کد مطلب : ۳۴۹۰۶
گپوگفتی صمیمی با مدیر انتشارات و کتابفروشی اسلامیه؛
داستان یک انتشارات مذهبی از روزگار چاپ سنگی تا امروز
روزهای پایانی اسفندماه، در هیاهوی بازار عید، از لابهلای جمعیت راهمان را به جلو باز میکردیم و نیمنگاهی هم به ردیف مغازهها داشتیم تا به راسته بازار آهنگرها برسیم. نشانی مقصد ما این بود: خیابان پانزده خرداد، روبهروی پامنار، سر بازار آهنگران، کتابفروشی «اسلامیه». با چند متر اینطرف و آنطرفتر رفتن، بالاخره درب و پنجره چوبی و سفید رنگ کتابفروشی، نمایان شد. دیدن یک درب چوبی زیبا با قدمتی چند دهساله در بین آنهمه آهن و فلز دوروبرش، حس خوبی به انسان منتقل میکرد.
وارد که شدیم، حدود یک متر جلوتر از درب ورودی، پیشخوانی بلند و قدیمی از چوب قرار داشت که امروز دیگر اثری از این چیزها در کتابفروشیهای مدرن نمیبینیم. پشت پیشخوان، مردی سپیدموی، با عینکی به چشم پشت میز نشسته بود و به دقت اوراقی را که پیشرویش قرار داشت، بررسی میکرد. همکارش که مردی میانسال بود، گفت بفرمایید. وقتی خود و همکارم را معرفی کردم و دلیل آمدنمان را گفتم، سید جلال کتابچی، سرش را از روی کاغذها بلند کرد و با لبخندی مهربان و صمیمی بلند شد و خوشامد گفت. دعوتم کرد که در صندلی کنارش بنشینم. چشمان مهربان و چهره دوستداشتنیِ مدیر انتشارات و کتابفروشی «اسلامیه»، خیلی زود آدم را صمیمی میکند.
نسل چهارم از موسسه انتشاراتی اسلامیه هستم
کنارش نشستم و بعد از دقایقی ضبط صوتم را روشن کردم: سید جلال کتابچی؛ مدیریت انتشارات و کتابفروشی اسلامیه و نسل چهارم از این موسسه انتشاراتی هستم. جد ما مرحوم میر محمدعلی، معاصر با دوره ناصرالدین و شاید قبل از آن در شیراز زندگی میکرد. آن موقع کتاب در ایران چاپ نمیشد. ایشان از طریق بمبئی در هندوستان و کشور پاکستان، کتابهای چاپ سنگی میآورد و در حوزه علمیه شیراز به کار کتاب مشغول بود. بعدها جلای وطن میکند و از شیراز به تهران میآید. در بازار تیمچهای به نام حاجبالدوله، راسته کتابفروشان بود. آنجا حجرهای میگیرد و مشغول میشود. پدربزرگ ما سه پسر به نامهای سید احمد و سید محمود و سید حسین داشت. بعد از چند سال ایشان از دنیا رفت. سید احمد و سید محمود، مشترکا در ناصرخسرو، کنار شمسالعماره یک کتابفروشی به نام «علمیه اسلامیه» دایر و کار میکردند.
سید حسین، پدر ما که اولاد ارشد بود، در مغازه خیابان ناصرخسرو، جلوی وزارت دارایی کار میکرد. ایشان تعدادی از کتابهایی را که در تهران تهیه و چاپ میکردند به شعبهای که در قم داشت هم میفرستاد. با توجه به وجود حوزه علمیه در قم، کتابهای مذهبی در آنجا فروش میرفت. بعد از خراب شدن مغازه جلوی وزارت دارایی، چند صباحی هم در باب همایون مغازهای گرفت و از آنجا پس از مدتی به بوذرجمهری که امروز 15 خرداد است، منتقل شد. خانه مخروبهای را خرید و نوسازی کرد و امروز 90 سال است که کتابفروشی «اسلامیه» در همین مکان دایر است.
وارد که شدیم، حدود یک متر جلوتر از درب ورودی، پیشخوانی بلند و قدیمی از چوب قرار داشت که امروز دیگر اثری از این چیزها در کتابفروشیهای مدرن نمیبینیم. پشت پیشخوان، مردی سپیدموی، با عینکی به چشم پشت میز نشسته بود و به دقت اوراقی را که پیشرویش قرار داشت، بررسی میکرد. همکارش که مردی میانسال بود، گفت بفرمایید. وقتی خود و همکارم را معرفی کردم و دلیل آمدنمان را گفتم، سید جلال کتابچی، سرش را از روی کاغذها بلند کرد و با لبخندی مهربان و صمیمی بلند شد و خوشامد گفت. دعوتم کرد که در صندلی کنارش بنشینم. چشمان مهربان و چهره دوستداشتنیِ مدیر انتشارات و کتابفروشی «اسلامیه»، خیلی زود آدم را صمیمی میکند.
نسل چهارم از موسسه انتشاراتی اسلامیه هستم
کنارش نشستم و بعد از دقایقی ضبط صوتم را روشن کردم: سید جلال کتابچی؛ مدیریت انتشارات و کتابفروشی اسلامیه و نسل چهارم از این موسسه انتشاراتی هستم. جد ما مرحوم میر محمدعلی، معاصر با دوره ناصرالدین و شاید قبل از آن در شیراز زندگی میکرد. آن موقع کتاب در ایران چاپ نمیشد. ایشان از طریق بمبئی در هندوستان و کشور پاکستان، کتابهای چاپ سنگی میآورد و در حوزه علمیه شیراز به کار کتاب مشغول بود. بعدها جلای وطن میکند و از شیراز به تهران میآید. در بازار تیمچهای به نام حاجبالدوله، راسته کتابفروشان بود. آنجا حجرهای میگیرد و مشغول میشود. پدربزرگ ما سه پسر به نامهای سید احمد و سید محمود و سید حسین داشت. بعد از چند سال ایشان از دنیا رفت. سید احمد و سید محمود، مشترکا در ناصرخسرو، کنار شمسالعماره یک کتابفروشی به نام «علمیه اسلامیه» دایر و کار میکردند.
سید حسین، پدر ما که اولاد ارشد بود، در مغازه خیابان ناصرخسرو، جلوی وزارت دارایی کار میکرد. ایشان تعدادی از کتابهایی را که در تهران تهیه و چاپ میکردند به شعبهای که در قم داشت هم میفرستاد. با توجه به وجود حوزه علمیه در قم، کتابهای مذهبی در آنجا فروش میرفت. بعد از خراب شدن مغازه جلوی وزارت دارایی، چند صباحی هم در باب همایون مغازهای گرفت و از آنجا پس از مدتی به بوذرجمهری که امروز 15 خرداد است، منتقل شد. خانه مخروبهای را خرید و نوسازی کرد و امروز 90 سال است که کتابفروشی «اسلامیه» در همین مکان دایر است.
چاپ دورههای کمیاب کتابهای مذهبی
در بین صحبت، به ناچار چند باری به تلفن پاسخ داد. در تمام مدت، لبخند جزئی از صورت سید جلال کتابچی است، حتی وقتی با مخاطبی ناشناس سخن میگوید. رشته سخن را دوباره به دست گرفت: بعد از فوت پدرم، برادر بزرگمان سید اسماعیل، متصدی انتشارات میشود و در زمان ایشان هم کتابهای زیادی حدود 700 یا 800 عنوان چاپ کردیم که برخی از آنها دورههای خیلی کمیابی بودند؛ مانند «وسائل الشیعه»، «بحارالانوار» و «ناسخالتواریخ» که آنها را از چاپ سنگی با تصحیح و تحشیههای عالمان آن دوره، با حروفچینی جدید تجدیدچاپ کردیم.
همچنین چند دوره تفسیر چاپ کردیم که شامل 10 جلد تفسیر «منهج الصادقین»، 12 جلد تفسیر «ابوالفتوح رازی»، 6 جلد تفسیر «خلاصة المنهج»، 20 جلد تفسیر «آسان»، تفسیر «دُر المنصور» از چاپ صیدا در لبنان هم بود که یکبار فقط چاپ شد و امروز خیلی نایاب است و شاید پیدا نشود. برادرم تصمیم گرفت که دوره 110 جلدی «بحارالانوار» که بخشی از آنرا انتشارات آقای آخوندی چاپ کرده و ناتمام مانده بود را کامل کند. بنا شد ماهی یک جلد از آنرا چاپ کنیم تا دوره تکمیل شود. ان زمان چاپخانه مجهزی با 30 حروفچین دستی داشتیم.
از زمان فوت سید اسماعیل، برادران بزرگتر من سید محمد و سید رضا و در ادامه حقیرِ سراپا تقصیر اینجا را اداره میکنیم.
تعطیلی چاپخانهای با نزدیک به 9 دهه قدمت
از سید جلال کتابچی پرسیدم که از چه سالی رسما وارد این حرف شدید که با همان لبخند مهربان پاسخ داد: بعد از گرفتن دیپلم، به دانشسرای تربیت معلم رفتم و مدرک فوق دیپلم گرفتم که اَخوی بزرگم گفت که چاپخانه سرپرست ندارد و دیگر نمیخواهد ادامه تحصیل بدهی، بیا سرپرستی چاپخانه را برعهده بگیر. حدود سال 1335، متصدی چاپخانه شدم و تقریبا تا سال 1390، چاپخانه ما فعال بود. از چاپ سنگی در زمان مرحوم پدرم تا سال 1335 که ماشینآلات جدید مانند رولند اُفست و هایدلبرگ آوردیم، چاپخانه ما فعالیت میکرد. سال 1392 به دلیل نابسامان شدن وضعیت چاپ و کتاب، تصمیم گرفتیم چاپخانه را تعطیل کنیم. پس از آن هم اگر لازم شود که کتابهایی را در طول سال چاپ کنیم، از طریق همکارنمان این کار را انجام میدهیم.
از این مردِ سرد و گرم چشیده عرصه نشر، خواستم تا مقایسهای از وضعیت کتابهای مذهبی در سالهای پیش و اوایل انقلاب با امروز داشته باشد. پاسخ داد: در سالهای بعد از انقلاب هم تا یک برههای مردم خیلی راغبِ کتابهای مذهبی بودند که تیراژهای ما در آن سالها، از هزار به پنج هزار رسید و به چاپهای مکرر میانجامید. ولی متاسفانه در سالهای بعد، شمارگان کتاب مرتب پایین آمد و از پنج هزار به چهار هزار و سه و دو و هزار و 500 نسخه رسید و امروز تجدیدچاپ کتابهای ما با 500 نسخه است.
شاید یکی از دلایل این امر، اشباع بازار از کتابهای این حوزه و دلیل دیگر این بود که ناشران زیادی و بیشتر در قم، این کتابها را به شیوه بهتری چاپ کردند که بیتاثیر در رکود رونق انتشارات ما نبود.
موانست با بزرگان روزگار؛ از علامه شعرانی تا ابوالقاسم سحاب
وقتی یک نفر، نزدیک به یک قرن با چاپ و فروش کتاب، بهویژه کتابهای مذهبی سروکار داشته باشد، مطمئنا در طی این مسیر، با بزرگان بسیاری همقدم شده و موانست داشته است. سید جلال، در اینباره به من گفت: تا جایی که حافظهام یاری میکند، در اینباره صحبت میکنم. یکی از بزرگانی که اینجا همکاری زیادی با ما داشت، استاد حاج شیخ ابوالحسن شعرانی (علامه شعرانی) بود. ایشان بیشتر کتابهای ما را تحشیه و تنقیح میکرد و اگر نیاز به توضیحاتی بود ارائه میدادند و چند کتاب را هم خودشان مستقیما ترجمه کرده بودند؛ مانند «امام علی» که با عنوان اصلی «الإمام علي صوت العدالة الإنسانیة» اثر جرج جرداق، نویسنده و اندیشمند مسیحی لبنانی در بیروت چاپ میشد. با توجه به شرایط حاکم و محدودیتهایی که از سوی ساواک اعلام میشد، این کتاب را به سختی و با کمک آیتالله شیخ عبدالله تهرانی از بند ساواک آزاد و توانستیم آنرا منتشر کنیم. ماجرای این کتاب را برایتان تعریف میکنم.
از دیگر بزرگانی که با آنها مراوده داشتیم، حاج میرزا باقر کمرهای از همدورهایهای آیتالله خمینی و حاج میرزا خلیل کمرهای؛ پیشنماز مسجد امینالدوله در ابتدای خیابان پل چوبی و همچنین آیتالله حاج علیاکبر غفاری بودند. محمدباقر بهبودی هم تعداد زیادی از کتابها را ترجمه و تحشیه کرده بود. شیخ محمدجواد نجفی هم 20 جلد «تفسیر آسان»، 16 جلد کتاب «ستارگان درخشان»، یک جلد «خواص خوراکیها» و ... برای ما نوشت. ایشان تحصیلکرده نجف و ساکن تهران بود و علاوه بر تالیفات بسیار، اجازه روایت از اساتید و مراجع آن زمانِ حوزه نجف را نیز داشت. آقای عمادزاده و مرحوم ابوالقاسم سحاب هم زیاد اینجا میآمدند. اینجا تقریبا هر روز مراسم معارفه و گپوگفت این بزرگان بود. اَخوی ما هم مرد مطلعی بود و زبانهای عربی و فرانسه را به خوبی تکلم میکرد و حتی با کسانی که از بیروت و سوریه میآمدند، به زبان عربی صحبت میکرد.
قدیم اینطور نبود که یک کتابفروشی فقط محل خرید و فروش کتاب باشد، بلکه محل بحث درباره علوم مختلف و مسائل روز جامعه نیز بود. در تبادلنظر بین افراد، بسیاری از مشکلات حل میشد. مرحوم علامه شعرانی بسیار متواضعانه قدم میزد و اینجا میآمد. آنقدر متواضع بود که کسی گمان نمیکرد ایشان کوهی از علم است.
ماجرای کتاب «الامام علی» و تیمور بختیار
از او خواستم داستان کتاب «الامام علی» و ساواک را برایم تعریف کند: در کارمان مشکل چندانی با ساواک نداشتیم و تنها چند مورد جزئی بود. یک مورد مربوط به همان کتاب «امام علی» میشد و آنهم به این دلیل که مرحوم صدر بلاغی قبلا آنرا ترجمه کرده بود و چون ایشان شخصیت سیاسی داشت، دنبال کتابش بودند تا نگذراند منتشر شود و چون این کتاب هم ترجمه همان کتاب بود، برادرم مرحوم سید اسماعیل برای جلوگیری از بروز مشکل، به حاج میرزا عبدالله تهرانی متوسل شد. یک روز من و برادرم نزد میرزا عبدالله رفتیم و جریان را برای ایشان تعریف کردیم که به برادرم گفت، نمره تلفن بختیار را بگیر، میخواهم با او صحبت کنم؛ بختیار آن زمان رئیس سازمان امنیت بود.
سید اسماعیل شماره بختیار را گرفت و گفت که آقای تهرانی میخواهند با شما صحبت کنند. میرزا عبدالله به بختیار گفت که بیا اینجا من با شما کار دارم. گفت: حاج آقا چه کاریه، بفرمایید انجام بدم. میرزا عبدالله گفت که نه میخوام بیای اینجا. بختیار در جواب گفت: باشه حاج آقا سهشنبه خوبه من بیام؟ سهشنبه ساعت 3 بعدازظهر، طبق قرار قبلی ما آمدیم و بختیار هم با تشریفات و اسکورت آمد و چای خورد. میرزا عبدالله گفت که این کتاب را جرج جرداق نوشته و میرزا ابوالحسن شعرانی که خیلی مورد تأیید بنده هست، آنرا ترجمه کرده و من هم کتاب را دیدهام و به حاج میرزا اسماعیل گفتهام کتاب را چاپ کند. بختیار گفت: حاج آقا اشکال نداره، خب چاپ کنید. میرزا عبدالله گفت: میخواستم ممانعتی نباشد و بختیار گفت: نه ممانعتی نیست و بفرستید چاپخانه.
یکی دو بار هم شخصی به نام محرمعلی خان که در اطلاعات شهربانی بود، به چاپخانه ما مراجعه کرد و درباره چاپ اعلامیههای امام میپرسید که به او اطمینان دادیم، اعلامیه چاپ نمیکنیم. یک بار هم ما را به شعبهای از ساواک در چهارراه گلوبندک فراخواندند و تحقیقاتی کردند. بیش از اینها، مشکلات دیگری در این زمینه نداشتیم، چون کتابهای ما مذهبی بود و حالت سیاسی نداشت که به دستگاه بربخورد.
به گذشته برگردم، باز همین حرفه را انتخاب میکنم
از سید جلال کتابچی پرسیدم که اگر به گذشته برمیگشتید، باز هم این شغل را انتخاب میکردید؟ در جوابم با همان لبخند همیشگی، گفت: من 82 سال سن دارم و این کار را از 19 سالگی در اینجا شروع کردم و تا زمانی که خداوند صلاح بداند، هستیم. چون شغل آبا و اجدادی ما بود و از بچگی در این کار بودیم، آنرا دوس داشتیم.
روزی 20 تا 30 کارتُن کتاب برای شهرستانها میفرستادیم
صحبت به وضعیت نابسامان بازار بهویژه بازار کتاب، کشیده شد. از او پرسیدم که اوضاع نشر شما در این میان چگونه است؟ پاسخ داد: یک زمانی بیشتر با شهرستانها کار میکردیم که مدیریت آن با برادر بزرگترم سید محمد بود. اینجا 20 نفر نیرو داشتیم که روزی 20 تا 30 کارتُن کتاب برای شهرستانها میفرستادیم، ولی هی تقلیل پیدا کرد. امروز از آن 20 تا 30 نفر نیرو، فقط چند نفر ماندهایم و روزی 30 کارتُن، به هفته دو یا سه کارتُن رسیده است. گاهی از صبح تا شب یکی دو تا مشتری میآید و دو تا کتاب یا تقویم نجومی میخرد. فروش روزمره ما امروز حتی کفاف چند نفر نیروی کارمان را هم نمیدهد و تنها عشق به این کار و ادامه راه آبا و اجدادمان است که ما را سرپا نگاه داشته، واِلا این کار توجیه مالی ندارد.
در همین حین یک مشتری وارد مغازه شد و گفت: آقا تقویم نجومی دارید؟ سید جلال کتابچی خندید و گفت: شاهد هم از غیب رسید. تازه الان که دم عید است، این تقویمها فروش دارند، تابستان همین هم تقریبا صفر میشود.
دولت از ناشران و کتابفروشان بیشتر حمایت کند
گلایهها و دغدغههای دیگری هم داشت که حتی آنها را هم با لبخند، بیان میکرد: امروز دولت کمی کملطفی میکند. مایه اصلی کتاب کاغذ است؛ کاغذ و چاپ و صحافی میشود در نهایت یک کتاب. کاغذ روزبهروز گرانتر میشود. پیش از انقلاب، کاغذ را بندی 100 تومان میخریدیم، امروز بندی 800 تومان میخریم. تا چند وقت پیش با دلار هفت تومانی به ما کاغذ میدادند و امروز با دلار 14 تومانی! وزارت ارشاد قبلا برای ناشران باسابقه که کتابهایشان بیشتر چاپ میشد، سوبسیدها و تسهیلاتی با قیمت کم درنظر میگرفت، کمکم این سوبسیدها هم حذف شد. به همین نسبت، اجرت چاپ و صحافی هم زیاد شده و کتاب گران درمیآید. بیشتر کتابهایی که اینجا داریم، چاپ قدیم است و گاهی چند سال طول میکشد که یک چاپ آن تمام شود و لذا با همان قیمتهای قبلی میفروشیم، چون اگر بخواهیم جدید چاپ کنیم، قیمت پنج برابر میشود. تازه همان کتابی را هم که با قیمت قبلی مثلا 20 تومان میفروشیم، مشتری تخفیف میخواهد که 10 درصد هم تخفیف میدهیم.
از دولت انتظار داریم که از ناشران و کتابفروشان بیشتر حمایت کند. با اینکه دولت ما را از مالیات معاف کرده، ولی وزارت دارایی به عناوین مختلف باز از ما مالیات میگیرد. بیمه هم میگوید کار بکنید یا نه، باید حق بیمهتان را پرداخت کنید. حداقل در مالیات و حق بیمه صنف کتابفروش تخفیف بدهند.
حیفم میآید که نگویم...
حیفم میآید که نگویم از همنشینی و همکلامی با سید جلال کتابچی، چقدر لذت بردم. این اولین دیدار من از او و کتابفروشیاش بود، ولی مطمئنم آخرین دیدارم نخواهد شد. سرت سلامت و سایهات مستدام سیدِ دوستداشتنی.
مرجع : ایبنا