کد مطلب : ۸۱۸۸
بحرطویل
بحر طویل در ولادت حضرت مهدي (عج)
چه مبارک شبي بود و چه فرخنده شبي بود، ولي حيف که بيدار شدم، سخت گرفتار شدم، شب همه شب در تب و در تاب شدم، شمع صفت آب شدم، تا که شبي فاطمه آمد ز ره لطف به خوابم، نگهي کرد به چشمان پر آبم، به ادب بوسه به دستش زدم و روي قدمهاش فتادم، ز فراق رخ جانان به شکايت دو لب خويش گشودم که: به دادم برس اي عصمت دادار ودودم، غم دوري گرامي پسرت کشت مرا، فاطمه فرمود: چگونه پسرم پيش تو آيد، به تو اين بخت نشايد، مگر آيين نصاري بگذاري، به اسلام بياري سر تسليم و رضا را.
من در آن عالم رويا، لب جانبخش گشودم، به خدا و به رسول و به علي بود درودم، چو شهادت به لب آوردم و اقرار نمودم، گُل لبخند به گلزار رخ فاطمه ديدم، که گشود از کَرم آغوش و مرا در بغل خويش گرفت و به رُخم بوسه زد و گفت: از امشب تو عروس مني اي پاکيزه سرشتم، به تو تبريک که هر شب پسرم پيش تو آيد، من از امشب همه شب لاله ز باغ رخ او چيدم و در خواب ورا ديدم و تا داد مرا وعدة ديدار، که در سُلک کنيزان ببرم روي به بيتالحرم يار، خوشا حال تو اي بُشر، که مأمور شدي از طرف حجت دادار، بر اين کار، منم همسر آن نور دل احمد مختار، کز آن سيد ابرار، بيارم به جهان منتقم خون تمام شهدا را.
چارده شب چو گذشت از مه شعبان، مه عترت، مه قرآن، چه مبارک سحري بود، بگو نخل ولا را ثمري بود، بگو بحر کرامت گُهري داشت، بگو شمس ولايت قمري داشت، بگو نرگس زهرا پسري داشت، بگو مصلح کل بشري داشت، جهان دادگري داشت، خبر زامدن حجت ثاني عشري داشت که شد ديدة نرگس دل شب باز ز رويا به دو صد ناز، وضو ساخت و استاد سحرگه به نماز شب و آيات خدايش به لب افتاد، به تاب و تب و از درد گُل انداخت، عذارش ز کف افتاد، قرارش صلوات ملک از اوج فلک گشت نثارش، به رُخش جلوة بدر و به لبش سورة قدر و نفسش کرد معطر همه امواج فضا را.
ناگهان ديد حکيمه که شد آن حجره، پر از شوق و شعف و شور، روان گشت حضور قمر برج ولايت، حسن عسکري آن مهر فروزان هدايت، به ادب گفت که: اي جان دو عالم به فدايت، شده در پرتو انوار نهان نرجس پاکيزه لقايت، گل لبخند حسن باز شد و گفت که:اي عمة پاکيزه سرشتم، گُل خوشبوي بهشتم، به ادب رو به سوي حجرة نرجس گُل زهرا ثمرم همسر نيکو سيرم، سر زده قرص قمرم، يافت ولادت پسرم، آمده نور بصرم، رفت حکيمه به سوي حجرة نرجس، نگه افکند به خورشيد رخ حجت سرمد، گُل نورستة احمد، مه اثني عشر آل محمد، لب جانبخش گشوده، سخن از وحي سروده، به لبش نام خداوند و رسول و علي و حضرت زهرا و حسين و حسن و باز علي باز محمد پس از آن جعفر و موسي و رضا گفت، محمد و علي گفت، سپس نام ز خود بُرد، ندا داد به هر نسل و زمان اهل ولا را.
ندا داد منم مهدي موعود، منم حجت معبود، منم مصلح عالم، منم منجي عالم، منم وارث پيغمبر خاتم، منم حجت سرمد، منم عبد مويّد، منم حيدر و احمد، منم نجل محمد، منم آن منتقم خون خدا، طالب خون شهدا، زادة مصباح هدي، صاحب عمامة پيغمبر و تيغ علي و چادر زهرا، جگر پاک حسن، جامة خونين حسين، دست اباالفضل علمدار، منم وارث پيشاني بشکستة زينب، شود آن روز که از پردة غيبت به در آيم به سوي کعبه بيايم، برسد بر همة خلق ندايم که: من اي منتظران مهدي موعود شمايم، پس از آن ره به سوي شهر مدينه بگشايم حرم فاطمه را بر همه عالم بنمايم، کنم آغاز از آنجا سفر کرب و بلا را، گل احمد، گل زهرا، گل نرگس، گل اميد حسن، يوسف زهرا، وليالله معظم، دُر درياي کرامت، قمر برج امامت، ز خداوند و رسولان و امامان و همه منتظران باد سلامت، همه مشتاق پيامت، همگان منتظر صبح قيامت، تو شه ارض و سمايي، تو فقط منتقم خون خدايي، تو اميد دل مايي، حجر الاسود و هجر و حرم و زمزم و مسعي و صفا، مروه همه چشم به راهت، همه مشتاق نگاهت، چه شود تا که ببندي به حرم قامت و با نغمة قدقامتت آيد سوی تو عيسي مريم که به تو روي نياز آرد و پشت سر تو باز نماز آرَد و فرياد «انا المهديات» از خلق بَرد هوش، جهان جمله شود گوش، اَلا کوه فراقت به سر دوش، شود تا که کنم شهد وصال از دو لبت نوش، دعا کن که دعاها به اجابت برسد بهر ظهورت، تو بيايي، تو بيايي، گره از کار فرو بستة عالم بگشايي، تو بيايي، تو بيايي، که دل از عالم و آدم بِرُبايي، تو بيايي که کني زنده ز نو دين رسول دوسرا را.
به خدا اي پسر فاطمه تنها نه حرم منتظر توست، عرب تا به عجم منتظر توست، به خون پسر فاطمه سوگند که بر گنبد زرين حسين ابن علي سيد احرار، عَلَم منتظر توست، نه اسلام که ابناء بشر منتظر توست، زمان منتظر توست، جهان منتظر توست، نبي منتظر توست، علي منتظر توست، بيا فاطمه بيش از همگان منتظر توست، حسين و حسن و هفتاد و دو تن منتظر توست، خدا را خدا را، که آن گنبد ويران شده و قبر پدر منتظر توست، بيا اي شرف شمس رسالت، به خداوند قسم دير شده صبح وصالت، همه چشماند چو «ميثم» که بيايي و ببينند به مرآت رُخَت آينة پنج تن آل عبا را.