کد مطلب : ۵۷۹۶
محمد؛ پيامبر بتشكن
مترجم: مهدي فرخيان
آنچه بيش از همه آدمي را به تكاپو وا مي داشت واو را به انديشيدن بر مي انگيخت،ترس او بر سرنوشت خويش بود.
زيرا كه خود را در جهاني پر سطوت، كه از زمين وآسمان بر او دشمناني بزرگ چيره مي كرد، ناتوان مي ديد، وياراي برابري با آنها را نداشت. امنيت وثبات دو انگيزه ژرف ودو هدف دور دست او، در پس نگاههاي خيره وترسان او در معماي طبيعت، بودند. براي تحقق امنيت وآسايش تنها دو راه پيش رو داشت:
1- چيرگي بر طبيعت
2- سازش با طبيعت از هر راه ممكني.
چون در آن مرحله از تحقق امر نخست فرو مانده بود، به اكراه، به كوشش براي تحقق امر دوم تن داد. از اين رو به خلق اوهام گوناگوني پرداخت وبه بندگي آنها پرداخت. قرآن نيز آن را بيان كرده است، همچنان كه اين مسأله در تاريخ اديان وعقايد ثابت شده است.
جهل كه در آن هنگام دليل موجهي بود، در روزگاران دير پاي دوره بت پرستي، ماية دوري انسان از جايگاه والايش بود. مقصود ما از بت پرستي مفهومي اعم از نظام شرك آلود است.
آنچه ميان ساخته دست آدمي وموجودات معبود او، همچون اجرام آسماني، درختان وحيوانات، مشترك است، همان وهم بر ساخته در اين نمادهاست، كه آدميان به شيوه فريبكارانه وبراي مجاب كردن عقل، در برابر آن اوهام فروتني ورزيدند. چنانكه ما كودكان را با سرگرمي ساكت مي كنيم، آدمي نيز عقل خويش را اينگونه خاموش ساخت.
در آن مرحلة طولاني ودشوار، آدمي بنا به غريزه ترس در برابر كائنات طبيعي مانند خورشيد وماه سر فرود آورد. و به اميد كسب روزي، در برابر حيوانات ودرختان كمر خم كرد.
پس از آن در برابر ساخته هايي كه خيالش آنان را جسميت بخشيده بود ونمادي از خدايانش بودند، تعظيم كرد. او اين خدايان را در معبدهايي نزديك خويش ساخت، تا هر گاه از چيزي مي ترسيد يا چيزي مي خواست، به آنها پناه برد.
اين بت ها انسان را از علم آموزي ودريافت حقايق باز داشتند.
چرا كه به نظر او قدسيت اين بتها مانع انديشيدن در ماهيت وكنه آنها مي شد. آدمي به جاي تحليل وعلت يابي رخدادها، بسند مي كرد كه حوادث بنابر اراده هاي عُلوي جريان دارد. اگر احترام آنها بر او واجب است، به ناچار كمتر از آن است كه راز آنها را دريابد.
بنابراين در خود اين جرأت را نمي ديد كه از زير سلطه طبقه اي از مردم، كه اعتقاد داشت قداست خدايان را دارند، به در آيد، او اعتقاد داشت كه اوضاع جهان، ثابت ودگرگون ناپذيرند.
نظامهاي مقدس است كه مشكلات را آفريده وبا مقدراتش بازي مي كند، وچون چيزي نداشت كه با او برابري كند، از روي درماندگي وبه سبب رنجي كه از او مي برد، نزديكش شد.
اين نظام شرك آلود در خدمت بتهايي از بشريت بود مانند طبقات بزرگان واشراف از شاهان وثروتمندان. افزون بر اين انسان هر خرافه اي را باور داشت.
اين خرافه ها را بر فلسفة سستي كه با ظواهر طبيعت پيوند داشت، بنا مي كرد. اگر قمر در برج عقرب بود، آن را شوم مي پنداشت ودست از حركت وكار مي كشيد؛ مي ترسيد به شري از سوي خدا دچار شود، زيرا كه در آن زمان مزاج خداوند- نعوذبالله- مضطرب ودر معرض بحرانهاي عصبي بود.
نيز بتهايي از عادت وسنت مي پرستيد. اين سنت وعادت سنگين ترين غل وزنجيرها بر آدمي وپر اثرترين چيزها در جمود و واپس ماندگي او بودند. «ذات» او بزرگترين بتها بود ، وچه بسا همچنان نيز باشد.
آن «ذات» را مي پرستيد وهيچ چيز را نمي ديد، مگر از ديدة آن. حق آن بود كه «ذات» او حق مي دانست، هر چند باطل باشد. وباطل همان بود كه «ذات» مي گفت اگر چه بر حق باشد.
انسان در فراز وفرودهاي تاريخ چنين بود و بدين گونه اجتماعش شكل گرفت. يكي از فضايل انسان- در آن دوران ها نيز انسان فضايلي داشت- اين بود كه به تجاربش آگاه بود واز نتايج آنها سود مي برد.
ورفته رفته بنا بر قوانين مسلم پيشرفت كرد، قوانيني كه ما آنها را الهي مي دانيم وديگران آن را مادي مي خوانند. وقتي فلسفه به صورت قوام يافته وپخته ظهور يافت، فلاسفه نداي آزادي انسان را از زنجيرهايش سر دادند، ومردم را به شكستن بت هاي گوناگونشان فرا خواندند.
اما واپس گرايان وسوداگران عقيده انگ الحاد وكفر بر آنان زدند، ودعوتشان را با منزوي كردنشان از مردم نا كار آمد كردند. وآنچه به منزوي شدن فلاسفه كمك كرد اين بود كه آنان عقل را مخاطب مي ساختند نه دل را، وكمتر كسي از مردم تحت تأثير اين زبان قرار مي گيرد وبه آن پاسخ مي گويد.
از اين رو ديگر براي پيشرفت اجتماعي وبه كمال رساندن آن، چاره اي جز دخالت خداي سبحان نبود.
كار رسولان در اثر بخشي، به كلي، با فلاسفه متفاوت است.چرا كه پيامبران عقل آدمي را در چارچوب وجدانشان مخاطب مي ساختند. ودين چنانكه متخصصين با الهام از پيامبر اين گونه تعريف كرده اند:«فطرتي است كه انسان را به خالقش پيوند مي دهد» ودعوت الهي از اين فطرت آغاز شد.
اين بينش، بزرگترين عامل توفيق انبيا در رسالتِ به حقشان بود. ارتباط غريزي ميان آدمي و خدايش رسالت انبيا را آسان مي ساخت. اما در رسالت فلاسفه سودي نداشت.
در حاليكه فيلسوفان خود را تنها وآسيب پذير مي ديدند، پيامبران در ژرفاي احساسات مقدس و اصيل آدميان جاي داشتند. هرگاه مردم براي حفظ سنت يا امري موروثي با آنان به جفا رفتار مي كردند، دعوت از دريچةايمان به خدا، به درون آنها راه مي يافت.
رسالت همة انبيا يكي است، واختلافشان، تنها به ادوار زندگي بسته است؛ ادوار زندگي با توجه به «تكامل وتكوين». جوهر انقلاب پيامبران بر ضد بت پرستي به هر شكلي كه باشد، در مراحل و ادوار مختلف تفاوتي نمي كند.
زيرا كه آنان رهبراني رهايي بخشند؛ به دقيقترين معاني اي كه ما امروز از اين دو واژه (رهبر ورهايي بخش) در مي يابيم. گزاف نيست اگر بگوييم حضرت محمد(ص) بزرگترين پيامبر است وانقلاب او بزرگترين انقلاب. اين بيان واقعي اين انقلاب است ونتايج اين انقلاب وتاريخ، اين را ثابت كرده است.
در اين گفتار بر آنيم كه عظمت پيامبر را با پاره اي كارهاي قهرمانانه اش براي آزاد ساختن بشر از بندها وبت ها به سوي جهان بهتر بر شمريم.
يكم: پيامبر در جهاني كه فرقهها و گرايشهاي متفاوتي در آن بودند، دعوت خود را بر توحيد بنيان نهاد. براي دنيا خداياني بي خرد ساخته بودند. اين خدايان منجلابهاي تفرقه، رسوايي و ناداني بودند.
پيامبر اسلام(ص)در دعوت رهايي بخش خود با سختي هايي رو به رو شد كه خود ـ در حالي كه او فداكار و شكيبا بود ـ چنين ميگويد: «هيچ پيامبري آنچنان كه من آزار ديدم، آزرده نشد.
او با رد شرك و زشت شمردن بت پرستي دعوتش را براي ژرفا بخشيدن به اين اصلِ جامعِ رسالتش (يعني توحيد)، آغازيد. تا اينكه در «يوم الفتح» پيروزي درخشانش را به اوج رساند. وعلي جوانمرد اسلام را بر شانههايش بلند كرد.
خداوند با اين پيروزي او را برتري بخشيد. در آن روز علي(ع) دستان خود را زير بزرگترين بت، هبلِ يك چشمِ وصله دار برد و آن را از ريشه بركند. ديگر بتهاي كوچك را نيز بركند تا با نابودي آنها نظام شرك را از ميان برد.
پيامبر(ص) در نبرد با شرك به از ميان رفتن ظواهر بسنده نكرد. بلكه در سنگرگاههاي آن يعني جانها و دلها به مبارزه با آن پرداخت. وجان ها ودل ها را از نگرانيها و وسوسه ها پاك كرد.
پيامبر(ص) ميفرمايد: «شرك پنهانتر است از جنبش مورچهاي سياه، بر تخته سنگي، در شبي تيره» چه انگيزهاي نيرومندتر از حس خطر از پيروي شرك و مقابله با اثرش در راههاي تاريك و لانههاي پنهانش است؟ و چه نيرويي بهتر از اين احساس، با خطر كمين گرفته در درون سينهها و آرام جانها مقابله مي كند؟
سال نهم هجري پيامبر(ص) هيئتي متشكل از علي(ع) و ابي بكر را با آياتي از سوره برائت روانه يمن كرد. حضرت علي(ص) از جانب پيامبر نبردي بر ضد الحاد را در دربار اعلام كرد. نبردي كه در آن سستي و نرمش راه ندارد. خورشيد و ماه را از عرش الهي تا بندگاني براي خدا پايين آوردند. او گفت خورشيد و ماه و ديگر موجودات تحت فرمان خداوند هستند.و هرگاه خداوند براي آنها خير و نفعي بخواهد،خير و نفعي بيشتر به انسان مي رسد.
پيامبر(ص) در دعوت خود، در برابر فريبها و تهديدها، نه سستي ورزيد و نه نرمش به خرج داد. در برابر آنها قد برافراشت و گفت: «به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارند، تا از رسالتم دست بردارم، چنين نميكنم مگر مرگم فرا رسد».
آنچه طبري و ابن حجر به نام افسانة «غرانيق» نقل كردهاند، بسيار شگفت انگيز است. براي بيپايگي اين روايت كافي است آن را با رسالت و سيرة پيامبر بسنجيم.
آنها نقل كردهاند: در سال پنجم هجري ستمها بر مسلمين گران آمد. سرانجام پيامبر به گروهي دستور داد به حبشه هجرت كنند. پيامبر آرزو داشت كه آيهاي بر او نازل شود و به او اجازه دهد تا با ستمگران و بتهاي آنها خوش رفتاري كند. پس سورة نجم نازل شد. پيامبر آن را براي مردم خواند. وقتي به اين دو آيه رسيد: «افرأيتم اللات والعزي، و مناه الثالثه الاخري» به او الهام، و بر زبانش جاري شد: «تلك الغرانيق العلي،و منهن الشفاعه ترتجي».
(آنها غرانيق بلندمرتبه هستند واز آنها اميد شفاعت مي رود) مشركين شادمان شدند، چه مشاهده كردند پيامبر به خدايانشان احترام ميگذارد، و در كارها آنها را شريك خداوند مي داند. آنها روايت كردهاند پس از وحي و شب هنگام كه پيامبر تنها ماند، پشيمان شد، افسوس خورد و ناپسند شمرد آنچه بر زبانش جاري شده بود.و مساله را دوباره به حال نخستينش برگرداند.
اما پاسخي كوتاه به اين افسانه:
1ـ در سند اين روايت كسي هم چون محمد بن كعب هست، كه در هنگام نزول سورة نجم متولد نشده بود. او دو سال پيش از وفات پيامبر به دنيا آمد. همچنين در ميان راويان كسي وجود دارد كه به حبشه مهاجرت كرده بود. محمد بن قيس از آن جمله است . حتي يك راوي هم نديديم كه در زمان اين رويداد حاضر بوده باشد.
2ـ بخاري و درامي و ديگر محدثين و سيره نويسان، سجده هاي پيامبر در سورة نجم را گفتهاند، امّا به افسانة غرانيق اشارهاي نكردهاند.
3ـ قاضي عياض تصريح كرده است كه داستان غرانيق ساختة زنادقه است، و فقها و گروهي از محدثين نظر او را پذيرفتهاند.
4ـ حتي با چشم پوشي از آنچه گفته شد، قرآن خود بطلان داستان را ثابت ميكند. آيات سوره نجم آشكارا لات و غزي و منات را به ريشخند ميگيرد! در آيات آمده است: «ان هي الا اسماء سميتموها أنتم و اباءكم ما انزل الله بها من سلطان ان يتبعون إلا الظن و ما تهوي الانفس و لقد جاء هم من ربهم الهدي»[اينها چيزي نيستند جز نامهايي كه خود وپدرانتان به آنها داده ايد. وخداوند هيچ دليلي بر آنها نفرستاده است.
تنها از پي گمان وهواي نفس خويش مي روند وحال آنكه از جانب خدا راهنماييشان كرده اند]اين آيه چگونه با اين افسانه جمع شدني است. در آغاز سوره خداوند ميفرمايد: «والنجم اذا هوي· ما ضل صاحبكم و ما غوي · و ما ينطق عن الهوي· ان هو الا وحي يوحي· علمه شديد القوي»
[قلسم به آن ستاره چون پنهان شد، كه يار شما نه گمراه شد ونه به راه كج رفته است وسخن از روي هوي نمي گويد. نيست اين سخن جز آنچه بدو وحي مي شود. او را آن فرشته بس نيرومند تعليم داده است.]
دوم: مردم را از يك الوهيت خيالي رهاند. براي نخستين بار در تاريخ، انديشه را به نيكوترين شكل آزاد، و از ويرانة بتها راهي به علم باز كرد. ديگر درياها، كوهها و ستارگان حريمهايي نبودند كه فكر فقط با زنجيرهاي سنگيني از قداست مي توانست به آنها نزديك شود. پيامبر مسلمين را به فراگيري علم خواند، تا آن را براي خير آدمي به كار گيرند.
آنها را به باز نمودن قفلهاي طبيعت، به ياري تأمل و تجربه فرا خواند.دستور داد تا علم بياموزند «حتي اگر در چين باشد». دستور داد تا «از گهواره تا گور» پايداري پيشه سازند و تلاش كنند.
پيامبر(ص) راه را بر شيادي و خرافه سازي بست، و اجازه نداد تا ساده انديشان عقايد مبهم را در پوششي از تقدس و ترس بپذيرند.چنانكه در اروپا وضع چنين بود. در قرون وسطا شديدترين تنبيهات را به دانشمندان وآزاديخواهان چشاندند. حكايت گاليله و كو پرنيك و دكارت و صدها نفر ديگر هنوز از ذهنها پاك نشده است.
سوم:پيامبر براي برپايي يك جهان واحد و اجتماعي برتر، همة قيدها را در يك فراگيري بيسابقه و بي همتا در هم شكست.
نخست اعلام كرد: نظام فاسد اثر مستقيمِ رفتار و سلوك آدمي است. اگر انسان نظام برتري بخواهد،چنين چيزي به دست خواهد آمد. گفت: «ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم»[در حقيقت، خدا حال قومي را تغيير نمي دهد تا آنان حال خود را تغيير دهند.]
همچنين گفت: «ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت ايدي الناس ليذيقهم بعض الذي عملوا لعلهم يرجعون» [به سبب آنچه دست هاي مردم فراهم آورده، فساد در خشكي و دريا نمودار شده است، تا [سزاي] بعضي از آنچه را كه كرده اند به آنان بچشاند، باشد كه بازگردند.]
ثانياً: تصريح كرد هر جا كه بوي ظلم استشمام ميشود، بايد بر ضد آن انقلاب كرد. و به مقابله با طاغوتيان و ستمگران فرا خواند. وفرمود:« ولا تركنوا إالي الذين ظلموا فتمسكم النار ومالكم من دون الله من اولياء ثم لاتنصرون« [هود:13] [به ستمكاران ميل نكيند، كه آتش بسوزاندتان. شما را جز خدا هيچ دوستي نيست وكسي ياريتان نكند.]
ثالثاً: برابري در حقوق و واجبات را وضع كرد. پس ميان آدميان اختلاف طبقاتي فرقي نيست مگر در علم و عمل و تقوا. در سلسله مراتب آدميان نژاد وثروت جايگاه واعتباري ندارد.
پادشاهان و رهبران همچون ديگران «در برابر خدا بر چيزي توانا نيستند». «قل اللهم ملك الملك تؤتي الملك من تشاء وتنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء»[بگو:«بار خدايا، تويي كه فرمانروايي؛ هر آن كس را كه خواهي، فرمانروايي بخشي؛ و از هركه خواهي، فرمانروايي را بازستاني؛ و هركه را خواهي عزت بخشي؛ و هر كه را خواهي، خوار گرداني.»]
معري (رحمه الله عليه )ميگويد:
كرّهني إلي الرؤسا، كوني و اياهم لخالقنا عبيدا
نيكوست اشارهاي كنيم به تأكيد بر ثروتمندان براي نابودي بت ثروت. چرا كه شيفتگان بندگي ثروت آرزو داشتند كه وحي بر قارون عرب، وليد بن مغيره، يا دوستش، عمره بن مسعود ثقفي، نازل شود.قرآن ميگويد: «و قالوا لولا نزل هذا القرءان علي رجل من القريتين عظيم· اهم يقسمون رحمة ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم»
[و گفتند:چرا اين قرآن بر مردي بزرگ از [آن] دو شهر فرود نيامده است؟ آيا آنند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مي كنند؟ ما[وسايل]معاش آنان را در زندگي دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم]
چهارم: پيامبر مصرانه با خدايان شرك چه از سنگ و چه بشري تحدي ميكند، هستي و بي پايگي آنان را مينماياند و در انداختن ارزش و اعتبار آنها پيروز ميشود.«يا ايها الناس ضرب لكم مثل فاستمعوا له وان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب »
[اي مردم، مثلي زده شد. پس بدان گوش فرا دهيد: كساني را كه جز خدا مي خوانيد هرگز[حتي]مگسي نمي آفرينند،هر چند براي آفريدن آن اجتماع كنند، و اگر آن مگس چيزي از آنان بربايد نمي توانند آن را باز پس گيرند. طالب و مطلوب هر دو ناتوانند.]
چه بسا قصه يك عرب باديه نشين پر معناترين چيزي باشد كه از پيامبر براي زدودن ترس مردمان و در هم شكستن هيبت غير حق از اذهانشان روايت شده است. يك باديه نشين متحيرانه واز روي ترس به عظمت پيامبر اقرار كرد؛ همچون بندگان در برابر پادشاهان.پيامبر مهربانانه به او گفت:«همانا من فرزند زني از قريشم كه خرده گوشت مي خورد»
پنجم: شدت موضع پيامبر در برابر تطیر و تفأل و تنجيمكمتر از ستيز او در برابر ديگر اوهام و خرافات نبود.در برخي جنگ ها، پيامبر به دليل «طالع نحس»،از رفتن به نبرد نهي مي شد،اما پيامبر روانة جنگ مي شد، وطالع نحس را به «طالع سعد» دگرگون مي كرد، و مي گفت:«نه نحسي اي هست و نه دشمني اي».مي گفت:«با روزها دشمني نورزيد و الا با شما دشمني مي ورزند».همچنين مي گفت:«هركس به سنگي ايمان بياورد، خداوند با او محشورش مي كند».
ششم: پيامبر در برابر عادات و سنت ها همان موضع پيشين را داشت. پيامبر سنت گذشتگان را تحت تأثير تحولات زمانه معرفي كرد پس نبايد سنتها به بت وخدايي بر ساخته تبديل شوند و به آنها تقدس بخشيم. خود پيامبر با تشريعِ اسلاميِ آساني در حادثة زيد، فرزند خوانده اش و زينب دختر جحش، دختر عمهاش، يكي از مخاطره آميز و دشوارترين اين رسمها را نفي كرد.نيكوست كه در اين باره به تفسير امام شيخ محمد عبده و ديگران رجوع كنيم تا مفصلاً از حكمت تشريع در اين حادثه بر ضد بتِ عادت آگاهي يابيم.
چهارم: تنها بتِ بزرگتر كه همان «خودخواهي» است، باقي ماند. معروف است كه رهايي از آن را جهاد اكبر خواند. در قرآن شريف آمده است: «أفرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله علي علم و ختم علي سمعه و قلبه و جعل علي بصره غشاوه فمن يهديه من بعد الله افلاتذكرون »
[پس آيا ديدي كسي را كه هوس خويش را معبود خويش قرار داده و خدا اورا دانسته گمراه گردانيده و بر گوش او ودلش مهر زده و بر ديده اش پرده نهاده است؟آيا پس از خدا چه كسي او را هدايت خواهد كرد؟ آيا پند نمي گيريد؟]
مرجع : امام موسي صدر