کد مطلب : ۱۵۰۵۱
ريشه در خون و شرف
خاتون سبز
هيچکس مثل تو خاتون!
دلش از جنس بلور
دلش از جنس شقايق نيست
هيچکس، خاتون!
سينهاش مثل تو
سيناي حقايق نيست
هيچکس قامتي از مهر نديده است
-چنين–
به ستبراي تو، راست
به بلنداي تو، سبز
دشت در همهمة سم ستوران گم بود
و تو در خلوت آن واقعه
پيدا بودي
آسمان گنگ هياهو و زمين، محو هراس
و تو سرشار شکيب
ساغر صبر شگرف
مست گلچرخ شهود
طور را غرق تماشا بودي
آتش از هرم عطش ميجوشيد
شعله در خيمة سلطان جهان ميپيچيد
ناله، طوفان فلکپيما بود
که در آفاق زمان ميپيچيد
خاک، با زمزمة خون شهيدان، سرمست
باد، پيغام شقايقها را
به فرادست تفستان ميبرد
و تو در مزرعة سرخ خدا
لطف رامشگر باران بودي
مژدة سبز بهاران بودي
هيچکس مثل تو، خاتون!
دلش از جنس بلور
دلش از جنس شقايق نيست
هيچکس مثل تو
در عسرت تنهايي و زنجير و سکوت
نسروده است چنين
وسعت ناب رهايي را
هيچکس مثل تو
در بارش دشنام و هجوم دشنه
نگشوده است چنين
بال مرغان هوايي را
هر سحرگاه که خاتون!
ماه، پيشاني تعظيم
به درگاه تو ميسايد
ياد ميآرم از آن فرصت بيهمتا
که دگر هيچ نخواهد گنجيد
-هيچ–
در حوصلة تنگ زمان
ياد ميآرم از آن فرصت بيهمتا
که تو لب بر رگ خورشيد نهادي
به وداع
کارواني که اسارت ميبرد
به اميري تو، خاتون!
پيک پيروز امارت شد
و غباري که از آن قافلة خونين پاي
پويه در پويه
مويه در مويه
به زنجير قدمها پيچيد
رمز جاويد زيارت شد
خوب ميدانم
فصل زرين ظهور
با سرانگشت تو، خاتون
-آري–
با سرانگشت تو،
يک روز ورق خواهد خورد
خوب ميدانم
مهر از مشرق ابروي تو خواهد سر زد
عدل از ساغر چشمان تو خواهد نوشيد
تو نباشي، خاتون!
روز موعود نخواهد آمد...
سيدابوالقاسم حسيني (ژرفا)
يادوارة پانزدهمين مراسم شب شعر عاشورا/ زينب، خطبهخوان خون
اگر بگذارند
عشق سر در قدم ماست، اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست، اگر بگذارند
ما و اين کشتي طوفانزدة موج بلا
ساحل ما دل درياست، اگر بگذارند
دشت از هرم عطش سوخته و ساية غم
سايبان گل زهراست، اگر بگذارند
آب بر آتش لبهاي عطشناک زدن
آرزوي من و سقاست، اگر بگذارند
دوش در گلشن ما بلبل شيدا ميگفت
باغ گل وقف تماشاست، اگر بگذارند
هر چه گل بود ز تاراج خزان پرپر شد
وقت دلجويي گلهاست، اگر بگذارند
طفل شش ماهة من زينت آغوش من است
جاي اين غنچه همين جاست، اگر بگذارند
***
اين به خون خفته که عالم ز غمش مجنون است
تشنة بوسة ليلاست، اگر بگذارند
چهرهاش آينة حسن رسولالله است
آري اين آينه زيباست، اگر بگذارند
اين گل سرخ که از گلبن توحيد شکفت
آبروي چمن ماست، اگر بگذارند
در عقيق لب من موج زند دريايي
که شفابخش مسيحاست، اگر بگذارند
يوسف مصر وجودم من و اين پيراهن
جامة روز مباداست، اگر بگذارند
ريشه در خون و شرف نهضت ما دارد و بس
سند روشن فرداست، اگر بگذارند
محمدجواد غفورزاده، شفق
يادوارة هفتمين مراسم شب شعر عاشورا
... آتشم زدند
اين اشکها به پاي شما آتشم زدند
من جبرئيل سوختهبالم، نگاه کن!
سر تا به پا خليل گلستاننشين شدم
از آن طرف مدينه و هيزم، از اين طرف
بردند روي نيزه دلم را و بعد از آن
گفتم کجاست خانة خورشيد شعلهور
ديروز عصر تعزيهخوانان شهرمان
امروز نيز نير و عمان و محتشم شکر خدا براي شما آتشم زدند
معراج چشمهاي شما آتشم زدند
هر جا که در عزاي شما آتشم زدند
با داغ کربلاي شما آتشم زدند
يک عمر در هواي شما آتشم زدند
گفتند بورياي شما، آتشم زدند
همراه خيمههاي شما آتشم زدند
با شعر در رثاي شما آتشم زدند...
سيدحميد برقعي
مجموعه شعر/ نيمهاي از سيب
قاعدة بازي
قاعدة بازي را نميدانند
آنان که به خواب هزارة اکنون
- دچارند
مگر نه اين است
که پيش از توفان
ايستادهايم
- بر حاشية موج؟!
مگر نه اينکه
جهان
پيش از تو
حسرت چلچلههاي بيشماري را
زيسته است؟!
و مگر نه
هنوز
اولين خوان خويشتن گريزي است؟
تو را کبوتران بيشماري
- خبر آوردهاند
اين قاعدة بازي است
که ساعات کبيسة بسياري
به گل بنشيند
و زمان
در جاري لبخندت
جاودانه شود
اين را هزاران سال است
به قاعدة بازي
به انتظار نشستهام...
مريم اکبردوستسليمي
آواي نينوا / دومين شب شعر دانشجويي
با حديثي که ملائک ز ازل آوردند
آنچه در سوک تو اي پاکتر از پاک گذشت
چشم تاريخ در آن حادثة تلخ چه ديد
سر خورشيد بر آن نيزة خونين ميگفت
جلوة روح خدا در افق خون تو ديد
مرگ هرگز به حريم حَرَمَت راه نيافت
حر آزاده، شد از چشمة مهرت سيراب
آب، شرمندة ايثار علمدار تو شد
بود لبتشنة لبهاي تو صد رود فرات
بر تو بستند اگر آب سواران سراب
با حديثي که ملائک ز ازل آوردند نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
که زمان مويهکنان از گذر خاک گذشت
که چهها بر سر آن پيکر صدچاک گذشت
آن که با پاي دل از قلة ادراک گذشت
هر کجا ديد نشاني ز تو چالاک گذشت
که به ميدان عطش پاک شد و پاک گذشت
که چرا تشنه از او اين همه بيباک گذشت
رود بيتاب کنار تو عطشناک گذشت
دشت دريا شد و آب از سر افلاک گذشت
سخن از قصة عشق تو ز لولاک گذشت
نصرالله مرداني
يادوارة نخستين شب شعر عاشورا
با رکعتي نگاه
همره شدند قافلهاي را که مانده بود
از خويش رفتهاند سبکبار تا خدا
با طرح يک سؤال به پاسخ رسيدهاند
با رکعتي نگاه در آن آخرين پگاه
در فصل آفتاب و عطش از زبان حر
آمد برون ز خيمة غربت قفس به دست
بيتاب و بيقرار در آن آخرين وداع
از حلقة محاصره تنها عبور کرد
در بندبند شامي کوفي فريب ريخت
چون بحر پرخروش، به يک موج سهمگين
از پيش پاي قافلة سينهسرخها
دلهاي پرخروش و جرسجوش و نالهنوش تا طي کنند مرحلهاي را که مانده بود
برداشتند فاصلهاي را که مانده بود
حل کردهاند مسئلهاي را که مانده بود
بدرود کرد نافلهاي را که مانده بود
نوشيد آخرين بلهاي را که مانده بود
آزاد کرد چلچلهاي را که مانده بود
زينب گريست حوصلهاي را که مانده بود
از هم گسيخت سلسلهاي را که مانده بود
پسلرزههاي زلزلهاي را که مانده بود
درهم شکست اسکلهاي را که مانده بود
برداشت آخرين تلهاي را که مانده بود
هي ميزدند قافلهاي را که مانده بود
محمدعلي مجاهدي
يادوارة هفدهمين و هجدهمين مراسم شب شعر عاشورا / اربعين – امالبنين
فرات
اول آرام بود
و شبها راه نميرفت
تا روز
زمزمي سرخ
از گلوي رودي تازه
لبهاش را بند آورد.
و مادري
که تنهايياش را ضجه ميزد
کنار گهوارة خالي.
حالا هزار سال است
«فرات»
گيج
هي ميرود
هي برميگردد.
سيدالياس علوي
يادوارة نوزدهمين مراسم شب شعر عاشورا / رباب – ام وهب
دلشکسته
ما بين دشمنان که علي دست بسته است
عالم همه طفيل وجود شريف اوست
آتش زدند خيمة اين پادشاه را
بس ناروا شنيده و بس داغ ديده او
داس اجل نموده همه خرمنش درو
جمعي به کربلا و گروهي به خاک شام
سرگشته ميرود به بيابان چو ماهتاب
قرآن ناطق است و خموش از جفاي خلق
از راه دور آمده تا شام اين اسير
خون ميچکد ز حلقة زنجير پاي او
زخمزبان بس است دگر شرمياي عدو
همچون (حسان)، رها شود از بند مشکلات آزادهاي است بين اسيران نشسته است
همچون شجر که جمله وجودش ز هسته است
بر او سلام باد که از نار جسته است
تا امتش ز آتش بيداد رسته است
آري تمام رشتة جانش گسسته است
گلهاي او ز غارت گلچين دو دسته است
رنگي پريده دارد و بيمار و خسته است
آيات غم به صورت او نقش بسته است
گرد ملال بر گل رويش نشسته است
دشمن ز بس که رشتة او سخت بسته است
کاين مونس شکستهدلان، دلشکسته است
هر کس که دل به مهر چنين يار بسته است
حبيب چايچيان (حسان)
يادوارة دوازدهمين مراسم شب شعر عاشورا/ امام سجاد حضرت علي بن الحسين (ع)