنایی شما با شیخ جعفر مجتهدی در کتاب «لالهای از ملکوت» آمده است. این کتاب اکنون به چاپ چندم رسیده است؟
چاپ بیست و پنجم است که ۵ هزار نسخه از کتاب تاکنون چاپ شده است.
نکاتی که فرمودید، زیبا و زندگیساز است. درباره خلوتی که با حضرت داشتید بفرمایید و اینکه جوانان چطور میتوانند به این توسل دست یابند؟
اگر انسان استحقاق داشته باشد، ایشان خودشان به دنبال شما میگردند. رزق معنوی تاخیر ندارد و اشتیاقش از مرگ برای رسیدن به انسان بیشتر است. همان طور که روزی مقدر است، این رزق معنوی هم همین طور است. اگر اهلیت داشته باشیم به ما میدهند. این موضوع را بعدها در کلام بزرگانی مانند آیتالله قاضی و بهجت دیدم. با این نکات ارزنده، به دنبال چه کسی هستیم، با چه معیاری؟ این موضوع را نمیتوان با تشخص خود به دست آورد. باید آن را به خدا و امام زمان(عج) سپرد. قطعاً جواب میدهند.
بهتر است خلوت سحری برابر یک ربع یا ۲۰ دقیقه یا خلوت شبانه قبل از خواب در یک مکان ثابت داشته باشیم. اگر مکان متغیر باشد، شاید اثرگذار نباشد. خلوتگاه باید از نظر زمان و مکان مشخص باشد. وقتی طعم این لذت را زیر زبانت مزه مزه کردی، دیگر آن را رها نمیکنی. نه ذکر میخواهد و نه ورد خاصی لازم دارد. با طهارت ظاهری و وضو به قصد قربت در خلوت شب یا سحر شروع کنید. نخواستید، صحبت هم نکنید. مودب و دو زانو بنشینید، با این باور که خدا حاضر و ناظر است، شما را میبیند. ولی عصر و زمانش هم شما را میبیند. خداوند مشیتش را به دست حضرت صاحبالامر انجام میدهد. نتایج تلاشهای شما به منصه ظهور در میآید. میتوانید سکوت کنید و فقط این احساس را داشته باشید که خدا ناظر حال شماست. اگر این حال با حضور قلب و طهارت ادامه یابد، چندی نمیگذرد که جوانههایی در وجود انسان رشد میکند که زمزمههایی در درونش به وجود میآید؛ «در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»؛ حافظ شعر نگفته، بلکه این حرف، واقعیت است.
بیشتر اشعار حافظ دارای کد سلوکی است. بر اساس این کدها میتوان گفت که حافظ وقتی غزل را ساخته است، در چه سنی از سلوک قرار داشته.
آیا تاکنون کسی از این منظر اشعار حافظ را تفسیر کرده است؟
از این منظر تاکنون کسی حافظ را تفسیر نکرده است. من اهلیت چنین کاری را ندارم. اگر در حد توانم باشد و فرصت پدید آید، این کار را میکنم. هنوز حواله اصلی آن صادر نشده است. اتفاقاً شیخ جعفر م گفت که «اگر روزی مرد راهبینی پیدا شود و غزلیات حافظ را به ترتیب سن سلوکی آن که از کجا شروع کرده و به کجا رسیده، نشان دهد» بسیار عالی است. این راه فراز و نشیب سلوک حافظ را نشان می دهد و قبض و بسط دارد. عالم عجیب و دنیای رازآلودی است.
بیش از نیم قرن از فعالیت شما در عرصه سرودن و در سه حوزه آموزش، پژوهش و آفرینش گذشته است. این نوع فعالیت نیازمند جامعالابعاد بودن است که فردی هر سه هنر را داشته باشد؛ یعنی هم شاعر و ناقد باشد و هم معلم. در وجود شما آثار و برکات این موضوع را میبینیم. لطفا ً از آغاز سرایش و جلساتی که شرکت میکردید برای ما بگویید.
من سال سوم یا چهارم دبستان بودم که گاهی مصراعها و ابیات موزونی به زبانم جاری میشد. در دوره دبیرستان طی سیکل دوم، دبیر ادبیاتی داشتم که خیلی به این موضوع اهتمام داشت. در زنگ تنفس که اعلام میشد، با جزوهای از اشعاری که در دست داشتم، وقت ایشان را میگرفتم. ایشان با دقت شعرهای من را میخواند و مطالعه میکرد و مطلبی را برای پیشرفت من عنوان میکرد.
بعد از فوت پدرم، بیش از یک انجمن ادبی در قم نبود که در منزل زندهیاد سیدحسین حسینی که کارمند بازنشسته بانک ملی بود، طی جلسات هفتگی برگزار میشد. آن انجمن یادگار انجمنی بود که امثال شاطر عباس، شاطر مصطفی و تندری و بسیاری از عزیزانی که در زمان خودشان مطرح بودند مانند نزهتی و ... برگزار میکردند و بعد از فوت آنها به آخرین حلقه پیشکسوتان، یعنی حسینی رسیده بود که در اواخر عمر ایشان، جلسات به دلیل کسالتی که حسینی داشت مرتب برگزار نمیشد. جلسات زودگذری در دبیرستان امیرکبیر و گاهی در اتاق کاری رئیس آموزش و پرورش برگزار میشد. این روند تا سال ۴۲ ادامه داشت. در این سال به خواست بسیاری از شعرا که خواهان جلسات آموزشی بودند تا استعدادها در آن پرورش یابد، انجمن ادبی محیط را برگزار کردیم. در آن زمان من اجارهنشین بودم. همین موضوع سبب تغییر محل برپایی انجمن بود. این رویه تا بعد از پیروزی انقلاب ادامه داشت و از سال ۶۰ به بعد، جلسات در همین منزل به صورت مداوم ادامه یافت. تا به امروز چهرههای موفق، مطرح و پرآوازهای از این انجمن به جامعه ادبی راه یافتهاند که هر کدام طی امروز در سطح کشور میدرخشند و آثار بسیار فاخر و ماندگاری دارند.
سال ۴۱ دوره تربیت معلم را در تهران میگذراندم. فرصت مغتنمی بود. استاد محمدعلی فتاح که تخلصش فتاح بود، از اهالی دوزدوزان تبریز و مردی صمیمی، غیور و جوانمرد بود. تخلص شعری و نام وی به واقع برازنده ایشان بود. وی در شعر و نقد آن، ید طولایی داشت. به ویژه ایشان در ردیفهای مشکل هنرنمایی میکرد. «بر زمین تا میگذارد پای آن سرو روان/ مردم چشمم برد از رشک حسرت بر زمین»
غزلیات بسیار دیگری به راهنمایی ایشان سروده شد. هر شب یک انجمن ادبی طی طول هفته در تهران فعال بود. انجمن ادبی حافظ را ذبیحالله ملکپور در منزلش برگزار میکرد. انجمن ادبی اشرافگرایی بود. نمایندگان مجلس و سناتورها در آن حضور داشتند. انجمن ادبی صائب نیز بود که با مدیریت مرحوم فرات یزدی و دبیری خلیل سامانی که «موج» تخلص میکرد برگزار میشد. انجمن ادبی بسیار خوبی بود. کسانی که در این انجمن شرکت میکردند هندیسرا بودند؛ به سبک هندی میسرودند. نشریه ماهیانهای هم داشتند که مطروحهای از صائب میدادند. اشعار کسانی که مطروحه میساختند و میخواندند در یک شماره مستقل برای هر مطروحه چاپ میشد. برای چاپ شعر، ۲۰ تومان میگرفتند. چند دوره آن هنوز موجود است. انصافاً پیشینه افتخارآمیزی دارد.
میشود گزیدهای از این اشعار و نشریه را منتشر کرد. قطعاً کار ارزشمندی است.
انجمن ادبی دیهیم یا آذرآبادگان هم بود. انجمن اهل قلم و انجمن ادبی ایران نیز از دیگر انجمنها بود که استادعلی ناصح بعد از ملکالشعرای بهار مسئولیت آن را برعهده داشت. بیشتر اساتید دانشگاه در این انجمن حضور داشتند و سرودههایشان را ارائه میکردند و اشعارشان در آنجا نقد میشد. مرحوم فتاح وقتی قصد حضور در این انجمن را داشت، من را نیز به همراه خود میبرد. آشنایی من با مرحوم مشفق کاشانی، مهرداد اوستا، گلچین و بسیاری از شعرای دیگر در آن دوران اتفاق افتاد. دوران شکوفایی این شعرا بود. یاد دارم که در یکی از جلسات ادبی حافظ که اشرافی بود، به سالن مُد بیشتر شباهت داشت. مرحوم اوستا با دوستانش به این مجلس آمده بود. سبیل قیطانی، عینک دودی، کروات و سر و صورت مرتب از ویژگیهای ظاهری افراد در این مجلس بود. مشفق و گلچین و گلبن و ... نیز آمده بودند. فرات به دلیل شیخیت، دبیری انجمن را برعهده داشت. در این انجمن مرحوم اوستا را صدا کردند که شعر بخواند و وی هم شروع کرد به ناز کردن و در همین حال نیز به سمت تریبون میرفت و میگفت چه بخوانم که تا به حال نخواندهام؛ تا اینکه فرات به او گفت که «چه بخوانی که نخوانده باشی، از من میپرسی میگویم نماز، نماز، نماز.» سرودههای فرات بیعیب بود، ولی اوج زیادی نداشت. هفت دیوان منتشر کرد.
من در حدود ۴۲، ۴۳ جلسه از انجمنهایی که برگزار میشد حضور پیدا کردم تا اینکه به انجمن ادبی ناصح رفتم. اندوخته ادبی که طی یک سال در این انجمن به دست آوردم برابر با ۱۰ سال بود. استاد محمدعلی ناصح که بیش از ۸۰ سال سن داشت، ولی با همین کهنسالی به متون و منابع لغوی و ادبی اشرافی اعجابآور داشت و اشعار را نقد میکرد و از سعدی و نظامی و ... برای گفتهاش شاهد مثال میآورد و مسئولیت انجمن را برعهده داشت. یک روز در معنی لغتی عربی صحبت شد. استاد به مسئول کتابخانه انجمن گفت که المنجد را باز کن و حرف دال را بیاور و صفحه فلان را ببین و این کلمه را نگاه کن. ببین کم و زیاد نیست. ایشان سه، چهار لغت را از بر خواند. انسان تعجب میکرد. این افراد از ذخایر فرهنگی ما بودند که جایگزینی برای آنها نداریم. خطیب رهبر که از اساتید ممتاز دانشکده ادبیات بود، از مسائلی که استاد جلسه میگفت یادداشت بر میداشت.
غزلی داشتم با ردیف «ریخت»؛ «از دیدهام سرشک وفا دانه دانه ریخت/ یک آسمان ستاره ز چشمم شماره ریخت ... شعر را میخواندم تا اینکه به این بیت رسیدم که «تا بلبل فکار در آغوش گل خزد/ در گوش گل هزار فسون و فسانه ریخت» استاد نگاه معنیداری به من کرد و گفت «از چه زمانی بلبل جزء خزندگان شده است.» ایشان با همین عبارت مهربانانه که در ذوق طرف نخورد، با من که جوانترین عضو انجمن بودم سخن گفت و «در آغوش گل رود» را جایگزین در آغوش گل خزد کرد.
شرافت ـ این شیوه استاد ناصح را در رفتار و منش شما نیز میتوان دید که ماهیگیری را یاد شاگردان خود دادید. شعر عاشورایی نوشته بودم و بارها آن را اصلاح کردم تا اینکه در محضر شما آن را خواندم. شما با چند کلمه شعرم را تغییر دادید. چند بُعد به شعر من اضافه میشد. به دوستان گفتم که با تغییر یک کلمه، شعر من از فرش به عرش رفت. انجمنی که در منزل شما برپا میشود، وابسته به نهادی نیست و زحماتی دارد و با مدیریت شما برگزار میشود و بیش از ۵۰ سال است که تشکیل میشود و چراغش روشن است. بسیاری از اساتید، استاد شعر هستند، ولی شاگردپروری نمیکنند، در حالی که شما هم شاگردپرور هستید و هم شاگردنواز. اسم انجمن «محیط» را بر چه اساس انتخاب کردید.
از نام شاعر بزرگ، شمسالفصحا محیط قمی گرفتم. وی دیوان حجیمی ندارد، ولی همین مقدار که از اشعار وی چاپ شده و در دسترس است، بسیار ارزنده است. انصافاً غزلیات در نهایت رسایی و شیوایی ارائه شده و فکر میکنم شیوه منحصر به فردی دارد که تا دو، سه بیت پایانی غزل، خواننده احساس میکند، غزل عاشقانه میخواند، ولی به ناگهان شاعر گریزی به حضرت جوادالائمه و امام علی(ع) میزند. این نوع سبک فقط به محیط اختصاص دارد و پیش و پس از وی چنین سبکی ندیدهام که شاعری به این مهارت این کار را انجام دهد. برخی از آثار این شاعر دست نیافتنی است. شعری که محیط برای جوادالائمه(ع) سروده، جزء شاهکارهای ادبی است و با بهترین غزلیات سعدی پا به پا میرود و هم طراز است. برای عظمت نام ایشان، اسم انجمن را محیط گذاشتم.
استاد محمدعلی مجاهدی، پیشکسوت شعر آئینی ایران اسلامی است که در قم سکونت دارد. به مناسبت سالروز بزرگداشت محمدحسین بهجت که به نام روز شعر و ادب فارسی نامگذاری شده است، همراه با سیدمحمدجواد شرافت، مسئول واحد آفرینشهای ادبی حوزه هنری قم و از شعرای جوان کشورمان به سراغ پدر شعر آئینی رفتیم تا مروری بر زندگی و شیوه فعالیت وی در عرصه شعر آئینی داشته باشیم. متن این گفتوگو را که پرسشهای آن با مدیریت سیدمحمدجواد شرافت انجام شده است در زیر میخوانید؛
ضمن تشکر و قدردانی از استاد مجاهدی که فرصت خود را در اختیار ایکنا و بنده قرار داد. فضای منزل شما که قریب به ۱۵ سال است محفل شعری محیط در آن برگزار میشود، بسیار خاطرهانگیز است. تاکنون مصاحبههایی که داشتهاید بیشتر درباره شعر و به ویژه شعر آئینی بوده است. سیر این بحث درباره زندگی شما و فعالیتهایی است که در حوزه سرایش شعر داشتهاید. لطفاً در این باره توضیح بفرمایید.
خانواده پدری و مادری من تبریزیالاصل بودند. من در دوم فروردین سال ۱۳۲۲ در قم و خانوادهای به معنی واقعی کلمه روحانی به دنیا آمدم. پدرم آیتالله میرزا محمد مجاهدی تبریزی از مدرسان طراز اول حوزه علمیه قم در زمان مرجعیت مطلقه آیتالله بروجردی بود که تقریباً حدود ۹ ماه پیش از ایشان و در سال ۱۳۳۹ و سن ۵۴ سالگی به دلیل ابتلا به سرطان بدرود حیات گفت. در آن زمان من تازه دیپلم گرفته بودم. درگذشت ایشان سرنوشت زندگی من را تغییر داد. یکی از شاگردان پدرم که به عنوان مبلغ در ترکیه مشغول به فعالیت بود، همه مقدمات کار را برای حضور من در آنجا و ادامه تحصیل فراهم کرده بود که این واقعه پیش آمد. از آنجا که من ارشد اولاد ذکور بودم، بار خانواده که شامل ۵ برادر و ۳ خواهر به همراه مادرمان بود برعهده من گذاشته شد و آن برنامهای که پیش از این گفته شد صورت نگرفت.
پدرم از چهرههای تاثیرگذار در حوزه علمیه قم بود و در آن زمان معروف بود که ایشان ۲۰ دوره مکاسب و ۱۶ دوره کفایه تدریس کرد و حتی برخی از شاگردان خصوصی ایشان میگفتند که متن را از حفظ بیان میکرد و بر کتابها و مطالب، اشراف و تسلط داشت. پدربزرگ من، مرحوم حجتالاسلام حاج میرزا علیاکبر مجاهد قرهچه داغی از علمای بسیطالید در آذربایجان شرقی بود. مرحوم صاحب کفایه درباره نهضت مشروطه و اینکه روحانیت آن سامان را برای موفقیت این نهضت بسیج کنند، مکاتباتی با ایشان داشتند که همین موضوع شأن و شخصیت ایشان را نشان میدهد که چنین امر مهمی از سوی یک مرجع به ایشان واگذار شده بود. جد پدری من، پدر معنوی ستارخان و باقرخان به شمار میرود و افراد بسیاری از ایشان و رهنمودهایش استفاده میکردند و انسان بسیار قاطع و غیوری بود.
پدربزرگ مادری من نیز سیدحاج آقا میلانی از مراجع عالیقدر زمان خودش بود. پدرم میگفت که وی مقلدان بسیاری در هند، پاکستان، عراق و شامات داشت. ایشان از نظر معنویت به حدی شاخص بود و کرامات داشت که مردم دیار ایشان هنگامی که رودخانه تبریز دو بار در سال طغیان میکرد و خرابی بسیاری به بار میآورد، به محض احساس خطر به سراغ ایشان میرفتند. ایشان نیز با کهولت سنی که داشت در کنار رودخانه قرار میگرفت که لبالب از آب بود. دو لایه از عمامه را باز میکرد و مقداری از نوک عمامه را در آب فرو میبرد و ذکر میگفت و بر میگشت. بدون استثنا آب رودخانه تا بازگشت ایشان به منزل که حدود ۱۵ دقیقه طول میکشید، یک تا یک متر و نیم، فروکش میکرد.
این بیت که «همه قبیله من عالمان دین بودند/ مرا معلم عشق تو شاعری آموخت» مصداق شماست! خب استاد چطور به عرصه سرایش ورود کردید؟
تحصیلات ابتدایی، متوسطه و عالی را در قم گذراندم. دوره ابتدایی را در مدرسه حاج جعفرقلی، جامعه تربیت اسلامی که علما فرزندان خود را در این مدرسه ثبتنام میکردند گذراندم. علت تمایل علما به این مدرسه آن بود که مسئولان آن اهمیت بسیاری به شرعیات و قرائت قرآن میدادند. این مدرسه در ایام سوگواری دانشآموزان را به صف میکردند و با لباس مشکی از بازار عبور میدادند و به اصطلاح دَم میدادند که به مسجد امام برسیم و در آنجا نماز میخواندیم. محیط مدرسه واقعاً مذهبی بود و از نظر بهداشتی و سایر مسائل وضعیت چندان خوبی نداشت. آیتالله مومن که اکنون عضو شورای فقهای نگهبان است، در آن زمان در کادر آموزش مدرسه حضور داشت.
در دوره دبیرستان و سیکل اول، آیتالله بهشتی با عنایت شیخ مرتضی حائری تصمیم بر تاسیس دبیرستانی در قم گرفت تا فرزندان علما دغدغه ادامه تحصیل نداشته باشند. من جزء اولین دانشآموزانی بودم که جذب دبیرستان شدم. در اولین سال، دبیرستان دین و دانش در خیابان بهار افتتاح شد. ساختمان این دبیرستان، خانه استیجاری دوطبقه بود که دو، سه کلاس هم بیشتر نداشت. یزدگردی از اساتید برجسته دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برای املا و انشای ما به این مدرسه دعوت شده بود.
این مدرسه بعد از توسعه، به خیابان دیگری منتقل شد. اگر بگویم شهید بهشتی در مدیریت همانند نداشت، اغراق نکردهام. ایشان نظارت دقیقی بر حضور و غیاب دانشآموزان و نحوه پیشرفت و افت تحصیلی آنها داشت و در مواردی که لازم میدید، ورود شخصی میکرد. ایشان خودش زبان انگلیسی و عربی تدریس میکرد و بسیار مسلط بود. آن موقع معروف بود که دندان جلوی ایشان افتاده است و سعی بر ترمیم آن نداشت تا تلفظ Tو H را درست ادا کند.
در آن زمان آیتالله مفتح، شرعیات و تعلیمات دینی را تدریس میکرد. آیتالله مکارم نیز مسئولیت تدریس درس عربی ما را به عهده داشت. استاد علیاصغر فقیهی هم از دیگر معلمان ما بود. حجتالاسلام مصباحزاده که در حوزه ستارهشناسی، خطاطی و نقاشی چیرهدست بود، نقاشی و خط را تدریس میکرد. وی قرآن را نوشته و به هفت نفر از علما نسخهای از آن داده بود.
بهترین اساتید توسط آیتالله بهشتی در این مدرسه حضور داشتند که هر کدام در دانشگاه تهران هم تدریس میکردند. این کار ایشان، اقدام عمیق فرهنگی بود. مدرسه ما، دوره دوم دبیرستان نداشت و مجبور شدم به دبیرستان حکمت در خیابان صفائیه بروم. در سال ۱۳۳۹ در رشته علوم تجربی فارغالتحصیل شدم.
هنگامی که پدرم فوت کرد، بسیاری از بستگانم مایل بودند که چراغ خانه ما خاموش نشود و من درس طلبگی را ادامه دهم؛ البته من معذوراتی داشتم. علیرغم این معذورات پیشنهاد بستگان را قبول کردم. یکی از این معذورات مسئله مادی و گذران زندگی بود. به یاد دارم که وقتی موضوع ادامه تحصیل را با پدرم در میان گذاشتم، ایشان به من گفت، هر عالمی آرزو دارد که فرزندش طلبه شود، ولی من خواست خود را تحمیل نمیکنم. این موضوعات مربوط به دورانی بود که من با شرایط خاصی پرورش پیدا کرده بودم و آستانه تحمل بالایی داشتم. پدرم با ۴۵ تومان گذران زندگی میکرد و گاهی برای درمان ما که هشت فرزند بودیم، پولی برای هزینه کردن نداشت.
با بیان معذوراتی که داشتم، بستگانم به من گفتند که اگر کسی امروز باید وارد حوزه علمیه شود، به غیر از مسائل اخلاقی و استحقاقهایی که باید در آن زمینهها داشته باشد، نباید درباره ثبات مالی و مسائلی از این دست نگران باشد. اکنون چون مشکل مالی داری، به مسائل دیگر متمایل میشوی و نیت اصلی که رسیدن به مدارج کمال علمی و عملی است، قهراً فدا میشود. نسل شما تاب این همه محرومیت را ندارد.
بعد از این گفتوگو، تصمیم بر آن شد که اقوام سرمایه مورد نیاز را تهیه کنند. از آن سو برادرم نیز که صحاف بود، نیازهایی در زمینه تهیه ابزار داشت. دستگاههای مورد نیاز ایشان مانند برش و طلاکوب و ... را فراهم کردند.
حدود ۴ سال دروس حوزوی را خواندم و در آن زمان شور بسیاری داشتم. به یاد دارم که توجه بسیاری به روزنامههای آن زمان مانند ندای حق داشتم و مقالهای در هفته چاپ نمیشد که مورد توجه من نباشد. در راستای تامین هزینههای من، آیتالله حکیم که از دوستان پدرم در عراق بود، عنایت خاصی داشت و ماهی ۳۰ تومان برای من در نظر میگرفت. آیتالله میلانی نیز ۲۵ تومان به همین منظور کنار میگذاشت و به من میرساند. کتابهایم را رایگان تهیه میکردم. زندگی راحت میگذشت تا اینکه مسئلهای پیش آمد که برای من ناگوار بود. یک روز رفتار زنندهای در بیت یکی از آقایان دیدم که با خودم گفتم اگر قرار است بعد از ۵۰ سال به این درجه نزول پیدا کنم، برای چه باید این درسها را بخوانم. در کل منصرف شدم. به کسانی که من را مورد حمایت مالی قرار داده بودند گفتم که هزینه را برای هر کار دیگری میخواهند اختصاص دهند. به آیتالله میلانی و حکیم نیز نامه نوشتم که از تحصیل علوم حوزوی منصرف شدم و هزینه برای من نفرستند.
بعد از آن خودم بودم و خودم. در کنکور تربیت معلم شرکت کردم. ۶ هزار نفر شرکت کرده بودند و ۵۰ نفر میپذیرفتند. باید یک سال دوره میگذرانیدم و از بین این افراد، برخی انتخاب میشدند تا بعد از یک سال به عنوان آموزگار استخدام رسمی شوند. من جزء انتخاب شدگان بودم. دانشسرای ما در انتهای خیابان فردوسی که خیابان طالقانی کنونی قرار دارد و آن زمان رزولت میگفتند واقع شده بود. من در منزل خالهام مستقر بودم. منزل ایشان در محله شیخ هادی بود. به آنجا مسجد شاه میگفتند. مسیرم مستقیم بود و شاید به نظر نمیآمد که یک ساعت این مسیر به طول بینجامد، ولی یک ساعت از من وقت گرفته میشد تا به دانشسرا برسم. گاهی برای تهیه ۲ قران که بلیت بخرم پول نداشتم؛ بعد از آن همه تنعم به اینجا رسیدم.
به درخواست خودم برای شغل معلمی به قم آمدم. مدت سه سال نگذشته بود که جذب کارهای اداری شدم و مسئولیتهای سنگینی برعهده من گذاشته شد. البته این کار مابازائی نداشت؛ باید کتابهای ۱۴ چاپخانه در قم را بررسی میکردم و به آنها اجازه چاپ میدادم؛ در اصل کارشناس بررسی کتابها بودم. هم رئیس و هم مرئوس بودم. آن زمان وزارت فرهنگ و هنر در قم از هم جدا نبود و وظایف فرهنگ و هنر برعهده آموزش محل بود.
نحوه آشنایی شما با شیخ جعفر مجتهدی به چه صورت بود؟
سه سال بعد از فوت پدرم به نحو عجیبی با شیخ جعفر آشنا شدم. مهرماه سال ۴۲ و سال اول استخدامم بود. دوچرخهای داشتم که با آن به مدرسه صنیعالدوله راهآهن که کارکنان راهآهن میرفتند میرفتم. امتیاز بالایی داشتم و ماهی ۵۰ تومان بیشتر به معلمان میدادند. یک روز در هنگام غروب و برگشتن به منزل، التهاب ناگهانی و زایدالوصفی من را فرا گرفت. حالم بد شد. وقتی به منزل رسیدم، مادرم به محض دیدن من گفت، چرا حالت بد است؟ گفتم حالم الان مساعد نیست. میروم استراحت میکنم. در خلوت خودم با حضرت ولیعصر(عج) درددل کردم. در ذهنم به این موضوع فکر میکردم که برای خودم عالمی داشتم و در سن ۲۰ سالگی طی روزهای سهشنبه هر هفته با پای پیاده عازم جمکران میشدم و بساط توسل برپا بود. این در حالی بود که در زمانهای زندگی میکردم که از در و دیوار آن فساد میبارید. به سراغ هر کسی میرفتم متوجه میشدم انسان بارزی نیست و اطلاعاتی ندارد. از حضرت چارهجویی میکردم که تکلیف من چیست؟ دست ما به دامن شما نمیرسد. انتظار زیادی است که من به عنوان جوان شیفته شما بخواهم که عنایت خاصی داشته باشید و خرمن وجودم شعلهور شود و فردی در مسیر من بیاید که سکینه قلب من شود.
در اتاق قفل بود. ناگهان به خود آمدم و دیدم که در اتاق را با مشت میکوبند. زنگ زده بودند و متوجه نشده بودم. برادرم محمدرضا بود. به من گفت کسی که لباس عجیبی به تن دارد پشت در آمده است و چهرهاش مانند عکس حضرت مسیح(ع) است. لهجه ترکی دارد و میگوید که من با شمسالدین کار دارم.(پدرم به من لقب شمسالدین را داده بود و هر یک از پسران در خانواده ما یک لقبی داشتند.)
اولین بار بود که شیخ مجتهدی را دیدم. آن پیراهن بلند عربی، لباس نظیف، ادب و چشمان پرفروغ را مشاهده کردم و به او تعارف کردم وارد شود. وی در همان اتاق من نشست. به من گفت در رختخوابت بنشین. برادرم چای آورد. ایشان به من گفت تنها باشیم بهتر است. یادم میآید بعد از پدرم، کسانی مثل حسین قاضی، عموزاده علامه طباطبایی و ... که روح لطیف من را میدیدند که شعر میگویم، نگران بودند که مبادا در چنگ دراویش و صوفیان بیفتم و مرتب از بدعتها برای من گفته بودند. ظاهر ایشان آن گونه بود که تصور کنم از این قشر باشد. به همین دلیل اولین سوالم به محض نشستن این بود که آدرس منزل را از چه کسی گرفته است؟ ایشان در پاسخ من گفت، «من به بوی عشق آمدم.» گفتم «کدام عشق؟» گفت «همان عشقی که در دل شما نسبت به امام زمان(عج) شعله میکشد. دقایقی پیش از حضرت چه میخواستید. یادتان است؟ من کوه خضر بودم. حضرت اشاره کردند، نوری هادی من شد تا پشت این در رسیدم. آمدهام که التهاب را از شما بگیرم. ایشان با این التهاب خواستند سوختن را به شما بچشانند. الان آمدهام این را بگویم.» گفتم «من از این التهاب لذت میبرم.» گفت «قرار نیست بیش از این باشد.» نصف چای را خورد و باقی آن را به من داد. اصرار کردم بنشیند، ولی گفت «آن که من را فرستاده، میخواند. اختیار از خودم ندارم.» گفتم «چه زمانی شما را ببینم.» گفت «نمیدانم. همین روش را که داری ادامه بده و با امام زمان(عج) ارتباط بگیر و اگر قرار باشد و حواله دیدار صادر شود، انجام میشود. تو به صورت مستقیم با من کاری نداری. از دست من کاری ساخته نیست.»
از آن روز به بعد، جنون من گل کرد. یادم رفت سال اول استخدامم است. کلاس را تعطیل کردم و با دوچرخه رکاب میزدم و به امامزادههای اطراف قم میرفتم و سراغ ایشان را میگرفتم. این روند تا سه ماه ادامه داشت. از خورد و خوراک افتاده بودم، به حدی که پوست و استخوان شده بودم. مادرم خیلی نگران حالم بود. بعد از سه ماه که تلاشم به جایی نرسید، یادم افتاد که شیخ جعفر به من گفت به حضرت صاحبالامر(عج) توسل پیدا کنم. توسل یافتم و به حضرت گفتم که «از شما نخواستم که یک نفر را بفرستید که بیاید و برود. من که بیخانمان شدم. من ادامه این همصحبتی را میخواستم.» به منزل برگشتم. مادرم به محض رسیدن به من گفت که «به منزل همسایه برو. ظاهراً با تو کاری واجب دارند.» همسایه ما، آقای قریشی از علمای تبریز بود. به مادرم گفتم «حتما از مکه آمده و سفره انداخته. من از جمعیت فراری هستم.» ایشان گفت «حالا برو، اگر نخواستی برگرد.» رفتم و دیدم در خانهاش بسته است. در زدم و قریشی جلوی در آمد و گفت «بیا داخل.» داخل که شدم، شیخ جعفر را دیدم که در اتاق خانه او نشسته است. قلیانی جلوی ایشان قرار داشت که با فقط نی آن بازی میکرد.
من دریایی حرف داشتم، ولی بغض کرده بودم و نمیتوانستم حرف بزنم. ایشان با نگاهی که به من میکرد، درون من را میکاوید و زیر رو میکرد. این موضوع را احساس میکردم. شاید یک ساعت به سکوت گذشت. بعد ایشان برای تجدید وضو از اتاق خارج شد. به صاحبخانه گفتم «بدبختی دارم. یک سوال دارم که کارم به کجا میکشد. روی آن را ندارم که بپرسم. ایشان که آمد، شما بپرس.» وقتی شیخ جعفر آمد، همسایه سوال را پرسید و او در جواب سوالش نگاهی به من کرد و گفت «طرف را بدجور سوزاندهای و باید بسوزی.»
در عنفوان جوانی جاذبهای داشتم و یکی از دختران دانشآموز مدرسه دخترانه رهایم نمی کرد. من که در خانوادهای مذهبی تربیت شده بودم، دختر را تحویل نمیگرفتم. شیخ جعفر به من گفت «این دختر دو بار تا مرز خودکشی رفته است و من نجاتش دادهام.» در جواب ایشان گفتم که به امام زمان(عج) متوسل شدهام. میخواهم این رشته پاره شود. وقتی این را گفتم، تا ۵ دقیقه احساس کردم در و دیوار منزل همسایه میلرزد. ایشان رو کرد به من و گفت که «از دو طرف بریدم. فردا کنار او خواهید نشست و برای هر دو شما این موضوع تفاوتی نمیکند که یک غریبه باشد یا فرد مورد نظر.»
فردای آن روز مادرم به من گفت که قرار است برای ما مهمان بیاید. ایشان گفت «میوههای مغازه سر کوچه خوب نیست. باید به میدان نور بروی و میوه بگیری.» خط واحد دو اتوبوس داشت و قدم به قدم توقف میکرد. معمولاً سرم را از زمین بلند نمیکردم. احساس کردم همه صندلیها به غیر از یکی از آنها پر است. رفتم و روی آن صندلی نشستم. ماشین حرکت کرد. بعد از لحظهای متوجه شدم که خانمی کنارم نشسته است. دیدم همان دختر است. مثل این بود که نفرت همه دنیا را در دل من ریخته بودند. حسم این بود که او هم همین طور بود. رو برگرداندم و بلند شدم و در اولین ایستگاه پیاده شدم.
شیخ مجتهدی مثل نسیم یک لحظه جای آرام و مشخصی نداشت. وقتی به مشهد میرفتم به امام رضا(ع) میگفتم که «آقا طلب کردید، قابل دانستید، طعم غربت را چشاندید. من زائر شما هستم؛ پذیرایی من آشنایی با شیخ مجتهدی است که خودتان ما را با هم آشنا کردید. بگذارید او را ببینم و از مصاحبتش برخوردار شوم.» در طول مدتی که شیخ مجتهدی قادر به حرکت بود، شاید از یک ربع تجاوز نمیکرد، یا خودش به سراغم میآمد یا در سر راهم قرار میگرفت یا به سراغم میفرستاد. همصحبتی با ایشان و آن عرض ادبی که به سیدالشهدا(ع) داشت، جایگاه والایی از ایشان نزد من ساخته بود. تکه کلام ایشان «آقاجان» بود. همه این توفیقات را صدقه سر حضرت علیاصغر به من دادند. (بغض استاد) هر چه دادند صدقه سر این نازدانه بود.
به قول آیتالله جوادی آملی، اتفاقات فوقالعاده بسیاری در زندگی شما میافتد. بخشی از آشنایی شما با شیخ جعفر مجتهدی در کتاب «لالهای از ملکوت» آمده است. این کتاب اکنون به چاپ چندم رسیده است؟
چاپ بیست و پنجم است که ۵ هزار نسخه از کتاب تاکنون چاپ شده است.
نکاتی که فرمودید، زیبا و زندگیساز است. درباره خلوتی که با حضرت داشتید بفرمایید و اینکه جوانان چطور میتوانند به این توسل دست یابند؟
اگر انسان استحقاق داشته باشد، ایشان خودشان به دنبال شما میگردند. رزق معنوی تاخیر ندارد و اشتیاقش از مرگ برای رسیدن به انسان بیشتر است. همان طور که روزی مقدر است، این رزق معنوی هم همین طور است. اگر اهلیت داشته باشیم به ما میدهند. این موضوع را بعدها در کلام بزرگانی مانند آیتالله قاضی و بهجت دیدم. با این نکات ارزنده، به دنبال چه کسی هستیم، با چه معیاری؟ این موضوع را نمیتوان با تشخص خود به دست آورد. باید آن را به خدا و امام زمان(عج) سپرد. قطعاً جواب میدهند.
بهتر است خلوت سحری برابر یک ربع یا ۲۰ دقیقه یا خلوت شبانه قبل از خواب در یک مکان ثابت داشته باشیم. اگر مکان متغیر باشد، شاید اثرگذار نباشد. خلوتگاه باید از نظر زمان و مکان مشخص باشد. وقتی طعم این لذت را زیر زبانت مزه مزه کردی، دیگر آن را رها نمیکنی. نه ذکر میخواهد و نه ورد خاصی لازم دارد. با طهارت ظاهری و وضو به قصد قربت در خلوت شب یا سحر شروع کنید. نخواستید، صحبت هم نکنید. مودب و دو زانو بنشینید، با این باور که خدا حاضر و ناظر است، شما را میبیند. ولی عصر و زمانش هم شما را میبیند. خداوند مشیتش را به دست حضرت صاحبالامر انجام میدهد. نتایج تلاشهای شما به منصه ظهور در میآید. میتوانید سکوت کنید و فقط این احساس را داشته باشید که خدا ناظر حال شماست. اگر این حال با حضور قلب و طهارت ادامه یابد، چندی نمیگذرد که جوانههایی در وجود انسان رشد میکند که زمزمههایی در درونش به وجود میآید؛ «در اندرون من خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»؛ حافظ شعر نگفته، بلکه این حرف، واقعیت است.
بیشتر اشعار حافظ دارای کد سلوکی است. بر اساس این کدها میتوان گفت که حافظ وقتی غزل را ساخته است، در چه سنی از سلوک قرار داشته.
آیا تاکنون کسی از این منظر اشعار حافظ را تفسیر کرده است؟
از این منظر تاکنون کسی حافظ را تفسیر نکرده است. من اهلیت چنین کاری را ندارم. اگر در حد توانم باشد و فرصت پدید آید، این کار را میکنم. هنوز حواله اصلی آن صادر نشده است. اتفاقاً شیخ جعفر م گفت که «اگر روزی مرد راهبینی پیدا شود و غزلیات حافظ را به ترتیب سن سلوکی آن که از کجا شروع کرده و به کجا رسیده، نشان دهد» بسیار عالی است. این راه فراز و نشیب سلوک حافظ را نشان می دهد و قبض و بسط دارد. عالم عجیب و دنیای رازآلودی است.
بیش از نیم قرن از فعالیت شما در عرصه سرودن و در سه حوزه آموزش، پژوهش و آفرینش گذشته است. این نوع فعالیت نیازمند جامعالابعاد بودن است که فردی هر سه هنر را داشته باشد؛ یعنی هم شاعر و ناقد باشد و هم معلم. در وجود شما آثار و برکات این موضوع را میبینیم. لطفا ً از آغاز سرایش و جلساتی که شرکت میکردید برای ما بگویید.
من سال سوم یا چهارم دبستان بودم که گاهی مصراعها و ابیات موزونی به زبانم جاری میشد. در دوره دبیرستان طی سیکل دوم، دبیر ادبیاتی داشتم که خیلی به این موضوع اهتمام داشت. در زنگ تنفس که اعلام میشد، با جزوهای از اشعاری که در دست داشتم، وقت ایشان را میگرفتم. ایشان با دقت شعرهای من را میخواند و مطالعه میکرد و مطلبی را برای پیشرفت من عنوان میکرد.
بعد از فوت پدرم، بیش از یک انجمن ادبی در قم نبود که در منزل زندهیاد سیدحسین حسینی که کارمند بازنشسته بانک ملی بود، طی جلسات هفتگی برگزار میشد. آن انجمن یادگار انجمنی بود که امثال شاطر عباس، شاطر مصطفی و تندری و بسیاری از عزیزانی که در زمان خودشان مطرح بودند مانند نزهتی و ... برگزار میکردند و بعد از فوت آنها به آخرین حلقه پیشکسوتان، یعنی حسینی رسیده بود که در اواخر عمر ایشان، جلسات به دلیل کسالتی که حسینی داشت مرتب برگزار نمیشد. جلسات زودگذری در دبیرستان امیرکبیر و گاهی در اتاق کاری رئیس آموزش و پرورش برگزار میشد. این روند تا سال ۴۲ ادامه داشت. در این سال به خواست بسیاری از شعرا که خواهان جلسات آموزشی بودند تا استعدادها در آن پرورش یابد، انجمن ادبی محیط را برگزار کردیم. در آن زمان من اجارهنشین بودم. همین موضوع سبب تغییر محل برپایی انجمن بود. این رویه تا بعد از پیروزی انقلاب ادامه داشت و از سال ۶۰ به بعد، جلسات در همین منزل به صورت مداوم ادامه یافت. تا به امروز چهرههای موفق، مطرح و پرآوازهای از این انجمن به جامعه ادبی راه یافتهاند که هر کدام طی امروز در سطح کشور میدرخشند و آثار بسیار فاخر و ماندگاری دارند.
سال ۴۱ دوره تربیت معلم را در تهران میگذراندم. فرصت مغتنمی بود. استاد محمدعلی فتاح که تخلصش فتاح بود، از اهالی دوزدوزان تبریز و مردی صمیمی، غیور و جوانمرد بود. تخلص شعری و نام وی به واقع برازنده ایشان بود. وی در شعر و نقد آن، ید طولایی داشت. به ویژه ایشان در ردیفهای مشکل هنرنمایی میکرد. «بر زمین تا میگذارد پای آن سرو روان/ مردم چشمم برد از رشک حسرت بر زمین»
غزلیات بسیار دیگری به راهنمایی ایشان سروده شد. هر شب یک انجمن ادبی طی طول هفته در تهران فعال بود. انجمن ادبی حافظ را ذبیحالله ملکپور در منزلش برگزار میکرد. انجمن ادبی اشرافگرایی بود. نمایندگان مجلس و سناتورها در آن حضور داشتند. انجمن ادبی صائب نیز بود که با مدیریت مرحوم فرات یزدی و دبیری خلیل سامانی که «موج» تخلص میکرد برگزار میشد. انجمن ادبی بسیار خوبی بود. کسانی که در این انجمن شرکت میکردند هندیسرا بودند؛ به سبک هندی میسرودند. نشریه ماهیانهای هم داشتند که مطروحهای از صائب میدادند. اشعار کسانی که مطروحه میساختند و میخواندند در یک شماره مستقل برای هر مطروحه چاپ میشد. برای چاپ شعر، ۲۰ تومان میگرفتند. چند دوره آن هنوز موجود است. انصافاً پیشینه افتخارآمیزی دارد.
میشود گزیدهای از این اشعار و نشریه را منتشر کرد. قطعاً کار ارزشمندی است.
انجمن ادبی دیهیم یا آذرآبادگان هم بود. انجمن اهل قلم و انجمن ادبی ایران نیز از دیگر انجمنها بود که استادعلی ناصح بعد از ملکالشعرای بهار مسئولیت آن را برعهده داشت. بیشتر اساتید دانشگاه در این انجمن حضور داشتند و سرودههایشان را ارائه میکردند و اشعارشان در آنجا نقد میشد. مرحوم فتاح وقتی قصد حضور در این انجمن را داشت، من را نیز به همراه خود میبرد. آشنایی من با مرحوم مشفق کاشانی، مهرداد اوستا، گلچین و بسیاری از شعرای دیگر در آن دوران اتفاق افتاد. دوران شکوفایی این شعرا بود. یاد دارم که در یکی از جلسات ادبی حافظ که اشرافی بود، به سالن مُد بیشتر شباهت داشت. مرحوم اوستا با دوستانش به این مجلس آمده بود. سبیل قیطانی، عینک دودی، کروات و سر و صورت مرتب از ویژگیهای ظاهری افراد در این مجلس بود. مشفق و گلچین و گلبن و ... نیز آمده بودند. فرات به دلیل شیخیت، دبیری انجمن را برعهده داشت. در این انجمن مرحوم اوستا را صدا کردند که شعر بخواند و وی هم شروع کرد به ناز کردن و در همین حال نیز به سمت تریبون میرفت و میگفت چه بخوانم که تا به حال نخواندهام؛ تا اینکه فرات به او گفت که «چه بخوانی که نخوانده باشی، از من میپرسی میگویم نماز، نماز، نماز.» سرودههای فرات بیعیب بود، ولی اوج زیادی نداشت. هفت دیوان منتشر کرد.
من در حدود ۴۲، ۴۳ جلسه از انجمنهایی که برگزار میشد حضور پیدا کردم تا اینکه به انجمن ادبی ناصح رفتم. اندوخته ادبی که طی یک سال در این انجمن به دست آوردم برابر با ۱۰ سال بود. استاد محمدعلی ناصح که بیش از ۸۰ سال سن داشت، ولی با همین کهنسالی به متون و منابع لغوی و ادبی اشرافی اعجابآور داشت و اشعار را نقد میکرد و از سعدی و نظامی و ... برای گفتهاش شاهد مثال میآورد و مسئولیت انجمن را برعهده داشت. یک روز در معنی لغتی عربی صحبت شد. استاد به مسئول کتابخانه انجمن گفت که المنجد را باز کن و حرف دال را بیاور و صفحه فلان را ببین و این کلمه را نگاه کن. ببین کم و زیاد نیست. ایشان سه، چهار لغت را از بر خواند. انسان تعجب میکرد. این افراد از ذخایر فرهنگی ما بودند که جایگزینی برای آنها نداریم. خطیب رهبر که از اساتید ممتاز دانشکده ادبیات بود، از مسائلی که استاد جلسه میگفت یادداشت بر میداشت.
غزلی داشتم با ردیف «ریخت»؛ «از دیدهام سرشک وفا دانه دانه ریخت/ یک آسمان ستاره ز چشمم شماره ریخت ... شعر را میخواندم تا اینکه به این بیت رسیدم که «تا بلبل فکار در آغوش گل خزد/ در گوش گل هزار فسون و فسانه ریخت» استاد نگاه معنیداری به من کرد و گفت «از چه زمانی بلبل جزء خزندگان شده است.» ایشان با همین عبارت مهربانانه که در ذوق طرف نخورد، با من که جوانترین عضو انجمن بودم سخن گفت و «در آغوش گل رود» را جایگزین در آغوش گل خزد کرد.
شرافت ـ این شیوه استاد ناصح را در رفتار و منش شما نیز میتوان دید که ماهیگیری را یاد شاگردان خود دادید. شعر عاشورایی نوشته بودم و بارها آن را اصلاح کردم تا اینکه در محضر شما آن را خواندم. شما با چند کلمه شعرم را تغییر دادید. چند بُعد به شعر من اضافه میشد. به دوستان گفتم که با تغییر یک کلمه، شعر من از فرش به عرش رفت. انجمنی که در منزل شما برپا میشود، وابسته به نهادی نیست و زحماتی دارد و با مدیریت شما برگزار میشود و بیش از ۵۰ سال است که تشکیل میشود و چراغش روشن است. بسیاری از اساتید، استاد شعر هستند، ولی شاگردپروری نمیکنند، در حالی که شما هم شاگردپرور هستید و هم شاگردنواز. اسم انجمن «محیط» را بر چه اساس انتخاب کردید.
از نام شاعر بزرگ، شمسالفصحا محیط قمی گرفتم. وی دیوان حجیمی ندارد، ولی همین مقدار که از اشعار وی چاپ شده و در دسترس است، بسیار ارزنده است. انصافاً غزلیات در نهایت رسایی و شیوایی ارائه شده و فکر میکنم شیوه منحصر به فردی دارد که تا دو، سه بیت پایانی غزل، خواننده احساس میکند، غزل عاشقانه میخواند، ولی به ناگهان شاعر گریزی به حضرت جوادالائمه و امام علی(ع) میزند. این نوع سبک فقط به محیط اختصاص دارد و پیش و پس از وی چنین سبکی ندیدهام که شاعری به این مهارت این کار را انجام دهد. برخی از آثار این شاعر دست نیافتنی است. شعری که محیط برای جوادالائمه(ع) سروده، جزء شاهکارهای ادبی است و با بهترین غزلیات سعدی پا به پا میرود و هم طراز است. برای عظمت نام ایشان، اسم انجمن را محیط گذاشتم.
مرجع : ایکنا