کد مطلب : ۳۲۲۰۶
از نذر فلاش تا بزرگترین حسینیه دنیا
این سطرها نه بهانه میخواهد و نه مقدمه. باید همانطور از پیاش روان شوی که در خیابانی غریب از پی دستهای کوچک و پرشور. در تار و پود این سطرها نه ادعایی نهفته و نه منیتی. این سطرها، این پردهنگاریهای الکن را به سیاهمشقهای نو نقاشی تشبیه باید کرد که در برابر عظیمترین منظره عالم، با لغزش دست به قلمزنی پرداخته. شما فکر کن همان پیرزن مصری با کلافی در دست و مفتون شده شکوه و عظمت یوسف نبی!
پرده اول: نذر فلاش
«داداش سر دوربین رو بگیر کنار، خودت بیا جلو این سینی رو بگیر ببر پخش کن.»
این را آقای ستاره میگوید به عکاس ورزشی که عکسهایش را شکار کرده و میداند که کارش به سرانجام رسیده. عکاس دوربینش را از دوش آویزان میکند و سینی سنگین چای را میگیرد دستش. میبرد بیرون که پخش کند که بچههای هیات از راه میرسند و سینی را از دستش میگیرند. اولین بار نیست که عکاس به هیات آقای ستاره میآید. چند سالی هست که پایش اینجا باز شده. بچههای هیات میشناسندش و هوایش را دارند. او هم عکسهایشان را میگیرد و برایشان میفرستد. حتی وقتی ستارههای سینما و فوتبال به هیات میآیند، این آقای عکاس است که بچهها را جمع میکند و میبرد داخل آشپزخانه و شوخیشوخی عکس یادگاری بچهها را میگیرد.
شاید فکر کنی قهرمان این اپیزود ستاره شناخته شده فوتبال است که آدمها برای دیدنش به هیات میآیند اما اینطور نیست. قهرمان این قصه کوتاه عکاسی است که 10 شب خودش را نذر این هیات کرده. عکس و فیلم مراسمشان را میگیرد و برایشان بنر چاپ میکند، رفقای اسم و رسمدار هنری و ورزشیاش را به اینجا میآورد تا برای هیات خرج جور کنند و خبرها و عکسهای هیات را در روزنامهها و سایتهای ورزشی منتشر میکند. کسی نمیداند از صدقه سر همین کارهاست که کلی پول برای همین هیات و نیازمندانش جمع شده.
خودش که اسم کارش را گذاشته «نذر فلاش» و مخفیاش نگه داشته. نذرت قبول آقای عکاس.
پرده دوم: صلوات آخر
صدای صلوات بلند میشود. میاندار و مرشد جمع، جوانها را دور خودش جمع کرده. دعا میخواند و درخواست صلوات میکند و جوانها صلوات میفرستند. دود اسفند همهجا را پر کرده. دسته هیات تا ساعتی دیگر حرکت دارد. سخنران مجلس میرود روی منبر و شروع میکند به تعریف کردن ماجرای روز پنجم محرم. حرکت کاروان به سمت مقصد و توقفهای منزل به منزل و اتفاقات رخ داده و آدمهایی که در این میان نقشی داشتهاند. کمی آن طرفتر، پشت ساختمان هیات، مرد سیاهپوش صورت نتراشیده عزاداری که غم دنیا روی چشمهایش سنگینی میکند، بیتابی میکند که وارد شود یا نه.
مرد که به تازگی فرزندش را در یک اتفاق ناگوار از دست داده، خبر ندارد که چرا از او خواستهاند به هیات بیاید. همیشه خودش میآمد اما این بار چند نفری از بزرگان و کسبه به محل کارش رفتند و از او خواستند تا شب حتما به هیات بیاید.
انتظارش خیلی طول نکشید چراکه میزبانانش از راه رسیدند و تعارفش کردند که به ساختمان دیگری بروند. تعجب کرد که چرا مثل بقیه به سمت داخل هیات نمیروند اما حرفی نزد. داخل خانه معتمد محل شدند که چند پلاک آن طرفتر بود. پذیرایی سادهای انجام شد و بعد میهمان دیگری از راه رسید. ملیپوش سرشناسی که سمبل فوتبال ایران بود و در دنیا میشناختندش. مرد عزادار که چشمهایش از دیدن ستاره سرشناس گرد شده بود پیش پایش ایستاد. ستاره بیتکلف روبوسی کرد و گرم تحویلش گرفت. روحانی مسجد، معتمد محل و ستاره سرشناس تا نیمههای شب با مرد صحبت کردند و صحبت کردند و صحبت کردند تا اینکه رضایت گرفتند. رضایت برای جوان بداقبالی که از سر یک اشتباه و بد بیاری باعث مرگ رفیقش شده بود.
پدر داغدار که میدانست قتل عمد نبوده، سرانجام در مقابل خواهشهای هیات سهنفره کوتاه آمد. حضار صلوات فرستادند و نوبت به میهمانهای جدید رسید؛ به خانواده جوانی که در زندان منتظر فرجام امشب بود.
صلوات بلندتری فرستاده شد. آن شب کسی نفهمید که ستاره جوانمرد، بیسر و صدا و بدون اطلاع دیگر حضار، چک تا کردهای را در جیب پدر داغدار گذاشته بود برای جبران بخشی از هزینههای مراسم و همچنین برای گرفتن بزرگداشتی برای فرزند ازدسترفتهاش.
دسته که به هیات برگشت، دو دل از کینه و غم آزاد شده و دعای جوانی در عزاداری پرشور زندان به استجابت رسیده بود. هیچوقت هیچ کسی نفهمید که ستاره خوشاخلاق، در این ماجرا از جیبش هم پولی خرج کرد. شما هم خودتان را بزنید به آن راه.
پرده سوم: دست توی دست
جوان آمده بود در هیات مداح معروف برای برطرف شدن مشکلی. بازیکن بود و میخواست جایی تست بدهد و دلالها چنان عرصه را بر همه تنگ کرده بودند که باید فکر تست دادن بدون پارتی را از کلهات بیرون میکردی.
حالا جوان آمده بود تا مداح معروفی را ببیند که فوتبالیها غلام حلقه به گوشش بودند و روی حرفش حرف نمیزدند. آمده بود بلکه نذرش را از هیات امام حسین(ع) بگیرد و کارش راه بیفتد.
با دوستش از آن سر شهر آمده بودند به این سمت شهر. با موتور. یک ساعتی در ترافیک در راه بودند تا به هیات مداح معروف رسیدند. هیاتی که بانی نذرش چند ورزشکار معروف و چند هنرمند سرشناس بودند.
از دم در که وارد شد سرش گیج رفت. ستارههای قدیم فوتبال، بازیکنهای دهههای مختلف و بازیکنهای تیمهای مختلف لیگ در مجلس نشسته بودند. هیات شلوغ بود ولی میشد به آدمها نزدیک شد و سلام و علیکی کرد. میدانست که هنوز یکی دو ساعتی تا آغاز مراسم وقت هست. بین آدمها چرخ زد و چرخ زد تا کسی را ببیند که مناسب مشکلش باشد اما...
آن شب در میان آن همه ستاره فوتبال و حتی در کنار مداح معروف، جوان دلش نیامد حرفی از فوتبال بزند. بیخیال شد. دلش نیامد عزاداریاش را به فوتبال بفروشد. بیخیال آدمها شد و با رفیقش برگشت جنوب شهر. هیات آدمهای معروف به مذاقشان خوش نیامده بود. برگشتند پیش بچهمحلهای خودشان.
آخر شب، وقتی هیات داشت تمام میشد، دوستان نزدیکش صدایش کردند تا برود و مربی سرشناس فوتبالی را ببیند که آمده بود در هیاتشان سینهزنی کند. حاج آقای هیات که پسر را دید با صدای بلند صدایش کرد و دستش را گرفت و گذاشت توی دست آقای سرمربی! سفارشش را کرد که جوان است و دنبال نان حلال و یک فرصت.
مربی نگاه به قد و بالای جوان کرد و چندتایی سوال از او پرسید و بعد دستیارش را صدا کرد. به پسر گفت که با دستیارم هماهنگ کن که بعد از تاسوعا و عاشورا بیایی سر تمرین ببینم چند مرده حلاجی.
آن شب، ماه بود و ستاره و رویاهای شبانه جوانکی که خواستهاش از زندگی فرصتی بود برای نان حلال.
پرده چهارم: پاکت خارجی
هیات شهر کوچک آقای بازیکن مشکل مالی داشت. هیاتهای بزرگتر همه توجهات را جلب کرده بودند و محله فقیرنشین بازیکن جوان، سو و رمقی نداشت. بازیکن جوان، که تازه بختش گفته و به یک تیم اسم و رسمدار منتقل شده بود، برای محرمش برنامهای جز حضور در هیات کوچکش نداشت. گرچه سری در بین سرها درآورده بود و گرچه تمام شهر از او میخواستند تا به هیات آنها بیاید و گرچه چند معتمد محلی پیغام داده بودند که امسال به دسته آنها سر بزند، ولی دلش رضا نمیداد. وقتی حضور در تهران و تیم معروفش، روی لباس پوشیدن و سبک ریش گذاشتن جنوب شهریاش اثری نگذاشته بود، چطور باید روی هیات رفتنش اثر میگذاشت؟
بازیکنهای مطرح تیم که از بچه تازهوارد و ادب و حیایش خوششان آمده بود، هر کدام پیشنهاد میکردند تا تاسوعا و عاشورا را درتهران بماند و به هیاتهای معروف ورزشکاران برود تا با بزرگان عکس بگیرد و بیشتر دیده شود اما او دل به دل این حرفها نداده بود.
با همان لهجه جنوبی شهرستانیاش میگفت: «مگر میشود آدم تاسوعا و عاشورا در هیات غریب باشد؟ بچهمحلها را چه کنیم؟»
تمرینات را که برای تعطیلات تمام کردند، بازیکن جوان پیش سرمربی خارجی تیم رفت. داستان شهر کوچک و هیات کوچکش را برایش تعریف کرد و از او خواست تا اگر برنامهای برای مرخصی رفتن ندارد به شهر کوچک آنها بیاید و میهمان عزاداری آنها باشد.
آن سال، هیات کوچک محله کوچک کودکیهای بازیکن تازهدرمسیرشهرت قرارگرفته، میهمانان بزرگی داشت. نهفقط سرمربی خارجی که مدیرعامل باشگاه هم برای روز تاسوعا، به شهر کوچک رفتند. تا عصر ماندند و تمام شهر برای ملاقات با آنها، به محله کوچک آمدند. هیچ جای دیگر نرفتند و به هیچ هیات دیگری سر نزدند و دعوت هیاتها و بزرگان شهر را نپذیرفتند و پیغام دادند که میهمان این هیات هستند و هر کس با آنها کاری دارد به این سمت بیاید.
بگذریم از پاکت کلفتی که سرمربی خارجی، دور از چشم بازیکن جوانش، به مدیر هیات داد و بدون نیاز به مترجم، به فارسی دست و پا شکسته گفت: نذر امام!
آن روز، جدای همه نذرها و تلاش بانیان خیر، بخش زیادی از هزینههای میهمانهای هیات کوچک را همان پاکت تامین کرد. برکت نفس پاک جوان مودبی که فوتبال و شهرت خرابش نکرد.
پرده پنجم: بزرگترین حسینیه دنیا
بچه بود. عشق تیم محبوبش را داشت و عین نوجوانهای همسن و سالش، پر بود از رفتارهای خام. آن شب که تیم محبوبش بازی داشت، میخواست فوتبال ببیند که دید تلویزیون بازی را پخش نمیکند. ایام تاسوعا و عاشورا بود و تلویزیون تصمیم گرفته بود مسابقه بزرگ را پخش نکند. خانهاش خیلی با ورزشگاه فاصله نداشت. بارها دیده بود که مینیبوسهایی که برای ورزشگاه آزادی مسافر میزدند، کجا میایستند. کمی پول برداشت و پرچم رنگ تیمش را به دست گرفت و به ورزشگاه رفت. 25 دقیقه از بازی تیمش گذشته بود که روی سکوهای طبقه دوم داشت تیمش را تشویق میکرد. بازی گلی نداشت. نیمه اول تمام شد. بین دو نیمه، زیباترین اتفاق زندگیاش را روی سکوها دید.
نوجوان قصه ما که در تمام سالهای کمشمار عمرش، در هیات کوچک مسجد محلشان عزادار امام حسین(ع) بود، آنروز روی سکوها بزرگترین حسینیه عمرش را با صد هزار عزادار سیاهپوش تجربه کرد.
شب، وقتی داشت به خانهاش برمیگشت، کنار پرچم تیم محبوبش، یک پرچم سیاه حسینی نیز در دست داشت.
پرده اول: نذر فلاش
«داداش سر دوربین رو بگیر کنار، خودت بیا جلو این سینی رو بگیر ببر پخش کن.»
این را آقای ستاره میگوید به عکاس ورزشی که عکسهایش را شکار کرده و میداند که کارش به سرانجام رسیده. عکاس دوربینش را از دوش آویزان میکند و سینی سنگین چای را میگیرد دستش. میبرد بیرون که پخش کند که بچههای هیات از راه میرسند و سینی را از دستش میگیرند. اولین بار نیست که عکاس به هیات آقای ستاره میآید. چند سالی هست که پایش اینجا باز شده. بچههای هیات میشناسندش و هوایش را دارند. او هم عکسهایشان را میگیرد و برایشان میفرستد. حتی وقتی ستارههای سینما و فوتبال به هیات میآیند، این آقای عکاس است که بچهها را جمع میکند و میبرد داخل آشپزخانه و شوخیشوخی عکس یادگاری بچهها را میگیرد.
شاید فکر کنی قهرمان این اپیزود ستاره شناخته شده فوتبال است که آدمها برای دیدنش به هیات میآیند اما اینطور نیست. قهرمان این قصه کوتاه عکاسی است که 10 شب خودش را نذر این هیات کرده. عکس و فیلم مراسمشان را میگیرد و برایشان بنر چاپ میکند، رفقای اسم و رسمدار هنری و ورزشیاش را به اینجا میآورد تا برای هیات خرج جور کنند و خبرها و عکسهای هیات را در روزنامهها و سایتهای ورزشی منتشر میکند. کسی نمیداند از صدقه سر همین کارهاست که کلی پول برای همین هیات و نیازمندانش جمع شده.
خودش که اسم کارش را گذاشته «نذر فلاش» و مخفیاش نگه داشته. نذرت قبول آقای عکاس.
پرده دوم: صلوات آخر
صدای صلوات بلند میشود. میاندار و مرشد جمع، جوانها را دور خودش جمع کرده. دعا میخواند و درخواست صلوات میکند و جوانها صلوات میفرستند. دود اسفند همهجا را پر کرده. دسته هیات تا ساعتی دیگر حرکت دارد. سخنران مجلس میرود روی منبر و شروع میکند به تعریف کردن ماجرای روز پنجم محرم. حرکت کاروان به سمت مقصد و توقفهای منزل به منزل و اتفاقات رخ داده و آدمهایی که در این میان نقشی داشتهاند. کمی آن طرفتر، پشت ساختمان هیات، مرد سیاهپوش صورت نتراشیده عزاداری که غم دنیا روی چشمهایش سنگینی میکند، بیتابی میکند که وارد شود یا نه.
مرد که به تازگی فرزندش را در یک اتفاق ناگوار از دست داده، خبر ندارد که چرا از او خواستهاند به هیات بیاید. همیشه خودش میآمد اما این بار چند نفری از بزرگان و کسبه به محل کارش رفتند و از او خواستند تا شب حتما به هیات بیاید.
انتظارش خیلی طول نکشید چراکه میزبانانش از راه رسیدند و تعارفش کردند که به ساختمان دیگری بروند. تعجب کرد که چرا مثل بقیه به سمت داخل هیات نمیروند اما حرفی نزد. داخل خانه معتمد محل شدند که چند پلاک آن طرفتر بود. پذیرایی سادهای انجام شد و بعد میهمان دیگری از راه رسید. ملیپوش سرشناسی که سمبل فوتبال ایران بود و در دنیا میشناختندش. مرد عزادار که چشمهایش از دیدن ستاره سرشناس گرد شده بود پیش پایش ایستاد. ستاره بیتکلف روبوسی کرد و گرم تحویلش گرفت. روحانی مسجد، معتمد محل و ستاره سرشناس تا نیمههای شب با مرد صحبت کردند و صحبت کردند و صحبت کردند تا اینکه رضایت گرفتند. رضایت برای جوان بداقبالی که از سر یک اشتباه و بد بیاری باعث مرگ رفیقش شده بود.
پدر داغدار که میدانست قتل عمد نبوده، سرانجام در مقابل خواهشهای هیات سهنفره کوتاه آمد. حضار صلوات فرستادند و نوبت به میهمانهای جدید رسید؛ به خانواده جوانی که در زندان منتظر فرجام امشب بود.
صلوات بلندتری فرستاده شد. آن شب کسی نفهمید که ستاره جوانمرد، بیسر و صدا و بدون اطلاع دیگر حضار، چک تا کردهای را در جیب پدر داغدار گذاشته بود برای جبران بخشی از هزینههای مراسم و همچنین برای گرفتن بزرگداشتی برای فرزند ازدسترفتهاش.
دسته که به هیات برگشت، دو دل از کینه و غم آزاد شده و دعای جوانی در عزاداری پرشور زندان به استجابت رسیده بود. هیچوقت هیچ کسی نفهمید که ستاره خوشاخلاق، در این ماجرا از جیبش هم پولی خرج کرد. شما هم خودتان را بزنید به آن راه.
پرده سوم: دست توی دست
جوان آمده بود در هیات مداح معروف برای برطرف شدن مشکلی. بازیکن بود و میخواست جایی تست بدهد و دلالها چنان عرصه را بر همه تنگ کرده بودند که باید فکر تست دادن بدون پارتی را از کلهات بیرون میکردی.
حالا جوان آمده بود تا مداح معروفی را ببیند که فوتبالیها غلام حلقه به گوشش بودند و روی حرفش حرف نمیزدند. آمده بود بلکه نذرش را از هیات امام حسین(ع) بگیرد و کارش راه بیفتد.
با دوستش از آن سر شهر آمده بودند به این سمت شهر. با موتور. یک ساعتی در ترافیک در راه بودند تا به هیات مداح معروف رسیدند. هیاتی که بانی نذرش چند ورزشکار معروف و چند هنرمند سرشناس بودند.
از دم در که وارد شد سرش گیج رفت. ستارههای قدیم فوتبال، بازیکنهای دهههای مختلف و بازیکنهای تیمهای مختلف لیگ در مجلس نشسته بودند. هیات شلوغ بود ولی میشد به آدمها نزدیک شد و سلام و علیکی کرد. میدانست که هنوز یکی دو ساعتی تا آغاز مراسم وقت هست. بین آدمها چرخ زد و چرخ زد تا کسی را ببیند که مناسب مشکلش باشد اما...
آن شب در میان آن همه ستاره فوتبال و حتی در کنار مداح معروف، جوان دلش نیامد حرفی از فوتبال بزند. بیخیال شد. دلش نیامد عزاداریاش را به فوتبال بفروشد. بیخیال آدمها شد و با رفیقش برگشت جنوب شهر. هیات آدمهای معروف به مذاقشان خوش نیامده بود. برگشتند پیش بچهمحلهای خودشان.
آخر شب، وقتی هیات داشت تمام میشد، دوستان نزدیکش صدایش کردند تا برود و مربی سرشناس فوتبالی را ببیند که آمده بود در هیاتشان سینهزنی کند. حاج آقای هیات که پسر را دید با صدای بلند صدایش کرد و دستش را گرفت و گذاشت توی دست آقای سرمربی! سفارشش را کرد که جوان است و دنبال نان حلال و یک فرصت.
مربی نگاه به قد و بالای جوان کرد و چندتایی سوال از او پرسید و بعد دستیارش را صدا کرد. به پسر گفت که با دستیارم هماهنگ کن که بعد از تاسوعا و عاشورا بیایی سر تمرین ببینم چند مرده حلاجی.
آن شب، ماه بود و ستاره و رویاهای شبانه جوانکی که خواستهاش از زندگی فرصتی بود برای نان حلال.
پرده چهارم: پاکت خارجی
هیات شهر کوچک آقای بازیکن مشکل مالی داشت. هیاتهای بزرگتر همه توجهات را جلب کرده بودند و محله فقیرنشین بازیکن جوان، سو و رمقی نداشت. بازیکن جوان، که تازه بختش گفته و به یک تیم اسم و رسمدار منتقل شده بود، برای محرمش برنامهای جز حضور در هیات کوچکش نداشت. گرچه سری در بین سرها درآورده بود و گرچه تمام شهر از او میخواستند تا به هیات آنها بیاید و گرچه چند معتمد محلی پیغام داده بودند که امسال به دسته آنها سر بزند، ولی دلش رضا نمیداد. وقتی حضور در تهران و تیم معروفش، روی لباس پوشیدن و سبک ریش گذاشتن جنوب شهریاش اثری نگذاشته بود، چطور باید روی هیات رفتنش اثر میگذاشت؟
بازیکنهای مطرح تیم که از بچه تازهوارد و ادب و حیایش خوششان آمده بود، هر کدام پیشنهاد میکردند تا تاسوعا و عاشورا را درتهران بماند و به هیاتهای معروف ورزشکاران برود تا با بزرگان عکس بگیرد و بیشتر دیده شود اما او دل به دل این حرفها نداده بود.
با همان لهجه جنوبی شهرستانیاش میگفت: «مگر میشود آدم تاسوعا و عاشورا در هیات غریب باشد؟ بچهمحلها را چه کنیم؟»
تمرینات را که برای تعطیلات تمام کردند، بازیکن جوان پیش سرمربی خارجی تیم رفت. داستان شهر کوچک و هیات کوچکش را برایش تعریف کرد و از او خواست تا اگر برنامهای برای مرخصی رفتن ندارد به شهر کوچک آنها بیاید و میهمان عزاداری آنها باشد.
آن سال، هیات کوچک محله کوچک کودکیهای بازیکن تازهدرمسیرشهرت قرارگرفته، میهمانان بزرگی داشت. نهفقط سرمربی خارجی که مدیرعامل باشگاه هم برای روز تاسوعا، به شهر کوچک رفتند. تا عصر ماندند و تمام شهر برای ملاقات با آنها، به محله کوچک آمدند. هیچ جای دیگر نرفتند و به هیچ هیات دیگری سر نزدند و دعوت هیاتها و بزرگان شهر را نپذیرفتند و پیغام دادند که میهمان این هیات هستند و هر کس با آنها کاری دارد به این سمت بیاید.
بگذریم از پاکت کلفتی که سرمربی خارجی، دور از چشم بازیکن جوانش، به مدیر هیات داد و بدون نیاز به مترجم، به فارسی دست و پا شکسته گفت: نذر امام!
آن روز، جدای همه نذرها و تلاش بانیان خیر، بخش زیادی از هزینههای میهمانهای هیات کوچک را همان پاکت تامین کرد. برکت نفس پاک جوان مودبی که فوتبال و شهرت خرابش نکرد.
پرده پنجم: بزرگترین حسینیه دنیا
بچه بود. عشق تیم محبوبش را داشت و عین نوجوانهای همسن و سالش، پر بود از رفتارهای خام. آن شب که تیم محبوبش بازی داشت، میخواست فوتبال ببیند که دید تلویزیون بازی را پخش نمیکند. ایام تاسوعا و عاشورا بود و تلویزیون تصمیم گرفته بود مسابقه بزرگ را پخش نکند. خانهاش خیلی با ورزشگاه فاصله نداشت. بارها دیده بود که مینیبوسهایی که برای ورزشگاه آزادی مسافر میزدند، کجا میایستند. کمی پول برداشت و پرچم رنگ تیمش را به دست گرفت و به ورزشگاه رفت. 25 دقیقه از بازی تیمش گذشته بود که روی سکوهای طبقه دوم داشت تیمش را تشویق میکرد. بازی گلی نداشت. نیمه اول تمام شد. بین دو نیمه، زیباترین اتفاق زندگیاش را روی سکوها دید.
نوجوان قصه ما که در تمام سالهای کمشمار عمرش، در هیات کوچک مسجد محلشان عزادار امام حسین(ع) بود، آنروز روی سکوها بزرگترین حسینیه عمرش را با صد هزار عزادار سیاهپوش تجربه کرد.
شب، وقتی داشت به خانهاش برمیگشت، کنار پرچم تیم محبوبش، یک پرچم سیاه حسینی نیز در دست داشت.
مرجع : قانون