تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۴۳
۰
کد مطلب : ۳۴۱۴۰
به مناسبت هجدهمین سالگرد درگذشت سیدعباس زریباف

سفر یواشکی نوجوانی به کربلا که بعدها نوحه‌خوان مشهوری شد

سفر یواشکی نوجوانی به کربلا که بعدها نوحه‌خوان مشهوری شد
حاج سیدعباس زریباف، ۱۸ سال قبل یعنی در دهم آذرماه ۱۳۷۹ و بر اثر دیابت درگذشت. او از نوحه‌خوانان نامی تهران بود که زمینه انتقال مرحوم «حاج مرزوق عرب حائری» از کربلا به تهران و تأسیس هیأت بنی‌فاطمه را با دیگر اعضای این هیأت فراهم کرد.

سفر یواشکی به کربلا
نقل است که سیدعباس، نوجوان بود و پدرش سیدمحمد زریباف (مداح) می‌خواست با جمعی از متدینین تهران راهی عتبات شود. سیدعباس، پای اتوبوسی که قرار بود پدر و دوستان او را به کربلا ببرد، ملتمسانه خواست که او را همراه خود ببرند. دوستان پدرش وقتی گریه سیدعباس نوجوان را دیدند، دلشان به درد آمد و از پدرش خواستند که اجازه دهد او هم به کربلا بیاید. پدرش ناچار شد حقیقت را بگوید. حقیقت این بود: پول کافی برای مخارج سیدعباس ندارم. هیأتی‌ها گفتند که خدا کریم است و مسأله پول را یک جوری حل می‌کنند.

سیدعباس اما «تذکره» (گذرنامه) نداشت و نمی‌توانست از ایران خارج شود. او را لابه‌لای بار اتوبوس در جعبه بغل جا دادند و پنهانی از مرز عبور دادند. وقتی کاروان به کربلا رسید و بار و بنه‌اش را در یک کاروانسرا پهن کرد، سیدعباس به حرم سیدالشهدا (ع) رفت و شروع کرد به نوحه خواندن. جمعیت زیادی دور او جمع شده بودند و گریه می‌کردند. در حالی که پدر او دنبال پسرش می‌گشت. وقتی شنید سیدعباس به حرم رفته، بدون آن‌که غبار راه از تن بگیرد، راهی حرم شد و دید پسرش گرم نوحه‌خوانی است و مردم، سینه می‌زنند. او هم به تماشا ایستاد.

سیدعباس، نوحه‌اش را که خواند، رو کرد به حرم امام حسین (ع) و گفت: من با اصرار به زیارت شما آمدم. پدرم گفت که پول ندارد مرا به اینجا بیاورد. برای همین از شما می‌خواهم که مرا طوری حمایت کنی که پدرم خجالت نکشد. مردم با شنیدن این جملات، نزد او آمدند و هر کس به قدر توان خودش، مبلغی در جیب سیدعباس نوجوان گذاشت.

مبلغی که جمع شد، از مخارج سفر او بیش‌تر بود. کاروانیان به پدر سیدعباس می‌گفتند: تو نمی‌خواستی پسرت را به کربلا بیاوری؛ چون پول نداشتی. حالا او خرج تو را هم می‌دهد!

برکت یک حبه قند
یک‌بار، روز عاشورا حاج سیدعباس زریباف را گرفتند. آن روز هیأت انتهای کوچه دردار، در خیابان ری بود. یک جیپ آمد و ایشان را گرفت و برد. بردند میدان توپخانه، همان‌جا که الان موزه عبرت شده است.

سرهنگی آمد که به قول معروف ایشان را سین جیم کند. گفت: اسم؟ گفت: سید عباس. گفت: فامیل؟ گفت: زریباف. قلم را انداخت زمین. گفت: تو با سیدمحمد زریباف چه نسبتی داری؟ گفت: من پسرش هستم. سرهنگ گفت حیف که حق گردن من دارد. فرستاد غذا برایش آوردند.

آن روز در هیأت توسل پیدا کرده بودند که خدایا حاج عباس را نجات بده. دوره بدی بود. حاج عباس را گرفته بودند و برده بودند بدون اینکه کسی بداند او را کجا برده‌اند. ناگهان دیدند که حاج عباس با یک ماشین به هیأت برگشت و گفت آزادم کردند.

بعد داستان را تعریف کرده بود که فرزند سرهنگ مدتی پیش مریض شده بود و اطبا جوابش کرده بودند، در حال مرگ بود. به او می‌گویند برو هیأت بنی فاطمه، یک آقا محمد آنجا هست که ان‌شاالله خدا با نفس او بچه‌ات را شفا می‌دهد. به هیأت می‌آید، برنامه تمام شده بود. سرهنگ آقا محمد را با خودش می‌برد، همه فکر می‌کنند باز دستگیرش کرده‌اند اما سرهنگ او را بالای سر بچه‌اش می‌آورد. آقا محمد دست توی جیبش می‌کند و دو حبه قند به این بچه می‌دهد. سرهنگ می‌گوید با این قند‌ها بچه من خوب شد.
 
مرجع : فارس
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما