کد مطلب : ۹۱۵۳
مجلس تعزیه پادشاهي حضرت يوسف
بارالها بنگر حال من نالان را
ميزند طعنه سرشك بصرم طوفان را
جگرم خون شد مردم ز فراق يوسف
نيست پايان مگر اين محنت بيپايان را
بارالها برسان در بر من يوسف من
يا بگو قبض كند قابض روحم جان را
يهودا:
اي پدر چند بسوزي جگر بريان را
نالهات كرده كباب ايندل فرزندان را
پسرانت همه از خانه فراري شدهاند
كردهاي سير ز جان مرد و زن كنعان را
خاك يوسف نرساند بتو باد اي بابا
آتش آهت اگر شعله زند كيوان را
يعقوب:
اي يهودا باب تو بسيار دل افسرده است
دست من بر دامنت كي يوسف من مرده است
يهودا:
گر كه يوسف مرده باشد زندگي دارد چه سود
ميكشم آهي و جان را ميكنم تسليم زود
اين يامين همره دنيا بيا با چشم تر
دست من را گير در بيتالحزانم تو ببر
اي نور دو چشمان ترم اي يوسف
كردي چو كمان تو كمرم اي يوسف
ابن يامين:
رحم كن بر باب محزون فكارم اي خدا
ناله او ميبرد از دل قرارم اي خدا
دست خود را ده به دنيا [،] تكيه كن بابا بمن
تا به چشم تر بريمت جانب بيتالحزن
يعقوب:
كجايي ياورم يوسف
ببين چشم ترم يوسف
مرا نيك اخترم يوسف
ز هجرت مضطرم يوسف
امان يوسف فغان يوسف
ببين قدم كمان يوسف
ابن يامين:
برادر جان در اين وادي
نديدي عشرت [و] شادي
كدامين چه بيفتادي
به دل داغم تو بنهادي
امان يوسف فغان يوسف
ببين اشكم روان يوسف
يعقوب:
پدر جان در ملال هستم
ببين افسرده حال هستم
ز هجرت در خيال هستم
ز غم بشكسته حال هستم
امان يوسف فغان يوسف
ببين قدم كمان يوسف
ابن يامين:
كجايي اي برادر جان
ز هجرت من شوم گريان
زنم بر سر شوم بيجان
امان يوسف فغان يوسف
ببين اشكم روان يوسف
جبرئيل:
السلام اي رهنماي خلق شيخانبياء
اي خدنگ امتحان را گشته آماج بلا
با تو دارم يك سوال از جانب رب مجيد
كرده يوسف را كه ايجاد [،] كه او را آفريد
يعقوب:
مر عليك اي گشته بر وحي الهي پاسبان
جبرئيلا گوئيا هست اين سوال امتحان
آفرينش را خداوند است باعث [،] خلق اوست
بنده را خالق نمايد خلق [،] هر جودي از اوست
جبرئيل:
كرده يوسف را اگر ايجاد حي ذوالجلال
پس چرا هستي تو از هجران او افسرده حال
بنده را خالق نمايد خلق [،] روزي ميدهد
خواهد او را ميگذارد خواهد او را ميكشد
يا زده فرزند داري نيست يك يوسف ترا
مينمائي ناله و بس شكوه داري از خدا
يعقوب:
جبرئيلا گريهام از شكوه معبود نيست
گر بگريم من شكايت كردنم مقصود نيست
لحظهلحظه بيشتر ميآيد اندر خاطرم
هرچه ميخواهم كه نامش را من از خاطر برم
چارهاي نيست ميسوزد دل سوزان من
ناله درمان شود بر درد بيدرمان من
جبرئيل:
مكن زياده از اين آه و نالهاي محزون
پيام داده خداوند قادر بيچون
كه من غيورم راضي نيم كه غير مرا
كني تو ياد و نمايي بنام او سودا
تو نام يوسف اگر آوري دگر به زبان
رسالت از تو بگيرد خداي عالميان
يعقوب:
بچشم تابع امر خدايم اي جبرئيل
نميكشم بخدا سر زامر رب جليل
دلم قرار نميگيرد اي خدا چه كنم
شده است درد من زار بيدوا چه كنم
زبان نيست مرخص كه نام او ببرم
به پيش ديده نباشد كه روي او نگرم
كنم برهنه سر از گوش افكنم سرپوش
كه بلكه كس ببرد نامش آيدم در گوش
ابن يامين:
كجايي يوسف اي آرام جانم
دنيا:
كجايي يوسف اي روح روانم
ابن يامين:
تو رفتي اي برادر جان ز دستم
دنيا:
ببين در آتش هجرت نشستم
ابن يامين:
نظر كن باب زارم دلفكار است
دنيا:
ببين بابم برايت بيقرار است
ابن يامين:
بيا يوسف پدر پير است و دلگير
دنيا:
ز هجرانت پدر گشته زمين گير
جبرئيل:
از من سلام بر تو ايا شيخ محترم
آوردهام پيام برايت زداورم
كز استماع نام پسر گوش را ببند
گفتم كه من غيورم و من رشك ميبرم
راضي نميشوم شنوم نام غير را
كاري مكن كه سوي تو من باز ننگرم
يعقوب:
جبرئيلا منت از حق ميكشم
هر چه فرموده است بر آن دلخوشم
آه اي ياران كه دردم تازه شد
غم فراوان درد بياندازه شد
اي خدا شد بيثمر نخل اميد
آه واويلا كه چشمم شد سفيد
ابن يامين خاك كن بابا به سر
چشمهاي من نميبينند ديگر
ابن يامين:
آه از اين حرف كه حالم شد خراب
از غم يوسف دل من شد كباب
اي پدر بردار سر اي دلفكار
تا به چشمت بنگرم با حال زار
آه ياران روز من شد شام تار
ديدههايش هر دو آورده غبار
اي يهودا خاك كن از غم به سر
گشته كور از فرقت يوسف پدر
يهودا:
ابن يامين ز دلم بردي قرار
صبح اميدم نمودي شام تار
اي پدر از خاك ره بردار سر
تا بچشمت بنگرم جان پدر
گفتم اي بابا مريز از چشم آب
خانه ما ز آب چشمت شد خراب
يعقوب:
تو مگو كه ز تقصير آب ديده نبود
قرار در دل سوزان داغديده نبود
اجازه نيست كه نامش بياورم به زبان
نموده منع كه تا نشنوم من از دگران
از اين قضيه كه بسيار شاكرم الحال
ز چشم كورم از گوش كر زبانم لال
دنيا:
اي مرا روح روان اي يوسف
اي مرا قوت جان اي يوسف
بابم از هجر تو بين كور شده
خواهرت بين چه رنجور شده
جبرئيل:
سلام من به تو اي برهمه الم غرقاب
رسانده است سلامت مهمين داراب
مرخصي بگريي ز دوري فرزند
مرخصي كه كني گريهاي سعادتمند
مرخصي كه به يوسف كني تو شيون شين
به شرط آنكه كني گريه بر امام حسين
يعقوب:
خبر دهنده ز سر نهان سلام عليك
مبشر همه پيغمبران سلام عليك
حسين كه باشد از گريهاش چه مقصود است
چرا كه نام گرامش به دل غم افزودست
جبرئيل:
هست آن حسين امام بر همه جمع كائنات
اين خلق را از آتش دوزخ دهد نجات
در روز حشر آن پسر دست گردگار
باشد حسين شفيع گروه گناهكار
يعقوب:
شرح احوال حسين را كن بيان
جبرئيل:
آه از بيياري او الامان
يعقوب:
مر حسين از يوسف من بهتر است
جبرئيل:
صد چو يوسف بر جنابش چاكر است
يعقوب:
مر چو يوسف از پدر گردد جدا
جبرئيل:
اين مگو يوسف كجا و آن كجا
يعقوب:
هست اولاد كه آن داراي دين
جبرئيل:
باشد از نسل اميرالمومنين
يعقوب:
باب والايش كه باشد آن جناب
جبرئيل:
باب او مولاي عالم بوتراب
يعقوب:
كيست جدش آن شه عالي پناه
جبرئيل:
جد آن شاه هست فخر انبياء
يعقوب:
مادر او كيست برگو از نسب
جبرئيل:
مادر او دختر شاه عرب
يعقوب:
گو چه آيد بر سرش حق خدا
جبرئيل:
ميشود در كربلا او سر جدا
يعقوب:
ميشود از جور كه او نااميد
جبرئيل:
ميشود او كشته از حكم يزيد
يعقوب:
قاتلش برگو كه باشد از جفا
جبرئيل:
شمر نامي باشد از لعن خدا
يعقوب:
روز محشر بر كه گردد غمگسار
جبرئيل:
هر كه گريد بر عزايش زار زار
يعقوب:
لعنت حق بر يزيد بيحيا
جبرئيل:
نااميد از رحمتش سازد خدا
يعقوب:
بزرگوار خدايا به آن شهيد غريب
كه غربتش ز دلم برده است صبر و شكيب
به حق خون حسين آن امام هر دو جهان
مرا تو زود به فرزند خويش برسان
يوسف:
شكر تو اي كريم هزاران هزار شكر
بر قدرت و بزرگيات اي كردگار شكر
بردي ز قعر چاه مرا بر فراز تخت
كردي به شهر مصر مرا شهريار شكر
گه سازيام عزيز گهي سازيام ذليل
زان اعتبار شكر بر اين اقتدار شكر
هر چند دورم از پدر [و] اقرباي خويش
هستم به فضل رحمتت اي كردگار شكر
يا رب مرا تو بر پدر مهربان رسان
تا جان كنم نثار[،] كنم بيشمار شكر
وزير يوسف:
اي پادشاه عالم و اي تاجدار مصر
بنگر به اهل مصر تو اي شهريار مصر
بنگر فغان و ناله الجوع اي امير
باشد بلند از در و ديوار [ديار] مصر
فكري نما كه ميرود از دست ملك و مال
تا تيرهتر نگشته از اين روزگار مصر
يوسف:
آگاهم اي وزير سراسر ز كار مصر
رحمي به اهل مصر كند كردگار مصر
بشتاب و درگشا ز انبار [،] كن ندا
در كوچه و محله و هم در كنار مصر
امروز هر كه مشتري گندم است و جو
رو آورند به محضر انباردار مصر
هر كس كه سيم و زر دهد از شاه و از گدا
بارش گرفته ميشود ز انباردار مصر
هر كس فقير است و دهد خط بندگي
از خويشتن براي خداوندگار مصر
تا جيرهاش حواله كنم چاكران دهند
هر روز از قرار مدار ديار مصر
وزير يوسف:
اي اهل مصر حكم شد از شهريار مصر
گويم چه حكم گشته به اهل ديار مصر
هر كس كه سيم و زر دهد از شاه و گدا
بارش گرفته غله ز انباردار مصر
هر كس فقير هست دهد خط بندگي
از خويشتن براي خداوندگار مصر
تا جيرهاش حواله كنم چاكران دهند
هر روز از قرار و مدار ديار مصر
بيخبر هستي تو چند روزي ز ياران اي پدر
همچو شمع مشگ بو سوزي زه هجران اي پدر
فكر فرزندان خود كن ميروند بابا ز دست
خشكسالي كرده مرد من را پريشان اي پدر
هيچ ميداني كه قحط افتاده از كنعان به مصر
تا كه مشكلتر نگشته چارهاي كن اي پدر
يعقوب:
زين خبر بالله توانم رفت از جان اي پسر
اشگ چشمم ساختي چون رشگ عمان اي پسر
من چه سازم دست تنگست اي مرا نور دو عين
قحطي افتاده ميان شهر كنعان اي پسر
اين شنيدستم كه اندر مصر سلطاني بود
رفته است آوازه عدلش به كيوان اي پسر
دارد انبار فراوان آن شه اندر شهر مصر
دستگيري مينمايد بر فقيران اي پسر
توشه برداريد راه مصر را گيريد پيش
مشكل ما ميشود در مصر آسان اي پسر
يهودا:
سخت مشكل بود اين كار فقيران نبود
اي پدر رفتن مصر اينقدر آسان نبود
چه متاعي عوض قيمت گندم ببرم
از جناب تو كه پوشيده و پنهان نبود
يعقوب:
اي پسر تاب و توان بر دل سوزان نبود
به زر و سيم جهان چشم كريمان نبود
كشك و پشمست متاع فقيران به جهان
ببر از هر دو كه اين ننگ فقيران نبود
يهودا:
اي برادرهاي دانيم بياييد از وفا
حكم والاي پدر گرديده صادر بر شما
توشه برداريم و راه مصر را گيريم پيش
غله بستانيم از بهر معاش اهل خويش
زين طرف بار شترها را بگيريد از متاع
پشم و كشك از بهر تحفه از براي انتفاع
توشه برداريد و بنشينيد بر جمازها
الرحيل اي همرهان آريد اينك روبهراه
يوسف:
اي مرا گشته ز جان محرم اسرار وزير
مطلبي هست كنون گوش به من دار وزير
هر غريبي كه زهر كشوري آيد در مصر
آنكه هست گندم و جو را خريدار وزير
كن سوال از نسب و نام متاعش بگشا
هر چه گويد خبر اندر بر من آر وزير
وزير يوسف:
خسروا امر تو جاريست به مجراي قلم
عوض پابنهم سر به رهت جاي قدم
كردهاي در خط تسليم تو چون كل جهان
حسبالامر به انبار روم از احسان
يهودا:
همرهان شهر عظيمي است مرا آيد نظر
به يقين مصر بود نيست چنين شهر درگ
شده نزديك نمائيد به رفتن تعجيل
آه و صد آه كه خواريم و فقيريم و ذليل
وزير:
اي جوانان از چه كشور اندر اينجا آمديد
باز گوئيد از چه رو در كشور ما آمديد
نامتان با من بگوئيد يك يك از راه وفا
تا نمايم عرض من اندر حضور پادشاه
يهودا:
اي جوان ماهر و اين سرو قد شمعون بود
من يهودا هستم اسرائيل اين محزون بود
اين بود اعوان و روبيل آن بود لاوي ديگر
سوي مصر از شهر كنعان كردهايم اينجا گذر
وزير يوسف:
چيست در بار شما باز بگوئيدم راست
تا كنم عرض من اندر بر شاه بيكم [او] كاست
يهودا:
نيست لازم كه بداني چه متاعي داريم
پرده از سر نهان بهر چه ما برداريم
نيست لازم كه كسي را ز كسي را داند
هر كه گندم بدهد وجه ز ما بستاند
وزير يوسف:
خويش را زيرك طرار در اين ملك مگير
نتواني كه بپيچي تو سر از حكم امير
اين متاعيست كه از ديده نهان ميداريد
آري از گفتن او جمله خجالت داريد
يهودا:
فاش گوئيم كه چنين مضطر و نالان شدهايم
ما چه گوئيم چنين مفلس و حيران شدهايم
وزير يوسف:
روم به نزد شه گويم من عين واقعه را
كه تا چه حكم نمايد امير ز بهر شما
امير آمدهاند نه جوان كنعاني
به قد چه سرو و به رخ آفتاب نوراني
يكي بنام بود اعون ديگري روئيل
يكي بنام يهودا و ديگر اسرائيل
متاع شان بود از كشك و پشم و دست تهي
ز جوع گشته كمان قد چه سر و سهي
اگر چه با ادب و ماه منظرند ايشان
يوسف:
از اين خبر ز دلم رفت صبر و طاقت و هوش
بگير دست مرا تا نگشتهام مدهوش
گرسنه مانده به كنعان قبيله يعقوب
مرا رعايت باباي خود بود مطلوب
چگونه بر سر خود من نهم ز شاهي تاج
برادران من آيند مفلس و محتاج
وزير يوسف:
اين چه احوالست گرديدي تو غمناك اين امير
تاج شاهي را فكندي بر سر خاك اي امير
اين [چه] احواليست شاها عرض من ميدار گوش
از چه هر دم ميروي از هوش ميآيي به هوش
يوسف:
راز پنهانيست گويم در پنهان اي وزير
سر شاهان را ببايد كرد كتمان اي وزير
آن جواناني كه گفتي هر يكي جان مناند
آن برادرهاي نالان پريشان مناند
در بدر از شهر كنعانم به هامون ساختند
سرنگونم در ميان چاه تار انداختند
نيست طاقت بر تو گويم تا چه بر من كردهاند
من خجالت ميكشم گويم چه بر من كردهاند
وزير يوسف:
مگو امير كه اينها برادران منند
به پيش خلق بفرما كه دشمنان منند
رواست آنكه از اين راز پردهبرداري
كشي به حلقه زنجيرشان به صدخواري
يوسف:
مگو وزير كه آنها برادران مناند
قسم به ذات خدا قوت روان مناند
كن خيال كه آنها حقير در نظرند
بدان كه جملگي از جان من عزيزترند
هر آنچه بر سرم آمد ز جانب خود بود
قضا به كودكيام از پدر جدا نمود
برو بيار تو اندر حضورم ايشان را
كنم سوال من احوال باب نالان را
وزير يوسف:
ايا جماعت كنعانيان ز خرد و كبار
روان شويد به نزد امير عرش وقار
يهودا:
سلام ما به شما پادشاه عالميان
غلام درگه تو صد چه قيصر[و] خاقان
دو چشم دشمن تو كور باد در دنيا
كه ظل مرحمتت باد بر سر فقرا
يوسف:
عليك من بشما اي گروه جاسوسان
عجيب زمين ادب را به عجز ميبوسيد
گمانم آنكه ز سلطان شام جاسوسيد
كنم به كنده و زنجيرتان چنان محبوس
كه بعد از اين نشويد براي كس جاسوس
يهودا:
درگذر از ما پيغمبر زادگانيم اي امير
باب ما يعقوب باشد اي امير بينظير
نيست جاسوسي [و] غمازي به دوران كار ما
اين سخن بر ما مگو اي خسرو از بهر خدا
يوسف:
گر شما اولاد يعقوبيد ميگوئيد راست
چند فرزند دگر يعقوب را غير از شماست
يهودا:
بود اي شاها دو تا ديگر برادر غير ما
گرگ در طفلي يكي را خورد شاها از جفا
آن يكي ديگر به كنعان نزد بابايش بود
يادگار يوسف و بر جاي غمهايش بود
يوسف:
بدگمان كردي مرا از دروغت بيشتر
گرگ بر فرزند پيغمبر نمييابد ظفر
مينويسم در كنعان به شيخ انبياء
تا شود معلوم بر من صدق [و] كذب مدعاء
يهودا:
بدار دست ز ما اي امير براي خدا
خدا گواست كه پاكيم ما بسان طلا
اگر گواه بخواهي ز باب ما يعقوب
بياوريم ز كنعان به خدمتت مكتوب
يوسف:
شريك من نكنم خويش را به خون كسان
ولي كتاب نگردد براي من برهان
يكي ميان شمارهن در برم باشد
كزين مقدمه آسوده خاطرم باشد
بياوريد شما آن برادران دگر
اگر كه داد شهادت كه صدق بود خبر
دهم عطاي شما را زياده از تقرير
سخن بس است بيا اي وزير با تدبير
مراست يك سخني با تو از اهل مصر نهان
وزير يوسف:
بگو امر سر و جان من فداي شما
به غير ما نبود كس به خانه غير خدا
يوسف:
وزير ديدهام از اين قضيه جيحون شد
دلم براي پدر با برادران خون شد
برو بگير تو بار برادران مرا
مكن شكسته دل نور ديدگان مرا
مباد آنكه ز ايشان متاع بستانيد
زياده از همگان بارشان شما گيريد
وزير يوسف:
جان ميدهم به حكم تو اي شاه سرفراز
از آنكه كردهاي تو مرا محرمان راز
كنعانيان شديد شما صاحب آبرو
آريد ظرف خويش كنم غله اندرو
اما به جان پادشه ما دعا كنيد
بار شما گرفته شد اين دم برون رويد
يوسف:
اندر اين جمع جوانيست كه شمعون نام است
قامتش سرو و به رخ عارض او گلفام است
نگذاريد رود در گرو ما بود اين
تا كه آريد به برم شاهد خود بنيامين
شمعون:
دست من را ز براي چه گرفتن زينهار
نتوانم كنم از ممكلت مصر فرار
اي يهودا تو ببر عرض مرا ترد پدر
گو كه دلگير مبادا شود از بهر پسر
يهودا:
غم مخور جان برادر كه به توفيقالله
چهار منزل يكي ميرويم انشاءالله
حاضران بار ببنديد كه وقت رحيل
راه دور است به رفتن بنمائيد تعجيل
يعقوب:
بارالها نرسيد از پسرانم خبري
غم اطفال فكنده است به جانم شرري
بارالها به حق آه دلم ياالله
طفلهايم تو نگهدار ز آفات و بلا
يهودا:
ياوران مژده رسيديم به شهر كنعان
حال گرديد پياده همگي از شتران
روي در محضر بابا بنهيد از احسان
السلام اي تو گرفتار بلند هجران
يعقوب:
مر عليك اي پسران خلف من ز وفا
يك به يك آئيد برم بوسه زنم روي شما
بوي شمعون به مشامم نرسد اي بابا
چه بلا بر سر او آمده گوئيد به ملاء
يهودا:
اي پدر تشويش از شمعون مكن
چشمهاي خويش را جيحون مكن
شاه را گرديده حاصل اشتباه
گفت جاسوسيد ميخواهم گواه
شرط كرديم ابنيامين را بريم
رفع اين تهمت ز حق خود كنيم
يعقوب:
زين سخن بابا مرا معذور دار
دل رضا نبود به حق كردگار
ابنيامين بهر دردم چاره است
يادگارم از يوسف آواره است
شرط كرديد ابنيامين را بريد
دربدر از شهر كنعانش كنيد
داغ او ترسم نهيد اندر دلم
بيدوا سازيد درد مشكلم
يهودا:
حق جوانمرگم نمايد اي پدر
گر خيالي باشدم جز دفع شهر
ابنيامين را بكن با ما روان
كن توكل بر خداوند جهان
دست او را ده به دستم از وفا
پنج روز ديگرش از من بخواه
يعقوب:
حاليا كاين شرط كردي اي پسر
راضيام او را ببر سوي سفر
دست من بر دامنت نور بصر
مهرباني كن به او جان پسر
ابنيامين را سپردم بر شما
بر شما حافظ بود لطف خدا
يهودا:
ايا برادر با جان برابر محزون
چه آفتاب قدم رنجه كن ز خانه برون
برو ببين تو پدر را به آه شيون شين
مصمم سفري اي مرا تو نور دو عين
ابنيامين:
خداحافظ پدر جانم فدايت
ببوسم وقت رفتن دست [و] پايت
كجايي يوسف اي جان برادر
ز هجرانت پدر گشته مكدر
پدر گر يوسفت بودي در اينجا
ز بعد من ترا دادي تسلا
يعقوب:
امان از اين سخن جانم تو خستي
تو گفتي يوسف و پشتم شكستي
چه شد آن سر و روي ماه باره
به كوريام دمي سازد نظاره
يهودا:
فغان بس است ايا باب بيكس نالان
ز نالهات بنمودي كباب فرزندان
زنيم بوسه تمامي به خاك پاي شما
روانهام بسوي مصر اين دم اي بابا
يعقوب:
روان شويد پدر جان خدا پناه شما
كجاست يوسف من نيست در ميان شما
يهودا:
پدر در ايندم رفتن دلم كباب مكن
دو چشمهاي مرا اي پدر پر آب مكن
خدا بداد دلش رس كه بند هجرانست
برس به داد دل او كه پيرو نالانست
يعقوب:
وصيت است مرا اي پدر به حق خدا
دهيد گوش بمن حق خالق يكتا
به شهر مصر چه وارد شديد جان پدر
نميرويد ز يكسو زياده از دو نفر
خدا نخواسته ميترسم از جفاي جهان
كه چشم زخم رسد بر شما ز جور زمان
يهودا:
به چشم اي پدر مهربان افكارم
كه من وصيت تو اي پدر بجا آرم
برادران عزيزان ز جاي برخيزيد
لواي خرمي و خوشدلي برافروزيد
شمعون:
اي خدا سوختم از آتش هجر اخوان
سخت دشوار بود درد غريبي ياران
ابنيامين نه بمثل من خونين جگر است
يادگار است ز يوسف كه عزيز پدر است
چه كنم من كه ندارد غم من بابايم
مگر آيند برم باز برادرهايم
يهودا:
مژده ياران كه كوتاهي عمر سفر است
شهر مصر است سوادي كه عيان در نظر است
به وصاياي پدر جان و سر خود بازيد
هر يكي از طرفي ناقه خود را تازيد
ابنيامين:
آه صد آه كه تنها ماندم
من بيجاره در اينجا ماندم
اي غريبي تو بلاي جاني
مونس جان من نالاني
اي غريبي بر سرم كردي تو خاك
پيراهن را كنم از دست تو چاك
آه رفت صبر من خسته به باد
يادم از يوسف گل چهره فتاد
اي مرا قوت جان اي يوسف
اي مرا روح روان اي يوسف
اگر امروز در اينجا بودي
ابنيامين ز چه تنها بودي
اي برادر تو شكستي كمرم
داغ تا حشر نمودي در جگرم
جبرئيل:
سلام من به تو اي فخر آل اسرائيل
رسانده است سلامت خداي رب جليل
كه رخت سلطنت خويش را بكن از تن
سوار شو به فرس برقعي به رخ افكن
بصد شتاب روان شو بسوي آن ناكام
به آن مكان چه رسيدي به احترام تمام
بده تسلي آن طفل مبتلاي غمين
برادرت كه مسمم به نام بنيامين
يوسف:
عليك من به تو اي پيك كردگار جليل
دلم كباب نمودي از اين جبرئيل
كنم لباس مبدل به اشك گلناري
روم به پرسش احوال او من از ياري
فكنده است چرا از سرش عمامه به خاك
نموده است ز چه گريبان خويشتن را چاك
جبرئيل:
زنيد بر سرايا شيعيان شاه شهيد
به يادم آمده است از رقيه نوميد
چه ماهتاب شبي از خرابه بيرون رفت
ميان كوچه شام داغدار دلخون رفت
گهي چو مرغ سر خود به زير پر ميكرد
گهي ز درد يتيمي پدرپدر ميكرد
كه ناگهان رسيدند دختراني چند
زدند سنگ چنان تا به خاكش افكندند
نگشته مثل رقيه كسي به دوران خوار
امان امان ز يتيمي آخرين فكار
يوسف:
چرا اي جوان جامه كردي تو چاك
چرا ريختي بر سر خويش خاك
مگر بر تو كردند ظلم و عتاب
اشكت روانست مانند آب
گمانم غريبي ايا تو جوان
كه از دل برآري خروش [و] فغان
ابنيامين:
چه گويم كه رفت از دل من شكيب
غريبم غريبم غريبم غريب
چه سازم در اينجا كه بيچارهام
ز شهر و ديار خود آوارهام
مرا خوانده در مصر سلطان مصر
چو بلبل شوم در گلستان مصر
يوسف:
دلم شد كباب از غم زاريات
مريز اينقدر اشك گلناريات
در اين ره كسي با تو همراه بود
كه همراه تو اندر اين راه بود
ابنيامين:
بدي نه برادر مرا چون قمر
كه بودي يكي از دگر خوبتر
در اين شهر گشتيم از هم جدا
ندانم كه رفتند اندر كجا
يوسف:
مخور غصه گردم دليل رهت
رسانم به سيارگان چون مهت
بيا با من اينجا نظر كن ببين
رفيقانت اينجاست اي دلغمين
ابن يامين:
اي برادرها مرا تنها چرا بگذاشتيد
رسم [و] قانون محبت از ميان برداشتيد
حالت اي شمعون بگو چونست اندر اين ديار
كز فراق تو بود آهم يكي اشكم هزار
شمعون:
شكرالله جز غم ديدارتان كاري نبود
دمبهدم شه عزتي بر عزت من ميفزود
يك نفر تا بدهد بر اين سپه آب و گياه
با منآ تا كه رويم اندر حضور پادشاه
پادشاها آمدند اينك برادرهاي من
مژده آوردند نور ديده بيناي من
اين پسر با آنكه گرگش خورد از يك مادرند
اين دو دردانه امير از يك تن [و] يك گوهرند
يوسف:
خوب دانستم ندارد اين سخن ديگر مقام
بايد اول داد مهمان را طعام آن گه كلام
اي وزير از بهرشان اينك طعام حاضر كنيد
از براي هر دو تن خواني به مجلس آوريد
وزير يوسف:
بياوريد ايا حاضران به عز وقار
ز آشپزخانه براي همين گروه نهار
ابنيامين:
آه سد آه كه در زلزله آمد بدنم
يادم آمد به خدا يوسف گل پيرهنم
گر كه يوسف به خدا حال در اينجا بودي
ابنيامين ز چه رو آه كه تنها بودي
اي برادر به خدا باز شكستي كمرم
به خدا تا تو نيائي من از اين نان نخورم
يوسف:
اي پسر چيست ترا از چه كني نوحهگري
از براي چه تو گريان شدي [و] نان نخوري
ابنيامين:
پادشاها بخدا داشتهام تاج سري
نام او يوسف آواره [و] والا گهري
گرگ در كودكياش خورد مرا پشت شكست
ميزنم از غم او دست تاسف بر دست
يوسف:
مشو آشفته مزن پنجه دگر بر اعضا
گرگ هرگز نخورد كودك پيغمبر را
من رفيق تو شوم جان برادر به طعام
مكن انديشه بيا در بر من اي ناكام
ابنيامين:
آه و صد آه كه از دست تو شد دل از دست
دست يوسف به نظر آمد و پشتم بشكست
پادشاها مكن از بهر خدا مايوسم
اذن فرما كه تا دست شريفت بوسم
يوسف:
اي جوان من دل تو نشكنم از بهر خدا
نگذارم كه زند بوسه كسي دست مرا
ابنيامين:
بوي يوسف به مشامم رسد از دست شما
دست خود را تو بده تا كه ببوسم ز وفا
دست من دامنت از چهره برافكن تو نقاب
پرده از خورشيد رخ برادر اي عاليجناب
يوسف:
سخن آهسته بگو صبر ز جانم بردي
من همانم كه تو اندر پي آن ميگردي
من به قربان تو اي بلبل زرين پر و بال
يوسفم من [،] تو عزيز مني اي نيك خصال
ابنيامين:
شه خوبان مه كنعان تو كجا مصر كجا
شرح احوال بيان كن كه شوم نغمه سرا
ز چه اي گل تو به گلزار چمن دور شدي
باعث رنجش قلب من مهجور شدي
اي بسا خجلت اخوان به سر و روي سپاه
كه فكندند چنين سرو قدي را در چاه
يوسف:
وقت آن نيست برو نزد برادرهايت
تا ندانند منم مهر جهان آرايت
مطلب اين است ايا نور به صد قوت جان
فكر آنم نگذارم بروي در كنعان
اي مرا گشته ز جان محرم اسرار وزير
مطلبي هست دمي گوش بمن دار وزير
وزير يوسف:
خسروا حكم تو جاري ز عرب تا به عجم
مطلبت چيست بفرما ايا تاج سرم
يوسف:
اي وزير اين پسر از ما همه بهتر باشد
با من از مام و پدر هر دو برادر باشد
بارو فتي بگيريد نهان از اغيار
ساو و پيمانه بگير تو به بارش بگذار
تا من او را بستانم ز برادرهايش
ديده روشن كنم از روي جهان آسايش
برو اكنون در انبار بگشا بار بگير
آنچه گفتم به تو البته بجا آر وزير
وزير يوسف:
ايا گروه كنعانيان همه ز خرد [و] كبار
با من آئيد بانبار شما گيريد بار
بارها را پر نمائيد چه از خرد [و] كبير
ليك سازيد دعا بر من بر جان امير
يهودا:
اي كردگار عالم اي حي دادگير
بنما امر را تو زين جا بلندتر
خصمش هميشه باد چو توسن بزير ران
رو آوريد سوي ديار اي برادران
وزير يوسف:
اي كاروانيان همه دزديد رهزنيد
استاد حيلهايد خداوند فتنهايد
سرقت نمودهايد ز انبار سا را
بر ما ندادهايد براي مطاع را
يهودا:
استغفرالله اين چه خطا و چه تهمت است
بر ما مگو تو كذب كه افغال [و] غيبت است
اين بار ما و اين تو اگر سا پيش ماست
برما نما هر آنچه بخواهي كه اين خطاست
وزير يوسف:
بازجويي كنم اين قافله را يك به يك
نبود هيچ به منظور شما حق نمك
ساوم اينجاست ببين روي شما باد سفيد
عجبا حق نمك بود به جا آورديد
شمعون:
ابنيامين تو ما را همه رسوا كردي
دزدي از بهر چه ديگر تو در اينجا كردي
راستي گفتي تو عمل از پسر راحيل است
كارها كرده وزيرا كه در تفصيل است
ليك از خردي و از طفلي و ناداني است
گر كني عفو وزيرا به يقين او نيكوست
وزير يوسف:
من كه باشم كه بر اين عاصي خاطي گذرم
بايد اين لحظه شما را بر سلطان ببرم
اي امير اين پسر از جملگي طرارتر است
دزد بيجان بود و از همه مكارتر است
عرض كردم كه بداني كه نيام من غماز
خواه بنواز تو اين طايفه خواهي بگداز
يوسف:
حكم آنست كه محبوس بود در بر من
مگذاريد كه ديگر برود سوي وطن
دزد پيمان نبايد كه وطن را بيند
بايد از گلخن زندان گل حسرت چيند
يهودا:
اي امير بهر خدا بخش تو جرم اين دلگير
تو به جاي او يكي از ما نگهداري امير
يوسف:
خلاف است دزدي را رها كردن
بجاي او دگر را گرفتن [و] بستن
خلاف نيست برو ديده را مكن غمناك
مريز آبروي خويشتن دگر بر خاك
يهودا:
اي برادرهاي ذيشأنم بيائيد از وفا
عرض من را گوش داريد آن از ره صدق صفا
روي خود آريد بر سوي ديار خويشتن
من نميآيم رويد اين دم شما سوي وطن
شمعون:
خدا پناه تو گردد ايا برادر جان
رويم حال از اينجا به جانب كنعان
رويم سوي پدر آن گزيده داور
كه بلكه چاره نمايد پدر براي پسر
يعقوب:
خداوندا دگر طاقت ندارم
ز هجران پسرها بيقرارم
كجايي يوسف من ابنيامين
شدم از هجرتان من زار غمگين
ز هجران پسرها دل ندارم
رسان يارب پسرها در كنارم
شمعون:
سلام ما پسران بر تو اي جناب پدر
به خدمت رسيديم اين زمان ز سفر
يعقوب:
عليك من به تو از هجرتان در افسوسم
يكان يكان برم آئيد رويتان بوسم
امان امان جگرم سوخت باز و اويلا
ابنيامين چه شده نيست در بين شما
شمعون:
اي پدر جان ز تو خجلت دارم
آنچه واقع شده به عرض آرم
ابنيامين چو در آن ملك رسيد
گشت محبوس به فرمان امير
يعقوب:
بخدا دزد نباشد پسرم
فكر كرديد بسوزيد جگرم
جان سپارم به خداي ذوالمن
نيست ديگر به خدا طاقت من
شمعون:
سخنانم همگي باشد راست
كاروان جمله بر اين امر گواست
او به جرم دزدي ساع اي پدر
گشته محبوس همان نور بصر
يعقوب:
گر چنين است به زخم دل من ريخت نمك
آنچه گويم بنويسيد به سلطان يك بيك
هجر يوسف ز دلم برده قرار اي سلطان
گشته پنهان ز نظر كرده خفي سر نهان
از غم يوسف هجران بلا رنجورم
از دو چشمان بخدادان به جهان من كورم
ما همه اهل بلائيم و غم از روز ازل
نكند زاده يعقوب نه دزدي نه خلل
گر كه آهي بكشم از دل سوزان اي شاه
نگذارم احدي زنده ز ماهي تا ماه
خوف كن از شرر آه من اي شاه جهان
كن روان ور دو چشممان مرا در كنعان
ختم شد مهر و نماز و تو برخيز ز جا
روي بنما به سفر اي پسر از بهر خدا
شمعون:
رفتم اينك بسوي مصر پدر انشاءالله
چهار منزل يكي ميروم انشاءالله
اي يهودا به فداي سرت اين دم جانم
اين زمان بر سوي شاه قاصدي از كنعانم
نامه دارم بيا خدمت آن شاه بريم
تا كه بدهيم به دست شه والا تكريم
يهودا:
سلام ما بتو اي پادشاه با فرهنگ
بگير نامه يعقوب اي فلك اورنگ
يوسف:
مرعليك از نامهات شادان نمودي خاطرم
اي وزير اين نامه را بستان بخوان اندر برم
وزير يوسف:
خسروا يعقوب پيغمبر رقم بنموده است
رسم قانون مروت در عدالت بوده است
دزد نبود زاده يعقوب اي شاه زمن
كن مرخص كو بود در روز [و] شب غمخوار من
آه اگر از سينهام آيد برون اي پادشاه
زنده در عالم نماند يك نفر ار مصريها
حال گفتم والسلام اين اول و اين آخر است
ابنيامين دزد نبود زاده پيغمبر است
يوسف:
بارالها ماندهام حيران ندانم چون كنم
قلب محزون پدر را تا به كي جيحون كنم
اي خدا از بهر بابم طاقتم گرديد طاق
جان بلب آمد ندارم بيش از اين تاب فراق
جبرئيل:
سلام من بتو اي دليل هر گمراه
پيام داده خداوندگار ارض [و] سما
شده است حكم ز خلاق بر سرت جاري
نقاب از رخ چون آفتاب برداري
روانه كن ز براي پدر تو پيراهن
كه چشم حضرت بابت شود از او روشن
يوسف:
عليك من به تو اي جبرئيل نيك خصال
هزار شكر مرا آمده زمان وصال
شويد جمع شما اي گروه كنعاني
كه با شماست مرا گفتههاي پنهاني
خبر دهيد به يوسف شما چهها كرديد
چه كرده بود كه او را به چاه افكنديد
كنون ز عارض خود من نقاب برچينم
نظر كنيد كه ميشناسيدم
يهودا:
بزرگ هست خداي كريم جل جلال
كه بر جناب تو داده است اين قدر جلال
ولي توقع ما از تو هست از احسان
كه بگذري تو ز تقصير ما برادر جان
يوسف:
نميكنم به شما من بدي و ليك شما
به من زياد نموديد ظلم و جور جفا
بيا بگير تو پيراهن مطهر من
ببر براي پدر ديدهاش شود روشن
يعقوب:
بارالها از تو دلها را نشاط
اي ز حكمت جسم و جان را ارتباط
ماندهام تنها خدايا همدمي
دل پر از درد است يا رب محرمي
دنيا:
اي برادر تو بيا در بر من
يك زماني تو بشو ياور من
جات خالي بود اي نور بصر
هم بر خواهر هم بهر پدر
گر نيايي بخداوند جهان
ميسپرد باب ز هجرانت جان
جبرئيل:
اي صبا اينك تو هستي نفس رب رحيم
امر خدمت شده اين دم ز خداوند كريم
بوي پيراهن يوسف به مشام يعقوب
برسان تا نرسيده است ز كنعان محبوب
يعقوب:
بگذاريد عزيزان پسرم ميآيد
يوسف گمشده ياران به برم ميآيد
اي خوشا آن كه ببينم رخ زيباي پسر
كه شود قوت چشمان پر از خون پدر
اي صبا بر تو پيامم به پسر فوري و زود
برسان بود عبيرش به مشامم چون عود
دنيا:
اي پدر چشم نداري به كجا رفتي آه
اي دخيلت تو مبادا كه بيفتي در چاه
مگر از دوري فرزند تو ديوانه شدي
كه فراري به دل سوخته از خانه شدي
يهودا:
مژده بابا پسر گمشدهات پيدا شد
غم مبدل به فرج گشته جهان با ما شد
والي مصر بود يوسفت اي بابا جان
صاحب مملكت [و] حشمت سلطان جهان
تحفه آوردهام از بهر تو اين پيراهن
ديده را ساز ز پيراهن يوسف روشن
يعقوب:
بوي يوسف به مشامم رسد از اين جامه
ميكند باد صبا گيسوي گل را شانه
اي به درد دل من مرهم [و] درمان يوسف
بويت آيد به دماغ من نالان يوسف
جبرئيل:
شيعيان ياد نمائيد غم و شيون و شين
يادم آمد به خدا جامه پرخون حسين
زينب از كرببلا چون به وطن برگرديد
پيرهن داد به صغراي حزين نوميد
حال اين جامه از آن جامه مرا ياد آمد
شيعيان زلزله بر عالم ايجاد آمد
يعقوب:
شكرالله كه سرافراز جهان گرديدم
پير بودم من از مژده جوان گرديدم
چند سالست كه از بار فراق [و] غم [و] درد
كور بودم به خدا جامه او روشن كرد
ناقه آريد كه خواهم بچشم شهد وصال
بنشانيد و به محمل همه اهل و عيال
جبرئيل:
سلام من به تو باد اي عزيز رب رحيم
پيام داده ترا كردگار حي قديم
بروز مصر برون با سپاه و جاه جلال
براي آنكه نمايي پدر را استقبال
يوسف:
عليك بر تو خدا را مطيع فرمانم
كمينه بنده پروردگار سبحانم
ايا وزير خبر كن سران لشگر را
دلاوران و دليران صاحب افسر را
بر اسبهاي سبك پي چوبار بنشينيد
ز باغ باديه گلهاي خرمي چينيد
كه خواهم آنكه پدر را نمايم استقبال
بود زيادي لشگر مرا شكوه جلال
وزير يوسف:
ايا سران سپه حكم شده ز شاه مصر
شويد حاضر آئيد شما سپاه مصر
نموده ميل چنين پادشاه با اجلال
كه خواهد آنكه پدر را نمايد استقبال
يعقوب:
اي يهودا سپهي بينم از اندازه برون
ميزند موج در اين دشت بسان جيحون
سپه از كيست بگوئيد كه سردارش كيست
اي سپه گو ز كجا آمده بيچيزي نيست
يهودا:
اي پدر اين سپه از لشگر يوسف باشد
فلك از رشگ جنابش به تلطف باشد
اينقدر داده خداوند به او جاه و جلال
مي نگنجد به زبان آنچه نمايي به خيال
يعقوب:
آن جواني كه بود قامت او سرو سهي
آن جواني كه بود بر سر او تاج شهي
اي پدر آن پسرت يوسف نيك اقبالست
بنگر او را كه چه سان با چشم [و] اجلال است
يوسف:
حاضران تاج سرم ميآيد
با قد خم پدرم ميآيد
اگر از اسب فرود آيم من
نقض شاهيست به پيش دشمن
جبرئيل:
تو بر سپاه و جلالت مناز اي يوسف
پدر پياده رسد پيشبازت اي يوسف
تو احترام نكردي چه بر جناب پدر
ز نسل تو نشود در زمانه پيغمبر
يوسف:
بلي خلاف ادب كردم خطا كردم
مرا ببخش خدايا به خود جفا كردم
سلام من به تو اي باب مهجورم
ز نور شمع جمال تو شاد [و] مسرورم
يعقوب:
عليك من به تو اي نور چشم بينايم
بيابيا ز فراقت كباب شد جانم
اين بود يوسف عزيزان يا كه ميبينم به خواب
پيش آ تا گيرم از رويت گلاب
جبرئيل:
از اين كلام به خاطر فتادم اي ياران
از اين محبت يوسف به همره اخوان
به آن مذلت طفلي كه شد به چاه نهان
رضا نميشود اينك به خجلت اخوان
كسي كه گريه كند بر حسين [و] عترت او
حسين چگونه رضا ميشود به خجلت او