کد مطلب : ۱۴۴۷۲
خير سرمان منتظر آقاييم!*
محمدرضا زائري
دستي به روفتن غبار راه، بر خاك ميكشيد و دستي به ادب خدمتگزاري، بر سينه مينهاد. پايي به سراسيمگي حركت بر ميآورد و پايي به احتياط خطر باز ميكشيد. چشمي به مراقبت نظر ميبست و چشمي به انتظار گذر ميگشود.
جانش همه جانان شده بود و ذكر و فكرش همه يقين و اطمينان به وفاي وعدهاي كه در آن تخلف نبود. چلهنشيني سهشنبهشبهاي سهله راهي بود كه بيترديد به مقصد ديدار منتهي ميشد و او همة وجودش شمعي بود كه در شعلة شوق و انتظار ميسوخت.
سهشنبهها اما ميگذشت و او هنوز در ميان چهرهها آن نگاه لاهوتي را نديده بود و در برق نگاهها آن آينة آسماني را نمييافت.
سهشنبهها ميرفت و هنوز در برابر مرگ چشمانش برق زندگي نميدرخشيد و در ميان شام تيرهاش خورشيد حيات نميافروخت.
در قامت رهگذران خيره ميشد و به قلبي كه تندتر ميتپيد، وعده ميداد و به سيماي مؤمنان مينگريست و دلي سرد و خسته را به وعدة وصل گرم ميكرد. يعني ميشود اين وعده را تخلف باشد؟ يعني ممكن است اين انتظار به نتيجه نرسد؟ يعني ميشود نهالي كه با اين سهشنبهها، اين آمدنها، اين رفتنها، اين اشكها و اين آهها برافراشته بيثمر باشد و بار و بري ندهد؟
پس تنهايي زن و بچههايش چه خواهد شد؟ پس مشتريهايي كه از دست داده، چگونه جبران خواهد شد؟ پس پاسخ طعنه و كناية مردمان را چه بايد داد؟ پس... پس...
دل پريشان و جان نگرانش را سيلاب فكر و خيال و نگراني ميبرد و در اين حال و روز آشفته يكي هم آمده بود تا نمك بر زخم اين پريشاني بپاشد:
«اين پيرمرد نادان چرا اينجا مزاحم من ميشود؟ اين آدم بيكار چرا وسط اين پريشاني بر درد و فكرم ميافزايد؟ آقا جان بساطت را جمع كن ببر جاي ديگر، من ۳۹ هفته است، درست بر لب همين سكو مينشينم. بلند شو آقا جان! تو ميداني در اين هفتهها چه كشيدهام تا بتوانم اين لحظهها و دقايق با تمركز و دقت كامل روبهروي در بنشينم و منتظر محبوب باشم؟ تو از حال و روز من خبر داري؟ تو از سوختگي دل و جانم آگاهي؟ نيستي... اگر بودي كه الآن قدمهاي حضورت را ميان آرامش و سكوت انتظارم نميگذاشتي! اگر از شوق معنوي و عشق عرفاني من خبر داشتي كه اكنون اين خلوت را چنين نميآشفتي!»
مرد به اشارة رهگذر ميانهبالاي گندمگون روي ميگرداند. رهگذر آرام ميپرسد: «برادر، مشكلي هست؟ چيزي شده؟» مرد بيحوصله و ناآرام ميگويد: «نه آقا، شما بفرماييد، مشكلي نيست، حل ميشود.»
رهگذر ميرود -آرام و پنهان همانطور كه آمده است– و مرد موفق ميشود زحمت پير همسايه را رفع كند و دوباره به انتظار و سكوت و خلوت و ذكر مشغول ميگردد. دقيقهها ميگذرند، اين دقيقههاي آخر. لحظهها سپري ميشوند ... اين لحظههاي آخر.
حتى از خواندن نماز شب هم ميترسد، نكند لحظهاي محبوب بگذرد و او آن لحظه را درنيابد. سر به سجده نميگذارد، مباد كه آني مولا حاضر باشد و او آن «آن» را درك نكند. به صفحة قرآن نظر نميكند، از ترس آنكه حقيقت وحي بر زمين شوقش نازل شود و او آن فرصت عمر را از دست دهد.
خيره به چشمان و نگاهها و چهرهها ميماند تا اذان صبح را ميگويند و نماز ميخوانند و هوا روشن ميشود و مردمان ميروند. مرد ناباورانه به آسمان نگاه ميكند و به در زل ميزند و نااميدانه ميگريد، تلخ و سياه. در خود فرو ميرود. از خودش خسته است. در محبت و لطف آقا شك كند يا در لياقت و قابليت خود؟ با وعدة قطعي و حتمي چه كند؟
روزي نميگذرد كه پيغام مولا را يكي از اهل دل به او ميرساند: «بيهوده گله مكن. ما آمديم به وعده و وفا كرديم به پيمان. آمديم و سراغت را گرفتيم و احوالت را پرسيديم. تو به دعواي كودكانه با آن پيرمرد مشغول بودي!»
امروز همه ادعاي چلهنشيني در سهلة روزگار و جمكران زندگي داريم. همه بر سينة شوق ميزنيم و علم انتظار برافراشتهايم. همه اشك مهر و محبت ميريزيم و چشم بر در دوختهايم.
همه در اين كشور از انتظار دم ميزنيم و از موعود سخن ميگوييم؛ اما آيا انتظار نشانهاي ندارد؟ رفتار و كردارمان چقدر بوي انتظار ميدهد؟ اگر امروز سرور و مولايمان بر اين خانه بگذرد، در رفتار ما چه مشاهده خواهد کرد؟
اگر امروز محبوب به حال و روزمان نظر كند، چه خواهد ديد جز دعواهاي كودكانه و ستيزهجوييهاي ناشي از منيت و نفسانيت؟ چه خواهد يافت جز خودپسنديها و خودپرستيها؟ بوي كدام انتظار و رنگ كدام شوق در رفتار و كردارمان هست؟
در تهمتزدنها و ناسزاگفتنها و دروغبافتنها و فتنهانگيختنها و حرامخوردنها و خيانتورزيدنها و غفلتكردنهايمان آيا نشاني از حال و روز منتظران هست؟
... «خير سرمان منتظر آقاييم» و به امانتهايش خيانت ميكنيم! خير سرمان منتظر آقاييم و همديگر را به چشم دشمن خوني ميبينيم! خير سرمان منتظر آقاييم و از تقوى و تشرع و ديانت چون خاطرات گذشته يا گنجينههاي باستاني سخن ميگوييم!
حال و روز ما كجا به منتظران ميماند؟ حرفزدنهايمان، راهرفتنهايمان، زندگيهايمان چه نقشي از انتظار دارد؟ آنكه منتظر است، مگر همة وجودش فكر و ذكر مولا نيست؟ آنكه ادعاي انتظار دارد، مگر همة خواب و خيالش شيفتگي ديدار محبوب نيست؟ پس كجاست آن نشانهها و علامتها؟ كجاست آن انتظار؟
با چه كسي نفاق ميورزيم؟ براي چه كسي بازيگري ميكنيم؟ به چه كسي دروغ ميگوييم؟
تلخ است... اما راست. دردآور است... اما حقيقي. شرمبار است... اما واقعي که نيمة شعبان برايمان يك مناسبت شده براي تعارف و تشريفات؛ مناسبتي كه روابط عمومي اداره و سازمان و نهاد متبوعمان پرچمي بياويزد و چراغي برافروزد و كسي گلي بدهد و كسي شيريني و شربتي بخورد و باز روز از نو و روزي از نو.
مناسبتي در كنار مناسبتها، جشني مانند بقية جشنها، سخنراني و شعرخواني و... ما أكثر الضجيج... ناله و فرياد و سر و صدا فراوان است. آوازهاي خوش بسيار است. فريادهاي گوشخراش كم نيست.
خدا نكند اما همان آقايي كه از كنار اين خانه ميگذرد و مشغوليتها و نزاعهاي كودكانهمان دلش را خون ميكند، بخواهد ما را بيازمايد. خدا نكند، بگويد يكيتان براي من از ديگري بگذريد. يكيتان براي من سكوت كنيد. يكيتان صندليتان را رها سازيد. يكيتان بر دست و روي رفيقتان بوسه زنيد و با هم مهربان شويد. خدا نكند آقايمان بخواهد ما مدعيان انتظار را بيازمايد. خدا نكند آقايمان بپرسد هنوز كه آزمون سختتر ظهور نرسيده، با آزمون سخت اطاعت از پرچمدار من چه كردهايد؟ شما مدعيان ولايتمداري و رهبردوستي و ذوبشدن در ولايت؟
كارنامة همهمان سياه است، بيتعارف و ملاحظه. اوضاع همهمان خراب است، بيدروغ و مجامله. جز آنان كه به مصداق قضى نحبه رفتهاند و جز اندكشمار كسان كه به معيار من ينتظر در آزمون صداقت درد ميكشند، همه بايد سر از خجالت و شرم به زير افكنيم.
همه بايد استغفار كنيم و عذر تقصير بياوريم و زبان ببنديم و خاموش شويم. همه در شتاب تند دروغورزي و نفاقگستري گرفتار سرازيري فاصلهها شدهايم و اکنون بايد اندكي با خود و مولايمان صداقت پيشه كنيم و سر بر خاك توبه بگذاريم.
جز ظاهر و شكلمان در كدام باطن با غير منتظران فرق داريم؟ جز الفاظ و كلماتمان در كدام حقيقت با ديگران تفاوت ميكنيم؟ آنان كه حتى نام آن بزرگ را نشنيدهاند، با ما جز در اين سر و شكل چه مرزي دارند؟
لكة شرم تقصير ماه شعبان را جز به آب استغفار و توبة ماه رمضان نميتوان زدود. با خود راست باشيم و همه سر بر خاك بگذاريم و دل بر دست گيريم و زبان به اعتراف بگشاييم. خدا شايد به دعاي نيمشب مادران و پدران شهيد، شايد به آه سوختگان صادق جانباز، شايد به نالة راستي و درستي مؤمنان گمنام نمازجمعههاي بينشان و دور... شايد خدا ما مدعيان پرآواز را هم ببخشد و به راه بازگرداند.
پينوشت:
* از رباعي زيباي «جليل صفربيگي» در مجموعة «او نويسي»:
از شنبه درون خود تلنبار شديم
تا آخر پنجشنبه تكرار شديم
خير سرمان منتظر آقاييــم...
جمعه شد و لنگ ظهر بيدار شديم!