کد مطلب : ۸۴۷۰
شمر شناسی
شماره بیست و هفتم و بیست و هشتم ماهنامه خیمه - ذی الحجه 1427 - آذر و دی 1385
صدای زنگ ۱
باید شناخت؛ که اگر نشناسی، این قافله تو را نیز به اعماق سرنیزهها خواهند برد...
نه آنقدر نزدیک است که لمسش کنی! نه آنقدر دور که به یادت نیاید وجود هم دارد!
زنگ ساعتهای دنیا را شمرها بیشتر میشنوند... (لطیفی میگفت، خود کوک کرده بودند ساعتها را!) خوابشان برده بود... بیدار شدند و چه بیدار شدنی... چشم باز کردند و خیره، تنها یک نقطه را مینگرند؛ فرزند انسان با گلوی دریده، زیباتر است! دشنه برداشتهاند! خنجر میکشی! میزنند؛ تو هم میزنی! در برابرت میافتند، اما نه آنانی که دشنه کشیده بودند؛ آنانی که تو فقط حنجرشان را میدیدی! صدای زنگ ساعت، تو را نیز برده بود و فردا تو خواهی بود که دشنه خواهی کشید و خیره خواهی شد به حنجر فرزند انسان!
«شمرشناسی» دریچهای خواهد بود برای همهی آن صدای زنگها!
صدای زنگ۲
میگفت: هلهه کنید... هلهله کردند در آن گرمای آتش... میخواستند نشنوند که فرزند انسان چه میگوید؛ اما همگی شنیدند که میگفت «این لقمهی حرام است که شکمهایتان را پر کرده...». نگاهی به هم انداختند! چه میگوید این خارجی؟! ما را که اگر نماز شبمان قضا شود، توان لقمه برداشتنمان نیست، به سخره گرفته است!... و فرزند انسان همچنان میخواندشان... صدایش برایشان آشنا بود، شنیده بودند سخنانش را وقتی که خطابشان میکرد: «یا اشباه الرجال و لا رجال...».
و چه میکند این خوراک!... آن هنگام که نیندیشیم از کجا خوردهایم، بلاشک کجا رفتنمان را نیز اندیشه نتوانیم کرد! که آن معلم شهید، نکو گفت: «بگو از کجا میخوری تا بگویم چگونه فکر میکنی».
و شمرها را چنین لقمههایند که میپرورند، خاصیتشان آن است که سیر نمیکند خورنده را و به خوراک حریصتر. عجیب میچرند در دشت گرسنگی خویش ابناء بشر، و بزمشان آن هنگام رونق میگیرد که طعم شمر را به زیر دندان خویش کشیده باشند که اینجا «شمرخوارگی» خاصیت لقمه است! کار را که از شکمها گذراندند «نگاه» را میسازند، آن هنگام که خیره میشوند به حنجر فرزند انسان. و دستها چیزی به کف نمیگیرند مگر خنجر...
... لقمههایی که از دهان هیچ کداممان دور نیست با آن که دور میانگاریمش...
صدای زنگ ۳
اگرچه هلهله میکردند اما همگی شنیدند که فرزند انسان سخن از خدایی میگفت که برایشان عجیب مینمود! و لاجرم «خارجی» بودن را نیز حکم به این موضوع میکردند! خدایی که تا آن هنگام گرچه خدا خوانده بودندش اما آنگونه نبود که آن مرد خطابش میکرد!
شمرها خدایی را میپرستند که گرچه همنام است با خدای او، اما آن نیست که اگر بود، اینگونه نبود آنچه گذشت!
عدم شناسایی آن اله، یکی دیگر از بیشمار کاستیهای آنان بود! که گریبانگیر بشر تا همیشهی تاریخ بوده است. خدا را چیزی میانگاریم که خود در تصور آن غوطهور هستیم؛ و صفات را خود بر او خوانده و خود نیز حکم میکنیم بر وجود یا عدم وجودش! سجده میکنیم ـ که اگر بکنیم ـ خدایی را که در نفس خودمان است؛ چه، نفس خویش را میپرستیم و برآیندش را...
شناسایی خدا، پلهی اولی است برای دوری از آنچه معرکهی شمرها میخوانیمش.
و چه جفای بزرگی است که هر ثانیه بر من و تو میرود! مهربانترینمان را نمیشناسیم...
ادامه دارد...
منبع
http://shemrology.persianblog.com
صدای زنگ ۱
باید شناخت؛ که اگر نشناسی، این قافله تو را نیز به اعماق سرنیزهها خواهند برد...
نه آنقدر نزدیک است که لمسش کنی! نه آنقدر دور که به یادت نیاید وجود هم دارد!
زنگ ساعتهای دنیا را شمرها بیشتر میشنوند... (لطیفی میگفت، خود کوک کرده بودند ساعتها را!) خوابشان برده بود... بیدار شدند و چه بیدار شدنی... چشم باز کردند و خیره، تنها یک نقطه را مینگرند؛ فرزند انسان با گلوی دریده، زیباتر است! دشنه برداشتهاند! خنجر میکشی! میزنند؛ تو هم میزنی! در برابرت میافتند، اما نه آنانی که دشنه کشیده بودند؛ آنانی که تو فقط حنجرشان را میدیدی! صدای زنگ ساعت، تو را نیز برده بود و فردا تو خواهی بود که دشنه خواهی کشید و خیره خواهی شد به حنجر فرزند انسان!
«شمرشناسی» دریچهای خواهد بود برای همهی آن صدای زنگها!
صدای زنگ۲
میگفت: هلهه کنید... هلهله کردند در آن گرمای آتش... میخواستند نشنوند که فرزند انسان چه میگوید؛ اما همگی شنیدند که میگفت «این لقمهی حرام است که شکمهایتان را پر کرده...». نگاهی به هم انداختند! چه میگوید این خارجی؟! ما را که اگر نماز شبمان قضا شود، توان لقمه برداشتنمان نیست، به سخره گرفته است!... و فرزند انسان همچنان میخواندشان... صدایش برایشان آشنا بود، شنیده بودند سخنانش را وقتی که خطابشان میکرد: «یا اشباه الرجال و لا رجال...».
و چه میکند این خوراک!... آن هنگام که نیندیشیم از کجا خوردهایم، بلاشک کجا رفتنمان را نیز اندیشه نتوانیم کرد! که آن معلم شهید، نکو گفت: «بگو از کجا میخوری تا بگویم چگونه فکر میکنی».
و شمرها را چنین لقمههایند که میپرورند، خاصیتشان آن است که سیر نمیکند خورنده را و به خوراک حریصتر. عجیب میچرند در دشت گرسنگی خویش ابناء بشر، و بزمشان آن هنگام رونق میگیرد که طعم شمر را به زیر دندان خویش کشیده باشند که اینجا «شمرخوارگی» خاصیت لقمه است! کار را که از شکمها گذراندند «نگاه» را میسازند، آن هنگام که خیره میشوند به حنجر فرزند انسان. و دستها چیزی به کف نمیگیرند مگر خنجر...
... لقمههایی که از دهان هیچ کداممان دور نیست با آن که دور میانگاریمش...
صدای زنگ ۳
اگرچه هلهله میکردند اما همگی شنیدند که فرزند انسان سخن از خدایی میگفت که برایشان عجیب مینمود! و لاجرم «خارجی» بودن را نیز حکم به این موضوع میکردند! خدایی که تا آن هنگام گرچه خدا خوانده بودندش اما آنگونه نبود که آن مرد خطابش میکرد!
شمرها خدایی را میپرستند که گرچه همنام است با خدای او، اما آن نیست که اگر بود، اینگونه نبود آنچه گذشت!
عدم شناسایی آن اله، یکی دیگر از بیشمار کاستیهای آنان بود! که گریبانگیر بشر تا همیشهی تاریخ بوده است. خدا را چیزی میانگاریم که خود در تصور آن غوطهور هستیم؛ و صفات را خود بر او خوانده و خود نیز حکم میکنیم بر وجود یا عدم وجودش! سجده میکنیم ـ که اگر بکنیم ـ خدایی را که در نفس خودمان است؛ چه، نفس خویش را میپرستیم و برآیندش را...
شناسایی خدا، پلهی اولی است برای دوری از آنچه معرکهی شمرها میخوانیمش.
و چه جفای بزرگی است که هر ثانیه بر من و تو میرود! مهربانترینمان را نمیشناسیم...
ادامه دارد...
منبع
http://shemrology.persianblog.com