تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۱۴
۰
کد مطلب : ۲۸۲۴۷
با کاروان حسینی تا اربعین

پیراهن پدرت حسین(ع) از من جدا نشود تا خدا را با او ملاقات کنم

پیراهن پدرت حسین(ع) از من جدا نشود تا خدا را با او ملاقات کنم
مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز ششم صفر، پنجاه و نهمین یادداشت وی را می‌خوانید: ششم صفر «پردۀ شب بر باب الصغیر گسترده بود و پیه سوز کهنه سوسو می زد. نسیم بر ویرانۀ باب الصغیر می وزید و کالبد خسته و رنجور بازماندگان کاروان را نوازش می داد. همه آرمیده بودند، بدن ها آرام و خَمود، اما روح و روان آنان در خُروش. سکینه کِز کرده بود، غلتی زد و پلاس را بر خود کشید، چهره اش سرشار از غم بود و افسرده، پلک بر هم فِشرد، در خواب، محو رویایی بود که دید. ناگاه آسمان نور باران شد. فوج بسیار ملائک، فرود آمدند با پنج مرکب از نور. وصیفی(۱) از وصائف بهشت، سوی او شد. سکینه گفت: این بزرگان کیستند؟ گفت: آدم صفوة الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله و عیسی روح الله. سکینه پرسید: آن که دست بر محاسن دارد و گاه فرود آید و گاه برخیزد، او کیست؟ گفت: جدَّت رسول الله، به لقاء حسین آمده اند. سکینه خواست تا سوی او رود، بار دیگر آسمان نور باران شد. فوج بسیار ملائک، بار دیگر فرود آمدند با پنج مرکبِ دیگر از نور. سکینه پرسید: این بانوان کیستند؟ گفت: حواء ام البشر، آسیه دختر مزاحم، مریم دختر عمران، خدیجه دختر خولید، سکینه پرسید: بانویی که در این میان آنان محزون است، او کیست؟ گفت: جدّه ات فاطمه دختر محمّد است! سکینه تاب نیاورد و سوی او پَر کشید. گفت: ای مادر مهربان! سوگند به خدا حق ما را انکار کردند. جمع مان را پراکندند، حریم مان را شکستند، پدرم حسین را کشتند. و سپس گریست. مادر مهربان هم گریست. به گریۀ او، زنان دیگر هم گریستند، انبیاء چهره درهم کشیدند و آنان هم گریستند، مادر مهربان، سکینه را در آغوش گرفت و نوازش کرد. گفت: دخترم دیگر مگو، بند دلم پاره شد. جِگرم را ریش کردی، پیراهنی که با من است، پیراهن پدرت حسین است، این پیراهن از من جدا نشود تا خدا را با او ملاقات کنم.» ........... ۱ - الوصیف: غلامی را گویند که هنوز بالغ نشده است.
مرجع : مهر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما