کد مطلب : ۸۳۶۸
بچه هيأتي
علی مهر
نيم از شب گذشته است. مجلس، تمام ميشود.
ـ برويم هيأت... الآن سينهزنيشان شروع ميشود؛ حاج... مداحي ميكند و...
خستهاي، پلكهايت سنگين شده، پاهايت همراهي نميكند.
ـ اجرتان با اباعبدالله، خيلي حال داد. راستي ساعت چند است؟ دو ساعت مانده تا اذان صبح!
نميداني چرا امروز، همه چيز به نماز ختم ميشود؟!
حاج آقا ميگويد: «امام عليهالسلام براي برپاداشتن نماز، قيام كرد». در روضهاش از نماز امام عليهالسلام ميگويد و از آن دو نفر ياران، كه ظهر عاشورا جلوي امام ايستادند و در برابر تيرهاي دشمن، خود را سپر قرار دادند، تا امام نماز را اقامه دارد. مداح هم كه ميخواند از نماز امام عليهالسلام ميخواند. چيزي روي شانههايت، بلكه روي گردنت، سنگيني ميكند.
ظهر شده. دسته رسيده است به مسجد، اذان از گلدستهها پر ميكشد روي سر جمعيت. سايهاش روي سرت سنگيني ميكند. به خودت ميگويي: «كاش نماز صبحم...»
و خودت را دلداري ميدهي: «به جايش ديشب در عزاداري، سنگ تمام گذاشتم.»
از خودت ميپرسي: «به جايش...؟»
به خودت جواب ميدهي: «مگر چيزي ميتواند جاي نماز را بگيرد؟»
ماندهاي چه كار كني؟ درماندهاي و خجل، مداح ميخواند: «حالا زماني است كه آقا اباعبدالله عليهالسلام هم آماده ميشود براي برپا داشتن نماز».
ناخودآگاه بلند ميشوي. مرددّي، آهسته گام برميداري، انگار روزنهاي يافتهاي. هر چه به در مسجد نزديك ميشوي روزنه بزرگتر و پرنورتر ميشود. آستينهايت را بالا ميزني. پا تند ميكني: خدايا! خودت ببخش!