کد مطلب : ۳۲۳۵۸
هیئت خانگی؛ آنسر دنیا
نرگس ولیبیگی/ دانشجوی دکتری مطالعات ارتباطات و رسانه؛ مقیم سن خوزه
حالا پنج سال از آخرین باری که در خانهی واترلو هیئت میگرفتیم گذشته. هیئتی که به همت گروهی ده دوازده نفره از دانشجوها شروع شد، پا گرفت، بالید، و تبدیل به مدلی برای برگزاری هیئتهای خانگی خارج از ایران شد. شاید اگر قرار باشد از بین تمام تجربههای جدید و گاهی عجیب این دوازده سال دوری از ایران ارزشمندترینشان را نام ببرم، حتما آن شش سال مجلس اباعبدالله را سر لیستم خواهد نوشت. تجربهای بیبدیل و شوقآور که هنوز در حسرت تکرارش هستیم. وقتی کار و شهرمان را عوض کردیم، دیگر آن گروه دوستی پایهی برگزاری هیئت را پیدا نکردیم. شرایط هر شهر و جو مذهبیهایش با شهر دیگر فرق میکند. شیعههای هر شهری برای خودشان آدابی دارند. شهرهای بزرگتر معمولا مسجد و حسینه دارند و برنامهی محرمشان از پیش چیده شده است که ما هم شرکت میکنیم. ولی معمولا تعداد اینٍقدر زیاد نیست که بشود موازی برنامهی مسجد یا حسینیهی اصلی، هیئت خانگی هم برگزار کنیم. اصلا برگزاری چند مجلس همزمان، نفی غرض است به نوعی. بحث تعداد آدمهای شرکت کننده نیست. چند تکه شدن و ایجاد تفرقه دقیقا همان چیزیست که نباید بینمان اتفاق بیفتد. بعد هم اینکه کار آسانی نیست مجلس برگزار کردن. هیئت، سخنران میخواهد، مداح خوشصدا میخواهد و مهمتر از آن جمعی میخواهد که دلشان برای امام حسین طوری رفته باشد که عزاداریهایشان، آیین تکراری هرساله نباشد. تمام انرژیشان را در طول سال جمع کنند برای محرم و تمام کار و درس و وقت و زندگیشان را نذر آن ده روز مجلسی کنند که شرکتکنندههایش بین ۵۰ نفر تا ۲۰۰ نفرند. اینها را من در شهرهای بعدی کمتر پیدا کردم. با این حال هر سال عید غدیر که میگذرد یادم میافتد که دو تا چمدان کتیبه و دو جعبهی پر سیاهی دارم که مدام از این شهر به شهر بعدی کشیدیمشان تا شاید روزی دوباره زیپ چمدان را باز کنیم و دیوارهای خانهمان را در گوشهای از این دنیا، سیاهپوش محرم کنیم.
سال پیش، تازه وارد جمع شیعیان سنخوزه شده بودیم که محرم شروع شد. برای من که سالها بود دستهی هزار نفرهی عزاداری ندیده بودم، تجربهی غریبی بود. اصلا نفس وجود مسجد بزرگ و زندهی شیعه هنوز برای من حس غریبیست. شاید چون واترلو، همیلتون و این آخری آتاوا، هیچوقت آنقدر جمعیت شیعهی دوازدهامامیشان زیاد نبود که مسجدی علم کنند برای خودشان. البته از قضای روزگار جماعت دوازدهامامیهای هندی-پاکستانی که به عدهایشان خوجه میگویند، تاسیس حسینیه را در هر شهری که مستقر میشوند از نان شب واجبتر میدانند. یعنی پیش از آنکه برای خودشان خانه بخرندو دور هم جمع میشوند و مکانی را برای حسینه میخرند. ولی در شهرهای کوچک بلاد غرب، حتی جمعیت آنها هم آنقدر نیست که مسجد راه بیندازند. با وجود این، ایرانیها ترجیح میدهند، مراسم خودشان را داشته باشند همانطور که عربها. بیشتر بحث زبان است و آیینهای فرهنگی شکلگرفته حول مناسک مذهبی که برای هر ملیت و نژادی فرق میکند و هر کدام از این گروهها دلشان بیشتر به سمت همزبانها و همولایتیهای خودشان مایل است. مثلا در مسجد اصلی شیعیان سنحوزه مراسم پارسال اینطور بود که هر شب شش برنامهی همزمان برگزار میشد. زیارت عاشورا و نماز و شام برای همه در سالن اصلی مسجد برقرار بود و بعدش برنامهها تقسیم میشد به زبانهای اردو، فارسی و عربی در سالنهای جداگانه، به علاوهی برنامهی کارگاه محرم برای نوجوانها به انگیسی، برنامهی سرگرمی و مداحی و سخنرانی به انگیسی برای بچههای ۵ سال به بالا و برنامهی بازی برای بچههای زیر ۵ سال.
شب عاشورا ولی بعد از اینکه سخنرانیها و روضهخوانیها تمام شد، سه دستهی بزرگ مردانه که گمانم هر کدام حداقل ۴۰۰ نفر بودند، از داخل سالنها راه افتادند به سمت بیرون ساختمان با پرچم و علم و نشانهای دیگر. خوجهها، پرتعدادتر از همه، با آن ریتم تند شعرها و سینه زدنشان، اولین گروه بودند. پشت سرشان فارسیزبانها با «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است»، و بعد عربها با جمعیت کمتر و با ذکر «یا ابوفاضل دخیلک» از ساختمان بیرون آمدند و وارد فضای باز مسجد شدند. خانمها همه وارد دستهی چهارم شدند و عقبتر از سه دستهی جلویی حرکت کردند. دستهها به فضای جلوی مسجد که رسیدند، سرگروهها کوچه درست کردند و آمادهی سینهزنی شدند. هر سه گروه به ترتیب برنامه اجرا کردند به علاوهی مداحی انگلیسی و صحبتهای حاجآقای مسجد که آنهم به انگیسی بود. دخترکم را داده بودم به همسرم که روی دوشش بگیرد میان دستهها که بهتر مراسم را ببیند و ایستاده بودم در صف اول دستهی خانمها و به قاب ماه و درختان نخل معروف کالیفرنیا و حرکت دستها که هماهنگ با ریتم «یا حسین، یا مظلوم» بالا و پایین میرفت نگاه میکردم و فکر میکردم رزق روضهی هرسال و هر مجلس با بار قبلش فرق میکند.
یاد آن سالها افتادم که چند روز بعد از عید غدیر صفحهی ایمیل را باز میکردم و سابجکت میزدم «آماده میشوم که فراهم کنی مرا! خرج عزای ماه محرم کنی مرا!» متنش را مثل هرسال مینوشتم. میگفتم که هفتهی دیگر، شنبه و یکشنبه سیاهی میزنیم به صرف آبگوشت. خانه را هم باید جمع کنیم و تمام وسایل سه طبقه را جا بدهیم در دو اتاق بالا و یک طرف گاراژ. لیست وسایل مورد نیاز آشپزخانه را هم مینوشتم: کفگیر، دستمال، سفرهی بزرگ، قابلمه، سبد، تشت، چاقو، کتری برقی ... زندگیهای دانشجویی در غربت به زور اسباب پذیرایی از ۱۰ نفر را فراهم میکند چه برسد به ۲۰۰ نفری که شب تاسوعا و عاشورا میآمدند. مجلسمان از شب اول محرم شروع میشد و تا سوم امام ادامه داشت به علاوهی ظهر عاشورا.
ایمیل را که میفرستادم، در دم، سیل جوابها سرازیر میشد، انگار میخواستند عقب نمانند از قافله. حالا باید تقسیم کار میکردیم. چند نفر مسئول آشپزخانه، چند نفر مسئول سیستم صوتی، چند نفر برای هماهنگی رفت آمد سخنرانها و شرکتکنندهها در آن دمای منفی بیست و سی، عدهای هم برای خریدها، گروهی هم برای مرتبکاری و جمع و جور کردن باقی کارها. همهاش ولی اینها نبود. آدمهای زیادی نداشتیم که دعوت کنیم برای سخنرانی آن ۱۴ مجلس و یا حتی کسی که روضه بخواند و مداحی بداند. چند نفر بودند از جمع جسله قرآن هفتگی خودمان که در دانشگاه برگزار میشد، که هر کدام شبی را قبول میکردند. باقی شبها را باید از شهرهای مجاور سخنران دعوت میکردیم، از ماهها پیش که برنامههایشان را تنظیم کنند. باز هم کافی نبود البته. مشکل فقط سخنران و روضهخوان هم نبود. ما بلد نبودیم هیئتداری کنیم. بار اولمان بود. باید توکل میکردیم و آزمون و خطایی پیش میرفتیم. از آشپزی برای آن تعداد مهمان گرفته تا مدیریت منظم تمام مراسم. برای کارهای خدماتی نیرو کم نداشتیم، همهی اعضای جلسهقرآن، کمک میکردند. ولی برای سخنرانی و روضه و مداحی باید خودمان دست به کار میشدیم. باید از امکانات کم و محیط ناهمگون، بهترین استفاده را میکردیم. از جمع خودمان شروع کردیم، آدمهای همان گروهی که هستهی مرکزی هیئت هرسال بود، تبدیل شدند به سخنران و مداح و قاری قرآن و حتی آشپز حرفهای. هر سال بهتر و برنامهریزیشدهتر از سال پیش. سخنرانیهایی با کیفیت و روضههایی از پیش غربال شده. نزدیکترین دوستانمان با اینکه سخنرانی مذهبی هیچ تناسبی با کارها و حرفهشان نداشت (بیشترشان مهندس بودند و کارشان با عدد و رقم و معادلات پیچیده بود) قبول میکردند و کتابهای خوب و متنهای زیادی میخواندند تا سخنرانیها را آماده کنند برای شبهای هیئت. قصهی روضه و مداحی هم همین بود. چند نفر خوشصدا داشتیم که خوب قرآن میخواندند و گاهی روضه. آنها هم گروهی تشکیل میدادند و شعرها را تمرین میکردند برای آن ۱۴ مجلس. چند سال هم مقتل خواندیم تکه تکه. کوتاه. پیش از روضه. مجلس را با قرآن و زیارت عاشورا شروع میکردیم. عدهای بعد از خواندن زیارت عاشورا میآمدند، عدهای فقط برای شنیدن سخنرانی میآمدند و برای روضه نمیایستادند. عدهای برای گریه میآمدند. عدهای برای کمک. هر کس از ظن خودش یار هیئتمان بود. و سخت بود برنامه را متعادل نگه داریم که نه آتش سیاست دامنش را بگیرد، نه فضای روشنفکری تندروانه. روی مرزی بین سنت و مدرنیته باید حرکت میکردیم چون تنوع مخاطبمان چه آنهایی که ساکن همان شهر خودمان بودند، چه آنهایی که از شهرهای اطراف میآمدند زیاد بود. دوستانمان از شهرهای کوچکی که برنامهای برای محرم نداشتند میآمدند برای شرکت در مراسم ما، مخصوصا شب عاشورا. تمام سهطبقهی خانهمان پر میشد از مهمان تا سه روزش بعدش. چه ذوق محزونی داشتیم برای برگزاری لحظهلحظهی آن هیئت.
روزهای پایانی ذیحجه برای من، حسرت تمام شدن آن دوره است. مدام یاد آن شور شیرین شروع محرم میافتم. یادم میآید در طول مراسم مینشستم روی پلههای جلوی در و زل میزدم به مصرع «زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست» که روی کتیبهی روبهرویم چاپ شده بود. باید هم حواسم به طبقهی پایین مردانه بود، هم ارتباطم با آشپزخانهی بالا که مقر خانمها بود قطع نمیشد که مهمانها پذیرایی شوند، هم سخنرانی را باید میشنیدم و مراقب بودم صدای سیستم صوتی آنقدر بلند نباشد که از خانه بیرون برود. هر سال پیش از شروع مراسم، همسایهی کناری را که میدیدم حال و احوال میکردم و خبر میدادم برنامهی امسالمان بهزودی شروع میشود و پیشاپیش عذرخواهی میکردم بابت اینکه رفت و آمد در کوچه زیاد میشود و احتمالا سر و صدا. اسمش مارلین بود. خودش کار ساختمانی میکرد، همسرش معلم بود و با سه دختربچهشان سالها دیوار به دیوار هم زندگی میکردیم. از آن مسیحیهای دوآتشه بودند که بچههایش به وقت عید پاک، تمام جلوی خانهمان را با گچ رنگی پیامهای مذهبی و دعوت مینوشتند. رابطهمان با هم خوب بود. مخصوصا از وقتی دخترک به دنیا آمد، بیشتر باهم رفت و آمد کردیم. یکبار آن سالهای اول پرسید مراسمتان مربوط به رمضان است؟ کاناداییها رمضان را خوب میشناسند. به خاطر سیاست چندفرهنگی دولت، با شروع ماه مبارک، شبکههای مختلف رادیو و تلویزیون برنامههای خاص معرفی مراسم رمضان اجرا میکنند و فروشگاهها برای شروع ماه رمضان محصولات کشورهای عربی و ترک را بیشتر میآورند و تخفیفهای خوب میزنند؛ انواع نانها و شیرینیها و خرماها و چیزهای مرتبط دیگر. خلاصه که اگر مناسک مسلمانی را بخواهند اسم ببرند گمانم نماز و روزه را بلد باشند. گفتم نه مربوط به بزرگداشت یکی از نوادگان پیامبر است، امام سوم شیعیان؛ مذهبیهایشان مفهوم امام را هم به خاطر نماز جماعت بلدند. گفت تعجب میکنم اینهمه ماشین توی کوچه پارک میشود ولی هیچ سر و صدایی از خانه بیرون نمیآید. گفتم مجلس اندوه است. کمی برایش توضیح دادم.
یکبار هم یکی از روزهای وسط دهه نشسته بودم تندتند مقالهای که باید چند روز بعد، سر کلاس جامعهشناسی دین ارائه میکردم را آماده میکردم. تمام تیر تختهها را جمع کرده بودیم در اتاقهای بالا و جای نشستن نبود مگر سر میز آشپزخانه که هیچوقت از بشقابهای خرما و سینیهای حلوا و جعبهها بیسکوئیت نذری خالی نمیشد. زنگ در را که زدند فکر کردم کسی از دوستان خودمان است. شاید قرار بوده سبزیای، عدسی، پیازداغی، برنج خشکی، میوهای چیزی برای شب بیاورد که من یادم نبوده، شاید هم ظرفهای یکبار مصرف را آوردهاند، شاید هم کسی قابلمه بزرگه را نیاز دارد برای سوپ و آش چند شب دیگر. هیچکدام نبود. پستچی بود؛ کتابهایی که سفارش داده بودم را آورده بود. تحویل گرفتم و رسیدش را امضا کردم ولی نمیرفت. ایستاده بود به کتیبهی عمودی وصل به در نگاه میکرد و رویش دست میکشید؛ از همان کتیبه مشکیهای چاپی معمولی که چند بیت شعر محتشم رویش است. گفت اینها را خودت درست کردهای. گفتم نه. گفت چقدر جالب است خطش. پرسید کدام الفباست؟ برایش توضیح دادم. عاقله مرد سفیدپوستی بود. در را بازتر کردم بهش پرچمهای مخمل و کتیبههای سفید حاشیهی دیوار را نشان دادم. گفتم مراسم مذهبی داریم این چند شب و تزئینات مربوط به آن است. گفت تا به حال همچین تزئینی ندیدهام. خداحافظی کردیم.
سرما و برف و بوران ماههای دسامبر و ژانویهی شرق کانادا، مراسم ما را هم تحت تاثیر میگذاشت. مخصوصا برای رفت و آمد و انجام خریدها و حتی نصب سیاهیها. گاهی اینقدر هوا سرد میشد که پرچمهای بیرون خانه با هیچ چسبی روی دیوار بند نمیشدند و هیچ میخی هم در چوبها فرو نمیرفت. هر روز یک ساعت قبل از شروع مراسم، گروه اجرایی میآمدند برای تنظیم کارها و سروسامان دادن به خانه. یکی از آن روزهای خیلی سرد، در را که باز کردم سوز منفی سی رفت زیر پلکهام و اشکهام تندتند سرازیر شد. دو نفر داشتند پرچم «به مجلس عزای امام حسین خوش آمدید» را جلوی در ورودی نصب میکردند. سردی هوا چسبندگی چسبشان را از بین میبرد. سنگهای دیوارها همه یخ زده بودند و رنگ طوسیشان سفید سفید شده بود. رفته بودند طناب زرد رنگی پیدا کرده بودند از ته انباری که گوشههای پرچم را گره بزنند به نردههای پنجره. ولی دستهایشان را هم نمیتوانستند از دستکشهای کلفتشان در بیاورند که بتوانند گره را محکم کنند. یکبار گره میزدند تا به آنسر میرسیدند باد میزد گره باز میشد، دوباره از اول. کارشان که تمام شد نوبت اینبود که چند ماشین بشوند بروند کسانی که میخواستند بیایند مراسم را سوار کنند و بیاورند، گاهی چندین بار میرفتند و آدمها را از دانشگاه و جاهای دیگر سوار میکردند و میآورند. از همان روزهای اول شروع هیئت، فایل آنلاینی درست میکردیم برای کسانی که ماشین داشتند و میتوانستند برای رفت و آمد کمک کنند. فایلهای دیگر هم درست میکردیم. یکیبرای مواد غذایی و شامها و نذریها. یکی برای سخنرانها و مداحیها و نوبتهای هرشبشان، یکی برای نذریهای نقدی که با شروع مراسم از افراد مختلف میرسید و تمامی نداشت. هر سال مراسم را با زیر ده دلار شروع میکردیم، تا آخر دهه آنقدر پول نذری میرسید که نمیدانستیم چهطور خرجش کنیم. نه سخنرانهایمان پاکت قبول میکردند نه اجازه میدادند حتی خرج رفت و آمدشان را حساب کنیم، گاهی شام مجلس را هم خودشان تقبل میکردند. آنهایی که شامهای نذری را در خانههایشان درست میکردند هم طبعا حاضر نمیشدند پول مواد مصرف شده را حساب کنند. چند سال نذریهای نقدی را جمع کردیم برای هیئت سیستم صوتی خریدیم و آن سیستم چوبی ۱۰۰ ساله که سیمهایش جا بهجا کنده شده بود را رد کردیم رفت.
از بین همهی اتفافاتی که در هیئت در جریان بود، آشپزخانه دلچسبترین حال را از آن خودش میکرد. بیادعاترین افراد گروه اجرایی، کنار سماور چای میریختند و سر دیگهایی که قلقلشان بوی غذای نذری را تا هفت کوچه آنطرفتر میبرد میایستادند و ریزریز گریه میکردند. اتفاق آن غذا و عطر و طعمش نبود، اتفاق آن همدلیای بود که غربت را میزدود و حال و هوای روضههای دنج و محلی ایران را برایمان زنده میکرد. همهی مدیریت مراسم سر همان دیگها اتفاق میافتاد، حین همزدن عدسی و آش جوی شبهای اول تا جاانداختن قرمهسبزی و قیمهی ظهر عاشورا. سخت بود بدون امکانات هیئتی برای آن تعداد غذا پختن ولی خانمها همت میکردند و هر کس گوشهای از کار را برعهده میگرفت. برنجها را پیمانهپیمانه هر کس در خانهاش دم میکرد و میآورد. برای خورشتها از روزهای قبل گروهی میآمدند خانهی ما که کمک کنند در درست کردن پیازداغ و تفت دادن گوشت و سرخکردن سبزی و باقی کارها. دو قابلمهی ۴۰ نفرهی روحی را به زور در چمدانهایمان برگشتنه از سفر ایران جا داده بودیم و آورده بودیم که کارمان را راه میانداخت. گاهی هم کسی بانی میشد از رستورانهای ایرانی یا عرب غذا میآوردند، شبهای عاشورا معمولا. غذا را همانجا روی زمین آشپزخانه ظرف میکردیم. هر شب لیست مینوشتیم که چه کسی کجا و چه کاری میکند. یکی ظرفها را میچیند، یکی برنج میکشد، یکی خورشت، یکی تهدیگ، یکی در ظرف را میبست و شماره میزد که تعداد دستمان باشد و غذا کم نیاید. ظرفهای بچهها را کوچکتر میکشیدیم. رویش ستاره میزدیم و اول پخش میکردیم. مراسم که تمام میشد، باز گروه اجرایی تا دیر وقت میایستادند به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. آقایان میآمدند دیگهای بزرگ را میشستند و همهی طبقهها را جارو میکردیم و برگههای زیارت عاشورای پرینت شده را دسته میکردیم میگذاشتیم روی طبقهی اول کتابخانه و کنار سبد مهرها. سیاهیها و کتیبههای کج و آویزان را باز منظم وصل میکردیم. زمینها را میشستیم و آشپزخانه را برق میانداختیم تا فردا شب.
اینها و خیلی بیش از اینها تصاویر نامیرا و فراموشنشدنیست برای ما ای که سالهاست از فضای مراسم ماه محرم ایران دوریم. همین دور هم جمع شدنهای نامتناسب با محیطی که زندگی روزمرهمان درش جریان دارد و ذکر امام حسین، آن نقطهی اعجاز انگیز زنده نگه داشتن دلهایمان است. یادم نمیرود شبی از همان شبهای هیئت سخنران با این روایت مجلس را شروع کرد « مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَيْنِ وَ حُبَّ زِيَارَتِهِ»* و من گوشهی دفتر یاداشتم نوشتم کاش تمام قصهی ما همین باشد.
سال پیش، تازه وارد جمع شیعیان سنخوزه شده بودیم که محرم شروع شد. برای من که سالها بود دستهی هزار نفرهی عزاداری ندیده بودم، تجربهی غریبی بود. اصلا نفس وجود مسجد بزرگ و زندهی شیعه هنوز برای من حس غریبیست. شاید چون واترلو، همیلتون و این آخری آتاوا، هیچوقت آنقدر جمعیت شیعهی دوازدهامامیشان زیاد نبود که مسجدی علم کنند برای خودشان. البته از قضای روزگار جماعت دوازدهامامیهای هندی-پاکستانی که به عدهایشان خوجه میگویند، تاسیس حسینیه را در هر شهری که مستقر میشوند از نان شب واجبتر میدانند. یعنی پیش از آنکه برای خودشان خانه بخرندو دور هم جمع میشوند و مکانی را برای حسینه میخرند. ولی در شهرهای کوچک بلاد غرب، حتی جمعیت آنها هم آنقدر نیست که مسجد راه بیندازند. با وجود این، ایرانیها ترجیح میدهند، مراسم خودشان را داشته باشند همانطور که عربها. بیشتر بحث زبان است و آیینهای فرهنگی شکلگرفته حول مناسک مذهبی که برای هر ملیت و نژادی فرق میکند و هر کدام از این گروهها دلشان بیشتر به سمت همزبانها و همولایتیهای خودشان مایل است. مثلا در مسجد اصلی شیعیان سنحوزه مراسم پارسال اینطور بود که هر شب شش برنامهی همزمان برگزار میشد. زیارت عاشورا و نماز و شام برای همه در سالن اصلی مسجد برقرار بود و بعدش برنامهها تقسیم میشد به زبانهای اردو، فارسی و عربی در سالنهای جداگانه، به علاوهی برنامهی کارگاه محرم برای نوجوانها به انگیسی، برنامهی سرگرمی و مداحی و سخنرانی به انگیسی برای بچههای ۵ سال به بالا و برنامهی بازی برای بچههای زیر ۵ سال.
شب عاشورا ولی بعد از اینکه سخنرانیها و روضهخوانیها تمام شد، سه دستهی بزرگ مردانه که گمانم هر کدام حداقل ۴۰۰ نفر بودند، از داخل سالنها راه افتادند به سمت بیرون ساختمان با پرچم و علم و نشانهای دیگر. خوجهها، پرتعدادتر از همه، با آن ریتم تند شعرها و سینه زدنشان، اولین گروه بودند. پشت سرشان فارسیزبانها با «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است»، و بعد عربها با جمعیت کمتر و با ذکر «یا ابوفاضل دخیلک» از ساختمان بیرون آمدند و وارد فضای باز مسجد شدند. خانمها همه وارد دستهی چهارم شدند و عقبتر از سه دستهی جلویی حرکت کردند. دستهها به فضای جلوی مسجد که رسیدند، سرگروهها کوچه درست کردند و آمادهی سینهزنی شدند. هر سه گروه به ترتیب برنامه اجرا کردند به علاوهی مداحی انگلیسی و صحبتهای حاجآقای مسجد که آنهم به انگیسی بود. دخترکم را داده بودم به همسرم که روی دوشش بگیرد میان دستهها که بهتر مراسم را ببیند و ایستاده بودم در صف اول دستهی خانمها و به قاب ماه و درختان نخل معروف کالیفرنیا و حرکت دستها که هماهنگ با ریتم «یا حسین، یا مظلوم» بالا و پایین میرفت نگاه میکردم و فکر میکردم رزق روضهی هرسال و هر مجلس با بار قبلش فرق میکند.
یاد آن سالها افتادم که چند روز بعد از عید غدیر صفحهی ایمیل را باز میکردم و سابجکت میزدم «آماده میشوم که فراهم کنی مرا! خرج عزای ماه محرم کنی مرا!» متنش را مثل هرسال مینوشتم. میگفتم که هفتهی دیگر، شنبه و یکشنبه سیاهی میزنیم به صرف آبگوشت. خانه را هم باید جمع کنیم و تمام وسایل سه طبقه را جا بدهیم در دو اتاق بالا و یک طرف گاراژ. لیست وسایل مورد نیاز آشپزخانه را هم مینوشتم: کفگیر، دستمال، سفرهی بزرگ، قابلمه، سبد، تشت، چاقو، کتری برقی ... زندگیهای دانشجویی در غربت به زور اسباب پذیرایی از ۱۰ نفر را فراهم میکند چه برسد به ۲۰۰ نفری که شب تاسوعا و عاشورا میآمدند. مجلسمان از شب اول محرم شروع میشد و تا سوم امام ادامه داشت به علاوهی ظهر عاشورا.
ایمیل را که میفرستادم، در دم، سیل جوابها سرازیر میشد، انگار میخواستند عقب نمانند از قافله. حالا باید تقسیم کار میکردیم. چند نفر مسئول آشپزخانه، چند نفر مسئول سیستم صوتی، چند نفر برای هماهنگی رفت آمد سخنرانها و شرکتکنندهها در آن دمای منفی بیست و سی، عدهای هم برای خریدها، گروهی هم برای مرتبکاری و جمع و جور کردن باقی کارها. همهاش ولی اینها نبود. آدمهای زیادی نداشتیم که دعوت کنیم برای سخنرانی آن ۱۴ مجلس و یا حتی کسی که روضه بخواند و مداحی بداند. چند نفر بودند از جمع جسله قرآن هفتگی خودمان که در دانشگاه برگزار میشد، که هر کدام شبی را قبول میکردند. باقی شبها را باید از شهرهای مجاور سخنران دعوت میکردیم، از ماهها پیش که برنامههایشان را تنظیم کنند. باز هم کافی نبود البته. مشکل فقط سخنران و روضهخوان هم نبود. ما بلد نبودیم هیئتداری کنیم. بار اولمان بود. باید توکل میکردیم و آزمون و خطایی پیش میرفتیم. از آشپزی برای آن تعداد مهمان گرفته تا مدیریت منظم تمام مراسم. برای کارهای خدماتی نیرو کم نداشتیم، همهی اعضای جلسهقرآن، کمک میکردند. ولی برای سخنرانی و روضه و مداحی باید خودمان دست به کار میشدیم. باید از امکانات کم و محیط ناهمگون، بهترین استفاده را میکردیم. از جمع خودمان شروع کردیم، آدمهای همان گروهی که هستهی مرکزی هیئت هرسال بود، تبدیل شدند به سخنران و مداح و قاری قرآن و حتی آشپز حرفهای. هر سال بهتر و برنامهریزیشدهتر از سال پیش. سخنرانیهایی با کیفیت و روضههایی از پیش غربال شده. نزدیکترین دوستانمان با اینکه سخنرانی مذهبی هیچ تناسبی با کارها و حرفهشان نداشت (بیشترشان مهندس بودند و کارشان با عدد و رقم و معادلات پیچیده بود) قبول میکردند و کتابهای خوب و متنهای زیادی میخواندند تا سخنرانیها را آماده کنند برای شبهای هیئت. قصهی روضه و مداحی هم همین بود. چند نفر خوشصدا داشتیم که خوب قرآن میخواندند و گاهی روضه. آنها هم گروهی تشکیل میدادند و شعرها را تمرین میکردند برای آن ۱۴ مجلس. چند سال هم مقتل خواندیم تکه تکه. کوتاه. پیش از روضه. مجلس را با قرآن و زیارت عاشورا شروع میکردیم. عدهای بعد از خواندن زیارت عاشورا میآمدند، عدهای فقط برای شنیدن سخنرانی میآمدند و برای روضه نمیایستادند. عدهای برای گریه میآمدند. عدهای برای کمک. هر کس از ظن خودش یار هیئتمان بود. و سخت بود برنامه را متعادل نگه داریم که نه آتش سیاست دامنش را بگیرد، نه فضای روشنفکری تندروانه. روی مرزی بین سنت و مدرنیته باید حرکت میکردیم چون تنوع مخاطبمان چه آنهایی که ساکن همان شهر خودمان بودند، چه آنهایی که از شهرهای اطراف میآمدند زیاد بود. دوستانمان از شهرهای کوچکی که برنامهای برای محرم نداشتند میآمدند برای شرکت در مراسم ما، مخصوصا شب عاشورا. تمام سهطبقهی خانهمان پر میشد از مهمان تا سه روزش بعدش. چه ذوق محزونی داشتیم برای برگزاری لحظهلحظهی آن هیئت.
روزهای پایانی ذیحجه برای من، حسرت تمام شدن آن دوره است. مدام یاد آن شور شیرین شروع محرم میافتم. یادم میآید در طول مراسم مینشستم روی پلههای جلوی در و زل میزدم به مصرع «زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست» که روی کتیبهی روبهرویم چاپ شده بود. باید هم حواسم به طبقهی پایین مردانه بود، هم ارتباطم با آشپزخانهی بالا که مقر خانمها بود قطع نمیشد که مهمانها پذیرایی شوند، هم سخنرانی را باید میشنیدم و مراقب بودم صدای سیستم صوتی آنقدر بلند نباشد که از خانه بیرون برود. هر سال پیش از شروع مراسم، همسایهی کناری را که میدیدم حال و احوال میکردم و خبر میدادم برنامهی امسالمان بهزودی شروع میشود و پیشاپیش عذرخواهی میکردم بابت اینکه رفت و آمد در کوچه زیاد میشود و احتمالا سر و صدا. اسمش مارلین بود. خودش کار ساختمانی میکرد، همسرش معلم بود و با سه دختربچهشان سالها دیوار به دیوار هم زندگی میکردیم. از آن مسیحیهای دوآتشه بودند که بچههایش به وقت عید پاک، تمام جلوی خانهمان را با گچ رنگی پیامهای مذهبی و دعوت مینوشتند. رابطهمان با هم خوب بود. مخصوصا از وقتی دخترک به دنیا آمد، بیشتر باهم رفت و آمد کردیم. یکبار آن سالهای اول پرسید مراسمتان مربوط به رمضان است؟ کاناداییها رمضان را خوب میشناسند. به خاطر سیاست چندفرهنگی دولت، با شروع ماه مبارک، شبکههای مختلف رادیو و تلویزیون برنامههای خاص معرفی مراسم رمضان اجرا میکنند و فروشگاهها برای شروع ماه رمضان محصولات کشورهای عربی و ترک را بیشتر میآورند و تخفیفهای خوب میزنند؛ انواع نانها و شیرینیها و خرماها و چیزهای مرتبط دیگر. خلاصه که اگر مناسک مسلمانی را بخواهند اسم ببرند گمانم نماز و روزه را بلد باشند. گفتم نه مربوط به بزرگداشت یکی از نوادگان پیامبر است، امام سوم شیعیان؛ مذهبیهایشان مفهوم امام را هم به خاطر نماز جماعت بلدند. گفت تعجب میکنم اینهمه ماشین توی کوچه پارک میشود ولی هیچ سر و صدایی از خانه بیرون نمیآید. گفتم مجلس اندوه است. کمی برایش توضیح دادم.
یکبار هم یکی از روزهای وسط دهه نشسته بودم تندتند مقالهای که باید چند روز بعد، سر کلاس جامعهشناسی دین ارائه میکردم را آماده میکردم. تمام تیر تختهها را جمع کرده بودیم در اتاقهای بالا و جای نشستن نبود مگر سر میز آشپزخانه که هیچوقت از بشقابهای خرما و سینیهای حلوا و جعبهها بیسکوئیت نذری خالی نمیشد. زنگ در را که زدند فکر کردم کسی از دوستان خودمان است. شاید قرار بوده سبزیای، عدسی، پیازداغی، برنج خشکی، میوهای چیزی برای شب بیاورد که من یادم نبوده، شاید هم ظرفهای یکبار مصرف را آوردهاند، شاید هم کسی قابلمه بزرگه را نیاز دارد برای سوپ و آش چند شب دیگر. هیچکدام نبود. پستچی بود؛ کتابهایی که سفارش داده بودم را آورده بود. تحویل گرفتم و رسیدش را امضا کردم ولی نمیرفت. ایستاده بود به کتیبهی عمودی وصل به در نگاه میکرد و رویش دست میکشید؛ از همان کتیبه مشکیهای چاپی معمولی که چند بیت شعر محتشم رویش است. گفت اینها را خودت درست کردهای. گفتم نه. گفت چقدر جالب است خطش. پرسید کدام الفباست؟ برایش توضیح دادم. عاقله مرد سفیدپوستی بود. در را بازتر کردم بهش پرچمهای مخمل و کتیبههای سفید حاشیهی دیوار را نشان دادم. گفتم مراسم مذهبی داریم این چند شب و تزئینات مربوط به آن است. گفت تا به حال همچین تزئینی ندیدهام. خداحافظی کردیم.
سرما و برف و بوران ماههای دسامبر و ژانویهی شرق کانادا، مراسم ما را هم تحت تاثیر میگذاشت. مخصوصا برای رفت و آمد و انجام خریدها و حتی نصب سیاهیها. گاهی اینقدر هوا سرد میشد که پرچمهای بیرون خانه با هیچ چسبی روی دیوار بند نمیشدند و هیچ میخی هم در چوبها فرو نمیرفت. هر روز یک ساعت قبل از شروع مراسم، گروه اجرایی میآمدند برای تنظیم کارها و سروسامان دادن به خانه. یکی از آن روزهای خیلی سرد، در را که باز کردم سوز منفی سی رفت زیر پلکهام و اشکهام تندتند سرازیر شد. دو نفر داشتند پرچم «به مجلس عزای امام حسین خوش آمدید» را جلوی در ورودی نصب میکردند. سردی هوا چسبندگی چسبشان را از بین میبرد. سنگهای دیوارها همه یخ زده بودند و رنگ طوسیشان سفید سفید شده بود. رفته بودند طناب زرد رنگی پیدا کرده بودند از ته انباری که گوشههای پرچم را گره بزنند به نردههای پنجره. ولی دستهایشان را هم نمیتوانستند از دستکشهای کلفتشان در بیاورند که بتوانند گره را محکم کنند. یکبار گره میزدند تا به آنسر میرسیدند باد میزد گره باز میشد، دوباره از اول. کارشان که تمام شد نوبت اینبود که چند ماشین بشوند بروند کسانی که میخواستند بیایند مراسم را سوار کنند و بیاورند، گاهی چندین بار میرفتند و آدمها را از دانشگاه و جاهای دیگر سوار میکردند و میآورند. از همان روزهای اول شروع هیئت، فایل آنلاینی درست میکردیم برای کسانی که ماشین داشتند و میتوانستند برای رفت و آمد کمک کنند. فایلهای دیگر هم درست میکردیم. یکیبرای مواد غذایی و شامها و نذریها. یکی برای سخنرانها و مداحیها و نوبتهای هرشبشان، یکی برای نذریهای نقدی که با شروع مراسم از افراد مختلف میرسید و تمامی نداشت. هر سال مراسم را با زیر ده دلار شروع میکردیم، تا آخر دهه آنقدر پول نذری میرسید که نمیدانستیم چهطور خرجش کنیم. نه سخنرانهایمان پاکت قبول میکردند نه اجازه میدادند حتی خرج رفت و آمدشان را حساب کنیم، گاهی شام مجلس را هم خودشان تقبل میکردند. آنهایی که شامهای نذری را در خانههایشان درست میکردند هم طبعا حاضر نمیشدند پول مواد مصرف شده را حساب کنند. چند سال نذریهای نقدی را جمع کردیم برای هیئت سیستم صوتی خریدیم و آن سیستم چوبی ۱۰۰ ساله که سیمهایش جا بهجا کنده شده بود را رد کردیم رفت.
از بین همهی اتفافاتی که در هیئت در جریان بود، آشپزخانه دلچسبترین حال را از آن خودش میکرد. بیادعاترین افراد گروه اجرایی، کنار سماور چای میریختند و سر دیگهایی که قلقلشان بوی غذای نذری را تا هفت کوچه آنطرفتر میبرد میایستادند و ریزریز گریه میکردند. اتفاق آن غذا و عطر و طعمش نبود، اتفاق آن همدلیای بود که غربت را میزدود و حال و هوای روضههای دنج و محلی ایران را برایمان زنده میکرد. همهی مدیریت مراسم سر همان دیگها اتفاق میافتاد، حین همزدن عدسی و آش جوی شبهای اول تا جاانداختن قرمهسبزی و قیمهی ظهر عاشورا. سخت بود بدون امکانات هیئتی برای آن تعداد غذا پختن ولی خانمها همت میکردند و هر کس گوشهای از کار را برعهده میگرفت. برنجها را پیمانهپیمانه هر کس در خانهاش دم میکرد و میآورد. برای خورشتها از روزهای قبل گروهی میآمدند خانهی ما که کمک کنند در درست کردن پیازداغ و تفت دادن گوشت و سرخکردن سبزی و باقی کارها. دو قابلمهی ۴۰ نفرهی روحی را به زور در چمدانهایمان برگشتنه از سفر ایران جا داده بودیم و آورده بودیم که کارمان را راه میانداخت. گاهی هم کسی بانی میشد از رستورانهای ایرانی یا عرب غذا میآوردند، شبهای عاشورا معمولا. غذا را همانجا روی زمین آشپزخانه ظرف میکردیم. هر شب لیست مینوشتیم که چه کسی کجا و چه کاری میکند. یکی ظرفها را میچیند، یکی برنج میکشد، یکی خورشت، یکی تهدیگ، یکی در ظرف را میبست و شماره میزد که تعداد دستمان باشد و غذا کم نیاید. ظرفهای بچهها را کوچکتر میکشیدیم. رویش ستاره میزدیم و اول پخش میکردیم. مراسم که تمام میشد، باز گروه اجرایی تا دیر وقت میایستادند به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. آقایان میآمدند دیگهای بزرگ را میشستند و همهی طبقهها را جارو میکردیم و برگههای زیارت عاشورای پرینت شده را دسته میکردیم میگذاشتیم روی طبقهی اول کتابخانه و کنار سبد مهرها. سیاهیها و کتیبههای کج و آویزان را باز منظم وصل میکردیم. زمینها را میشستیم و آشپزخانه را برق میانداختیم تا فردا شب.
اینها و خیلی بیش از اینها تصاویر نامیرا و فراموشنشدنیست برای ما ای که سالهاست از فضای مراسم ماه محرم ایران دوریم. همین دور هم جمع شدنهای نامتناسب با محیطی که زندگی روزمرهمان درش جریان دارد و ذکر امام حسین، آن نقطهی اعجاز انگیز زنده نگه داشتن دلهایمان است. یادم نمیرود شبی از همان شبهای هیئت سخنران با این روایت مجلس را شروع کرد « مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَيْنِ وَ حُبَّ زِيَارَتِهِ»* و من گوشهی دفتر یاداشتم نوشتم کاش تمام قصهی ما همین باشد.
مرجع : خیمه