تاریخ انتشار
سه شنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۳۵
۰
کد مطلب : ۸۸۸۴

بحر طویل یک فاطمه غم

بحر طویل یک فاطمه غم
شب است و غم و درد و الم و تابش مهتاب، در آن شهر پر از ظلم، به جز مردم يک خانه، همه خواب، همه خواب، و جز هق‌هق آهستة يک مرد، و يا نالة آرام دو سه کودک بي‌تاب، اگر گوش کني مي‌شنوي زمزمة ريختن آب، اگرچه همه خواب‌اند، ولي در دل آن خانه پر از ماتم و غوغاست، که اين شب، شبِ بي‌مادري زينب کبراست، شب اصلي ضربت زدن حضرت مولاست، شبِ غسل گل ياس علي، حضرت زهراست...

علي بود و يک زانوي لرزان، علي بود و غم تازه يتيمان، علي بود، و آن اشک روان، سينة محزونِ پر از درد، و آن گرية پنهان، علي بود، و يک ياس شهيده، همان شير خدا، حيدر کرار و رنگي که ز رخسار پريده، همان فاتح خيبر که قدش سخت خميده، علي بود، همان همسر زهرا، که چندي‌ست به جز فاطمه از مردم آن شهر سلامي نشنيده، علي بود و رخسارة زهرا که سه ماهست نديده

علي بود و دلي خسته در آن بارش غم‌ها، علي بود و اسماء کنار بدن خستة زهرا، در آن نيمه شب ساکت و خلوت، همان نيمه شب غصه و غربت، شب هجر شب اوج مصيبت، شب مرگ علي، مرگ گل ياس، علي کرد نگاهي سوي اسماء، که بريز آب روان بر روي گلبرگ گل ياس

و با اشک نگاهي به تن فاطمه‌اش کرد و چنين گفت: «عزيز دل حيدر، مددي کن که دهم غسل تنت را، کمک کن که بشويم بدنت را»، و با نام خدا غسل گل ياس شد آغاز، خدا داند از آن لحظه که شد چشم علي سوي گلش باز

علي بود و قلبي که به اندازة يک فاطمه غم داشت، علي بود و بازوي کبودي که ورم داشت

و دستان علي بر گل زخم بدن فاطمه‌اش خورد، علي زنده شده و مرد، نفس در دل او حبس شد و سوخت، علي چشم به چشمان گلش دوخت، و آن بغض که در سينه نهان داشت رها شد، دوباره قد او خم شد و تا شد، و روح از بدنش رفت و جدا شد، سرش را به روي شانة ديوار زد و زار زد و گفت: «نگفتي به علي فاطمه يک بار، از اين زخم و از قصة ديوار، از اين اذيت و آزار

از اين سينه و از لطمة مسمار، خدايا چه کند حيدر کرار...؟!

همه عالم هستي، فغان گشت ز آه دل آن رهبر مظلوم، و از اشک يتيمي حسين و حسن و زينب و کلثوم، به جز زمزمة ريختن آب، از آن خانه صدايي به سما رفت، که تا عرش خدا رفت...، صداي طپش يک دل خسته، که بندش شده پاره و از ريشه گسسته، صداي کمر کوه، که از غصه شکسته

فقط آه کشيد آه، علي بامدد فاطمه استاد روي پا و چنين گفت به اسما، بريز آب به روي گل حيدر، ولي سعي کن آرام بريزي که ياسم شده پرپر، بريز آب ولي سعي کن آرام بريزي که گلم خستة خسته‌ست، بريز آب ولي سعي کن آرام بريزي که پهلوش شکسته‌ست

علي شست تنش را و با گريه چنين گفت به زهرا: «شدي پرپر و اين شهر نفهميد که گل طاقت اين اذيت و آزار ندارد، تو رفتي و علي يار ندارد، و در مردم اين شهر طرفدار ندارد، گذشت از من و تو قصه ولي کاش، به گلبرگ شقايق بنويسند، که گل تاب فشار در و ديوار ندارد
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما