کد مطلب : ۱۷۵۰۳
روایتی خواندنی از زندگی یک بانوی مسلمان، فرهیخته و انقلابی
خوشبختترين زن روی زمين هستم!
دکتر فائزه السادات عظیمزاده اردبیلی. تاکید میکند که پسوند «اردبیلی» را حتما قید کنیم. میگوید: ۶۵ سال است در تهرانیم و حالا هیچ قوم و خویشی در اردبیل نداریم. خودم متولد تهرانم اما جد و آبایم اردبیلی هستند، چرا نگویم؟ خیلی چیزهایم را از آنها دارم. «بچه تهران» بودن، چه امتیازی دارد که به آن تظاهر کنم!
تنها خانمی است که بعد از انقلاب نشان ملی نخبه پژوهشی از دست رییس جمهور مملکت به او اعطا شده و کلکسیونی از این قبیل افتخارات دارد؛ ریز و درشت. اما در برابر چیزهایی که دارد؛ پیش داراییهای واقعیاش، اینها اصلا به چشم نمیآید.
مثلا ۲۵۰-۳۰۰ بچه دارد، همه درس خوانده، با دین و ایمان، درست و حسابی، همه مهربان و مادردوست، با همه آنها رابطهای زنده و دوطرفه و رشک برانگیز دارد!
باورها و اعتقادات قرص و محکمی دارد که ۵۰ سال با آنها زندگی کرده و همه امور کوچک و بزرگ زندگی را با همین مختصات اعتقادی، سروسامان داده، برای همین است که در مرور روزهای زندگی، هیچ جای «تردید و پشیمانی و کاش و اگر... » ندارد. بهترین انتخابها را کرده و به بهترینها رسیده است.
بانوی این شماره از زینبیه، متولد ۱۳۴۲ است و یکی از باورهای دوست داشتنیاش، به همین سال تولدش برمیگردد. میگوید: ما سربازان گهوارهای سال ۴۲ امام هستیم و هرچه داریم؛ این عزم و همت و خستگی ناپذیری، اثر نفس قدسی امام و دعایی است که او در حق بچههای سال ۴۲ کرد.
با او مفصل حرف زدیم و مفصل هم ناگفته ماند، اما به این شماره خیمه، فقط شمهای از شرح حال و مرور زندگی رسید. توصیههای خوب و دقیق او را درباره تربیت دینی فرزندان، در شمارههای بعدی دنبال کنید.
کارم را خیلی زود شروع کردم. سال ۶۰ که دیپلم گرفتم در آزمون ورودی آموزش و پرورش شرکت کردم و نمره اول را گرفتم. مربی تربیتی شدم. سال سوم در همان مدرسه رییس دبیرستان شدم. در دبیرستان فرهنگ آزادی منطقه ۱۰ که قبلا، قدس بود. ۱۹ ساله بودم که رییس دبیرستان شدم.
مدیرکل آموزش و پرورش استان تهران وقتی کارهایم را دید، گفت این خانم باید مدیر شود، تواناییاش خیلی بالا است. تقریبا در عمل انجام شده قرار گرفتم. آن موقع آن دبیرستان حدود ۶۸۰ دانش آموز داشت که اختلاف سنی من با بعضی از آنها فقط دوسال بود. به لطف خدا و عنایت او از عهده این کار برآمدم و ۵سال رییس آن دبیرستان بودم. هم مطالعه میکردم. هم با اهل فن مشورت داشتم و هم ویژگیهای اخلاقی را خداوند به من عنایت کرده بود که با آن سن کم، ابهت یک مدیر را داشتم. ضمن اینکه ما نسل بعد از انقلاب بودیم که وارد مدرسهها شده بودیم و آدمها حساب و کتاب دیگری روی ما باز کرده بودند. بیشتر کادر مدرسه آن موقع سن و سال مادرم را داشتند، اما با عنایت خداوند مشکلی پیش نیامد.
بعد از تعطیلی دانشگاه در زمان انقلاب، اولین سالی که دانشجو گرفتند، وارد دانشگاه شدم. تحصیلاتم را همزمان انجام دادم. مثلا دو فوق لیسانسم را همزمان خواندم. کار هم میکردم. ۲۳ ساله بودم که تدریس را در دانشگاه الزهرا سلامالله علیها شروع کردم. دو سال تدریس کردم و بلافاصله رییس گروه شدم. استادهایی که در گروه ما بودند، بیشترشان ۴۰-۵۰ ساله بودند. بعد به دانشگاه امام صادق علیهالسلام آمدم و مدیرکل پژوهش بودم تا امروز که حدود ۱۹ سال است مسوولیت حوزه معاونت پژوهشی با خودم است. کار راهاندازی این حوزه را خودم شروع کردم.
بچه های عجیب و غریب سال ۴۲!
متولد سال ۱۳۴۲ هستم. واقعا به این اعتقاد دارم که بچههای سال ۴۲ پتانسیلهای عجیب و غریبی دارند و این به عقیده من عنایت خاصه حضرت امام و اثر دعای ایشان در حق این نسل است. وقتی مامور ساواک به ایشان میگوید: پیرمرد! امید تو به چه است که این طور با شاه درافتادی؟ میگوید: امید من بچههایی هستند که الان در گهواره خوابیدهاند. من با تمام وجود به این اعتقاد دارم که دعای امام پشت سر بچههای سال ۴۲ بوده، به این عبارت اعتقاد دارم و به آن میبالم. همیشه میگویم خیلی خوشحالم که متولد ۴۲ هستم. بزرگ ترین لطف خدا به من این بود که متولد این سال بودم. به همین دلیل یاد گرفتم که هیچ وقت خسته نشوم.
الان گرفتاری جسمانی هم دارم. چون ۳۱ سال است کار میکنم و آن هم پشت سر هم و متوالی. اما اصلا فکر نمیکنم که خیلی کار کردهام. همیشه چشمم به راه طولانی و نرفته پیش رویم است.
این طوری با خودم فکر میکنم و به این باور دارم و فکر میکنم این اثر روح قدسی امام است. او برای این نسل دعا کرد که کم نیاورند، متوقف نشوند، مقاومت کنند و کمرشان را محکم ببندند و یاعلی بگویند. خیلی از شهدای انقلاب و جنگ بچههای حدود سال ۴۲ بودند و ورود امام و شکلگیری انقلاب با این نسل اتفاق افتاد.
کارهای خانه در شأن من نیست؟!
ارتباط با خدا و توکل به او، به آدم انرژی میدهد که کار درست را انجام دهد و حرفش تاثیر داشته باشد. اینکه میگویم «ارتباط با خدا» نه اینکه فقط قرآن و دعا و نماز باشد. اینها هست، بله، من صبح که وارد دفتر کارم میشوم تا این قرآن روی میز را باز نکنم و نخوانم، محال است دست به کارتابلم بزنم. چون باور دارم اگر قرآن نخوانم، انرژی نمیگیرم. اگر بخوانم من را در کارها پیش میبرد. جایی که میخواهم تصمیم اشتباهی بگیرم و خطایی کنم، مانعم میشود. به من بصیرت میدهد، راهم را باز میکند. به اینها اعتقاد دارم.
اما همه کارهای دیگر هم در این مسیر انجام میشود. من از ۵ صبح که بیدار میشوم همه کارهای خانه را انجام میدهم، نماز میخوانم، صبحانه آماده میکنم و وقتی از خانه بیرون میآیم، همه چیز در خانه آماده است. یعنی قرار نیست چون درس میدهم، یک مدیر ارشد هستم یا استاد یک دانشگاه معتبر هستم، به همسرم بگویم کار خانه به من ربطی ندارد و در شأن من نیست و ...
۹۰ درصد کارهای خانه را خودم انجام میدهم و این خودش عبادت است. ارتباط با خداست، ارتباط درست با همسر، با پدر و مادر، با استاد؛ ارتباط با خداست. وقتی همسر یک خانم یا یک آقا از او راضی باشد، خدا کارهای او را روی غلتک میاندازد. وقتی پدر و مادر از آدم راضی باشند، کارها جور در میآید. اگر ارتباط درست با بنده خدا برقرار کنید، همان ارتباط با خداست و اینها سنگهای راه آدم را کنار میزند.
هرگز نگفتم: «خدایا، چرا؟»
۲۳ ساله بودم که ازدواج کردم همسرم جانباز بود وقتی با او ازدواج کردم. همان موقع استاد دانشگاهم با یک موقعیت عالی خواستگارم بود اما او را نپذیرفتم چون میآمد سر کلاس و علیه جبهههای جنگ صحبت میکرد. یک «جو» معرفت و شعور درباره جنگ و جبهه نداشت و من دقیقا دنبال همین بودم. یکی از دوستانم گفت پسری هست که پول ندارد، دانشجوی لیسانس است، جانباز است، اما بچه بامعرفتی است، اخلاق و مرام دارد و ... حاضری با او ازدواج کنی؟ گفتم: آره، از خدا میخواهم، میشود زودتر معرفیاش کنی؟!
ایشان در صحبتهای قبل از ازدواج گفت: من این مشکلات را دارم، شرایط مادیام تعریفی ندارد، شما باهوش و با استعداد هستی، نمیخواهم سد راه موفقیت شما بشوم. اما من کوتاه نیامدم. چیزی که برای من مهم بود، او داشت و کمبودهای دیگرش اصلا مهم نبود و به چشم نمیآمد. با هم ازدواج کردیم اما به دلیل آسیبهایی که همسرم دیده بود، خداوند صلاح ندانست ما فرزند داشته باشیم، حتما لیاقتش را نداشتیم و حتما حکمت خدا این گونه بوده. اما به قدری خدا به جای این یک مورد، به ماعنایت کرده و چیزهایی به ما داده که من یک بار هم در این ۲۵ سال به خدا نگفتم: «چرا ندادی؟» یک بار هم نگفتم و نخواهم گفت. دعا کردم که بشود، از خدا هم خیلی خواستهام اما هیچ وقت «چرا» نگفتم. نگفتم چرا به دیگری دادی و به من ندادی؟ گفتم: «اگر صلاح است بده، صلاح نیست، نده.» الان تنها آرزویم در زندگی مشترک این است که خداوند همسرم را از من نگیرد. چون یک مرد نمونه است، از همه نظر.
گفت: «حق نداری پشیمان بشوی!»
واقعا احساس میکنم خوشبختترین زن روی زمین هستم. چیزهایی دارم که حسادت دیگران را برمیانگیزد. منظورم مادیات نیست. گرچه الان از نظر مادی همه چیز دارم در حالی که در آغاز زندگی هیچ چیز نداشتم. من در خانواده نسبتا مرفهی بزرگ شده بودم اما همسرم را با این شرایط انتخاب کردم و پدرم هم رضایت داد، فقط گفت: «حق نداری پشیمان بشوی، حق نداری از راهی که انتخاب کردی، برگردی، تا آخر عمرت باید با همسرت زندگی کنی.» آن موقع معنای این حرف را نمیفهمیدم، الان میفهمم.
شاید اگر خیلی از خانمهای دیگر بودند، برمیگشتند. ولی من هیچ وقت تردید نکردم.در زندگی خلأ داشتم، من دوست داشتم که مادر باشم، عاشق بچهها بودم. ۱۰سال اول زندگی برایم سخت گذشت. ولی به شوهرم سخت نگذراندم. در خفا گریه میکردم، از خدا درخواست میکردم اما نشد. الان در روز ۵۰-۶۰ پیام محبت میز از شاگردانم برای من میآید. پیامهایی که حاوی یک رابطه زنده و دوطرفه است. همه این شاگردان بچههای من هستند و این ارتباطها برایم ارزش دارد.
ارزشهایی در زندگیام هست که فکر میکنم عمده آن، حاصل همان ازدواجم است. یعنی اگر آن ازدواج مغز نداشت و تهی بود، چیزی هم گیر من نمیآمد. خیلی از هم دورهایهایم هستند که بچه دارند، داماد و عروس دارند، نوه دارند، ویلا دارند، ... ولی باز هم از زندگی مینالند. ولی من تا الان خداروشکر در زندگی ننالیدهام و این برایم مهم است. گاهی وقتها یک انتخاب درست، مسیر زندگی آدم را عوض میکند و خدا خیلی چیزها به آدم میدهد. مهم آن انتخاب است.
سرم شلوغ است اما وقت کم نمیآورم!
به دانشجوهای ارشدم میگویم چه استاد راهنمایتان باشم، چه نباشم، به پایان نامهتان کمک میکنم. وقت زیادی از من میگیرد. روزانه چندین طرح و مقاله به ایمیلم میرسد، از دانشجوهایی که استاد راهنمایشان هم نیستم اما به خاطر خدا به آنها کمک میکنم و وقت هم کم نمیآورم! دعای آن بچهها باعث میشود خدا به علم آدم برکت بدهد. به این اعتقاد دارم که «تا ندهی، نمیگیری.» پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: زکات علم نشر آن است. اگر یک ساعت وقت برای مردم بگذاری، خدا ۱۰ ساعت به کار تو گشایش میدهد. هیچ وقت بخل در علم نداشتم. خدا رو شکر میکنم که اگر هزار عیب هم داشته باشم، این یک عیب را ندارم، به همین دلیل خدا کمکم کرده است.
پدرم هفتهای ۲هزار صفحه کتاب میخواند!
پدرم الان ۸۷ ساله است و هفته ای ۲هزار صفحه مطالعه میکند. مهندس صنایع بود و بازنشسته شده است. همه جور کتاب میخواند. هر هفته من دسته دسته کتاب برایش میبرم، میخواند، دوباره بر میگردانم. مادرم دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است، فوق لیسانس علوم تربیتی دارد. مدتی هم در دانشگاه الزهرا سلام الله علیها تدریس کرد. الان ۷۳ ساله، هفتهای یک یا دو روز جلسه تدریس دارد؛ تفسیر قرآن و احکام و سخنرانی و ... به این کارها بینهایت علاقه دارد. وقتی من می بینم مادر و پدرم در آن شرایط سنی این کارها را انجام میدهند، اصلا نمیتوانم حرفی از خستگی بزنم. همسرم فوق لیسانس مدیریت دارد. درسش را ادامه نداد ولی در فضای فرهنگی خیلی فعال است. جهادگر بود و بازنشسته وزارت جهاد است. اعتقادم این است که بیش از نیمی از رشد علمیام مرهون تلاشها و پیگیریهای او است. گاهی من را مجبور میکرد که برای فلان اجلاس به خارج از کشور بروم. با اینکه خودم به شدت مخالف بودم و دعوتنامه را رد میکردم، نمیخواستم او را تنها بگذارم. اما او با اصرار من را راهی می کرد. به این تعامل رسیدهایم. الان اگر زن و شوهر ها این قدر با هم مشکل دارند به این دلیل است که پا روی خودشان نمیگذارند. گذشت ندارند. تا پا روی خودمان نگذاریم، موفقیت به دست نمیآید. در همه موقعیتها همین طور است.
هرقدر دنبال پول بدوی، کمتر به آن میرسی!
من روی فطرت مادریام پا گذاشتم و البته منتی سر همسرم ندارم. اما او گذشت من را میبیند و جبران میکند. من الان استاد دانشگاه هستم، پروژههای علمی دارم، جلسه دارم، ... خداراشکر، در آمد خوبی دارم. ولی اول ماه درآمدم را دودستی تقدیم همسرم میکنم و میگویم این درآمد من است. او هم همین کار را میکند. یک جای مشترک میگذاریم و هر کس هر قدر بخواهد، بر میدارد. از روز اول زندگی همین طور بود، نه اینکه بگویید الان که گرفتاری مالی ندارید، این کار را میکنید. اوایل زندگی خیلی مشکل داشتیم. من یک استاد حقالتدریسی دانشگاه بودم و همسرم بورسیه بود و ۶ ماه یک بار حقوق میگرفت. خیلی تنگنا داشتیم اما هیچ وقت به پدر و مادرم نگفتم سخت زندگی میکنم. گاهی وقت ها ۵ مسیر کامل اتوبوس سوار میشدم و از انتهای پیروزی به دانشگاه الزهرا میرفتم اما تاکسی سوار نمیشدم چون هزینهاش را نداشتم. ولی الان سالهاست که همه چیز دارم و هیچ کمبودی نداریم. نکته این است که اگر از اول دنبال پول باشی، کمتر به آن میرسی. اما اگر دنبال چیزهای ارزشمندتری باشید، گذشت و انفاق و انس عاطفی –نه عشق کاذب- بین زوج باشد، خداوند دستش را پشت شما میگذارد و به سمت پیشرفت سوق میدهد. بعد به جایی میرسید که طرف با ۲۰ میلیون درآمد ماهانه، زندگیاش، برکت زندگی من را ندارد.
از «من» که بگذریم، خدا میآید وسط!
این ها کلیدهای زندگی است. مشکلهایی که در زندگی جوانهای امروز هست برای این است که این کلیدها را ندارند. نمیتوانند از «من» خودشان بگذرند. من هم در زندگی با همسرم بحث و دعوا داشتهام؛ بارها. اما هر بار یکی کوتاه آمده است. گاهی من و گاهی او. گاهی باید عرصه را به حریف واگذار کنید بدون آنکه فکر کنید پررو می شود و سواستفاده میکند و ... اگر این کار را بکنید خدا به شما عزت میدهد. گاهی حق شما هست که حرفی بزنی، حتی اهانتی کنی، اما نمیگویی، کوتاه میآیی. آنجاست که خدا به زیبایی برایت جبران میکند.