کد مطلب : ۸۴۷۸
از مدينه تا شام
محدثه رضایی
شماره چهاردهم ماهنامه خیمه - جمادی الاولی- تیرماه 1383
خرماي باقي مانده را مي گذارم توي دهانم. بر خلاف خرماي قبلي که هسته نداشت، اين يکي هسته دارد. باز به بچّه ها نگاه مي کنم اين بار فقط پاهايشان را مي بينم، پاها دارند تند و تند به اين طرف و آن طرف مي دوند، از نخل بالا مي روند و... پاهاي دخترها و پسرها مثل هم است، سياه و خاکي! فقط بعضي از دخترها وقتي مي دوند، خلخال پاهايشان جرينگ جرينگ صدا مي کند. هسته ي خرما را از دهانم بيرون مي آورم و ديوار رو به رويي را نشانه مي گيرم. هسته ي خرما به ديوار نمي رسد، مي افتد درست وسط کوچه. پاي يکي از بچّه ها آن را سر مي دهد طرفي ديگر، کاش پاهاي من خوب مي شد و مي توانستم پا به پاي شان بدوم و از نخل وسط کوچه بالا بروم. امّا حيف که پيش هر طبيبي که رفته ايم گفته است که کاري نمي تواند برايم بکند. موهايم را که سيخ سيخ آمده روي پيشاني ام عقب مي زنم و روسري ام را مي کشم جلو. پاها تند و تند مي دوند، مي ايستند و از نخل بالا مي روند....
وقتي مي آييم توي کوچه، از بچّه ها خجالت مي کشم و روسري ام را روي صورتم مي کشم. آخر مادرم بغلم کرده است. بابا خوشحال تر از هميشه است. وقتي مي پرسم: «کجا مي رويم؟» مي خندد و مي گويد: «يک جاي خوب!» صورتم را مي چسبانم به گردن مادر، بچه ها دوباره رفته اند بالاي نخل و بعضي هاشان دارند دنبال هم مي دوند. صداي جيرينگ جيرينگ خلخال دخترها در گوشم مي پيچد. سرم را بلند مي کنم و يواشکي نگاهشان مي کنم. همان دختري که ديروز بهم خرما داد، دستش را برايم تکان مي دهد. با خجالت سرم را تندي برمي گردانم. بابا هنوز دارد مي خندد، دست هاي بزرگش را جلو مي آورد و لپم را مي کشد.
از مادرم مي پرسم: «اين جا کجاست؟»
مي گويد: «اين جا خانه ي دختر پيامبر و همسرش علي است.»
اين را که مي شنوم خيالم راحت مي شود، آخر تعريف خوبي هايشان را از پدر و مادرم شنيده ام. آقاي مهرباني رو به روي مان نشسته است. اين را از لبخند هايش مي فهمم. وقتي آمديم تو با خوشحالي با پدر احوال پرسي کرد و بعد به من لبخند زد. مي خواهم از مادرم بپرسم: «چرا اين جا آمده ايم؟»، امّا چيزي نمي گويم.
آقاي مهربان دوباره بهم لبخند مي زند و با دستش اشاره مي کند به کاسه ي خرما که جلومان است. به مادرم نگاه مي کنم. مادر لبخندي مي زند و مي گويد: «بردار!»
يک دانه خرما بر مي دارم و مي گذارم توي دهانم، چه قدر شيرين است! خيلي خوشمزه تر از خرماهايي که ديروز آن دختر از نخل وسط کوچه مان چيد و به من داد. مي خواهم از مادرم بپرسم: «چرا مزه ي اين خرماها با بقيه ي خرماهايي که تا حالا خورده ام فرق دارد؟» امّا آقاي مهربان دارد نگاهم مي کند، براي همين خجالت مي کشم. بابا که چهار زانو کنار من و مادر نشسته و تا به حال ساکت بوده است، دست هايش را به هم گره مي کند و مي گويد: «يا علي! شفاي دختر مرا از خدا بخواهيد...». هنوز حرف بابا تمام نشده است که پسر نوجواني از در اتاق مي آيد تو و سلام مي کند. لبخندش مثل لبخند آقاي مهربان است. صورتش هم عين صورت اوست. مادرم آهسته مي گويد: «او حسين است.»
آقاي مهربان به او مي گويد: «پسرم! دست بر سر اين کودک بگذار و شفاي او را از خدا بخواه!» پسر مي آيد به طرفم. خجالت مي کشم و روسري ام را مي کشم جلو و مي چسبم به مادرم. مادرم مي گويد: «دخترم! او پسر امام است. ببين چقدر مهربان است!»
روسري ام را بالاتر مي کشم. پسر آقاي مهربان دستش را مي کشد روي سرم. بعد از مدّتي دستش را بر مي دارد و بهم لبخند مي زند. يک مرتبه صداي پدر و مادرم بلند مي شود: «پا شو! پا شو! تو مي تواني راه بروي!» با تعجب به پاهايم نگاه مي کنم. انگشت شستم را تکان مي دهم و سرم را بلند مي کنم. آقاي مهربان و پسرش با نگاهشان مي گويند: «پاشو دختر جان! پاشو! تو مي تواني راه بروي!»
آرام از روي زانوي مادرم بلند مي شوم. صداي گريه ي پدر و مادرم بلند مي شود. شانه هاي پدرم مي لرزد. آرام آرام دور تا دور اتاق راه مي روم و به پسرِ آقاي مهربان نگاه مي کنم. پدر و مادرم بلند مي شوند. پدرم دو تا دستش را بالا گرفته و مرتب مي گويد: «خدا را شکر! مي رود جلو و دست آقاي مهربان و پسرش را مي بوسد.»
دوست دارم جلوتر از پدر و مادرم از خانه بزنم بيرون و تا دم خانه مان يک نفس بدوم و فرياد بزنم: «بچه ها! من مي توانم راه بروم، مي توانم راه بروم! مي توانم از نخل وسط کوچه مان بالا بروم! پسر آقاي مهربان مرا شفا داد! حسين مرا شفا داد.»
به خرابه که مي رسم صداي گريه ي بچّه هاي کوچکي به گوشم مي رسد. خودم هم نمي دانم چرا هميشه از صداي گريه ي بچّه ها غصّه ام مي گيرد. نزديک تر مي روم و اسيران را مي بينم. يک عده شان زانو به بغل گوشه اي نشسته اند و به ديوارهاي خرابه تکيه داده اند. دقت که مي کنم، مي بينم که به جايي خيره شده اند، جا مي خورم در گوشه ي خرابه نيزه اي را توي خاک فرو کرده اند؛ بالاي نيزه سر بريده ي مردي است. چشم هايم را مي بندم و بلافاصله باز مي کنم و دوباره به اسيران نگاه مي کنم. سر و رويشان خاک آلوده است و گونه هاي بيشترشان کبود شده است. نگاهم را به دنبال بچّه هايي که ناله شان خرابه را پر کرده مي گردانم. همه شان دور خانمي را گرفته اند و ناله مي کنند. مشک آب و نان هايي که در دستمال پيچيده ام از زير چادر بيرون مي آورم، مي روم جلوتر و آن خانم را صدا مي کنم. آن زن، يکي از بچّه ها را که صورتش از اشک خيس است مي بوسد و زمين مي گذارد و به من نگاه مي کند. مشک آب و دستمال نان را مي گيرم طرفش. چشم هاي خسته اش غمگين تر مي شود. تحمل نگاه غمگينش را ندارم. نمي دانم چرا اين قدر نگاهش برايم آشناست. با خودم فکر مي کنم که اين نگاه را قبلا کجا ديده ام. با صدايش به خودم مي آيم: «اي زن مگر نمي داني صدقه بر ما حرام است؟»
سرم را بلند مي کنم و سريع مي گويم: «نه اين صدقه نيست. نذري است. نذر کرده ام براي رسيدن به آرزويم به هر اسيري که مي رسم آب و غذا بدهم.» اين را مي گويم و ساکت مي شوم. دوباره ياد آن روزها افتاده ام. ياد آن روزهاي گذشته که مي افتم احساس مطبوعي در دلم احساس مي کنم. مخصوصا آن روز! همان روزي که هي از پدر و مادرم مي پرسيدم کجا مي رويم؟ و آن ها جواب مي دادند: «يک جاي خوب!».
دوست دارم خاطره ي آن روز را براي اين خانم خرابه نشين تعريف کنم. تا به حال براي خيلي از مردم تعريف کرده ام. بچّه ها ساکت شده اند. ديگر آه و ناله نمي کنند. هر کدام تکه ناني به طرف دهان برده اند. رو مي کنم به خانم خرابه نشين و مي گويم: «مدّت هاست که به شام آمده ام و اين جا زندگي مي کنم. قبلا در مدينه زندگي مي کردم. دختر کوچکي بودم، پاهايم فلج بود، به طوري که همه ي طبيبان از معالجه ام ناتوان بودند؛ امّا مي دانيد...» به اين جا که مي رسم بي اختيار چشمانم پر از اشک مي شود. «مي دانيد حسين بن علي مرا شفا داد. حالا مدت هاست که به شام آمده ام و از عزيزانم مخصوصا او خبر ندارم.» آه بلندي مي کشم و ادامه مي دهم: «ايام جواني دارد تمام مي شود. دوست دارم براي يک بار هم که شده عزيزانم را، خصوصا او را که شفايم داد زيارت کنم، براي همين نذر کرده ام و نذري ام به خاطر اين است.» اين ها را مي گويم و تند و تند اشک مي ريزم. آرزو مي کنم يک بار ديگر به آن روزها برگردم. روزهايي که مي رفتم خانه ي حضرت علي و فاطمه. اشک هايم را به لبه ي مقنعه ام پاک مي کنم و به چهره ي آن خانم نگاهي مي اندازم. چهره اش غرق اشک است. خيلي تعجب مي کنم مي پرسم: «چه شده که شما هم به گريه افتاده ايد؟» ميان گريه مي گويد: «اي زن! آرزوي تو برآورده شد، همان سري که به نيزه است، سر برادر من حسين است و اين اسيران همسر و فرزندان اويند.» اين را که مي شنوم، پاهايم سست مي شود و ديگر چيزي نمي فهمم.
به هوش که مي آيم مي بينم سرم روي زانوي آن خانم است، آبي که به صورتم پاشيده است از گونه هايم چکه چکه مي لغزد روي گردنم. سرم روي زانوي آن خانم است. هنوز چهره اش پر از اشک است، او دختر پسر آقاي مهربان است.
بيشتر بچّه ها رفته اند بالاي نخل وسط کوچه و تند و تند خرما مي خورند. چندتايي هم هي دنبال يک ديگر مي دوند. دامن پيراهن هاي بلندشان مرتب به اين طرف و آن طرف چرخ مي خورد. نشسته ام روي گليم کوچکم که مادرم هر روز مي اندازد جلوي در خانه تا بنشينم روش؛ آخر توي خانه حوصله ام سر مي رود. امّا توي کوچه بازي بچّه ها را نگاه مي کنم. يکي از بچّه ها از نخل پايين مي آيد و مي دود طرف من. موهاي بلند و سياهش که روي شانه هايش پخش شده، تکان مي خورد دو تا خرما توي دستش است مي گويد: «براي تو چيده ام.» خرما را مي گيرم و با خوشحالي مي خندم و او دوباره مي دود مي رود بالاي نخل. موهاي بلند و سياهش تکان تکان مي خورد. يکي از خرماها را مي گذارم توي دهانم و بچّه هايي را که بازي مي کنند نگاه مي کنم. همگي شان دارند دنبال يک نفر مي دوند. اگر من به جاي او بودم، آن قدر تند مي دويدم که دست هيچ کس بهم نرسد، امّا من حتّي نمي توانم راه بروم، پاهايم فلج است. اصلا نمي توانم پاهايم را تکان بدهم. مادرم مي گويد: «وقتي که خيلي کوچک بوده ام مريض مي شوم و به خاطر آن مريضي پاهايم فلج مي شود.»
خرماي باقي مانده را مي گذارم توي دهانم. بر خلاف خرماي قبلي که هسته نداشت، اين يکي هسته دارد. باز به بچّه ها نگاه مي کنم اين بار فقط پاهايشان را مي بينم، پاها دارند تند و تند به اين طرف و آن طرف مي دوند، از نخل بالا مي روند و... پاهاي دخترها و پسرها مثل هم است، سياه و خاکي! فقط بعضي از دخترها وقتي مي دوند، خلخال پاهايشان جرينگ جرينگ صدا مي کند. هسته ي خرما را از دهانم بيرون مي آورم و ديوار رو به رويي را نشانه مي گيرم. هسته ي خرما به ديوار نمي رسد، مي افتد درست وسط کوچه. پاي يکي از بچّه ها آن را سر مي دهد طرفي ديگر، کاش پاهاي من خوب مي شد و مي توانستم پا به پاي شان بدوم و از نخل وسط کوچه بالا بروم. امّا حيف که پيش هر طبيبي که رفته ايم گفته است که کاري نمي تواند برايم بکند. موهايم را که سيخ سيخ آمده روي پيشاني ام عقب مي زنم و روسري ام را مي کشم جلو. پاها تند و تند مي دوند، مي ايستند و از نخل بالا مي روند....
وقتي مي آييم توي کوچه، از بچّه ها خجالت مي کشم و روسري ام را روي صورتم مي کشم. آخر مادرم بغلم کرده است. بابا خوشحال تر از هميشه است. وقتي مي پرسم: «کجا مي رويم؟» مي خندد و مي گويد: «يک جاي خوب!» صورتم را مي چسبانم به گردن مادر، بچه ها دوباره رفته اند بالاي نخل و بعضي هاشان دارند دنبال هم مي دوند. صداي جيرينگ جيرينگ خلخال دخترها در گوشم مي پيچد. سرم را بلند مي کنم و يواشکي نگاهشان مي کنم. همان دختري که ديروز بهم خرما داد، دستش را برايم تکان مي دهد. با خجالت سرم را تندي برمي گردانم. بابا هنوز دارد مي خندد، دست هاي بزرگش را جلو مي آورد و لپم را مي کشد.
از مادرم مي پرسم: «اين جا کجاست؟»
مي گويد: «اين جا خانه ي دختر پيامبر و همسرش علي است.»
اين را که مي شنوم خيالم راحت مي شود، آخر تعريف خوبي هايشان را از پدر و مادرم شنيده ام. آقاي مهرباني رو به روي مان نشسته است. اين را از لبخند هايش مي فهمم. وقتي آمديم تو با خوشحالي با پدر احوال پرسي کرد و بعد به من لبخند زد. مي خواهم از مادرم بپرسم: «چرا اين جا آمده ايم؟»، امّا چيزي نمي گويم.
آقاي مهربان دوباره بهم لبخند مي زند و با دستش اشاره مي کند به کاسه ي خرما که جلومان است. به مادرم نگاه مي کنم. مادر لبخندي مي زند و مي گويد: «بردار!»
يک دانه خرما بر مي دارم و مي گذارم توي دهانم، چه قدر شيرين است! خيلي خوشمزه تر از خرماهايي که ديروز آن دختر از نخل وسط کوچه مان چيد و به من داد. مي خواهم از مادرم بپرسم: «چرا مزه ي اين خرماها با بقيه ي خرماهايي که تا حالا خورده ام فرق دارد؟» امّا آقاي مهربان دارد نگاهم مي کند، براي همين خجالت مي کشم. بابا که چهار زانو کنار من و مادر نشسته و تا به حال ساکت بوده است، دست هايش را به هم گره مي کند و مي گويد: «يا علي! شفاي دختر مرا از خدا بخواهيد...». هنوز حرف بابا تمام نشده است که پسر نوجواني از در اتاق مي آيد تو و سلام مي کند. لبخندش مثل لبخند آقاي مهربان است. صورتش هم عين صورت اوست. مادرم آهسته مي گويد: «او حسين است.»
آقاي مهربان به او مي گويد: «پسرم! دست بر سر اين کودک بگذار و شفاي او را از خدا بخواه!» پسر مي آيد به طرفم. خجالت مي کشم و روسري ام را مي کشم جلو و مي چسبم به مادرم. مادرم مي گويد: «دخترم! او پسر امام است. ببين چقدر مهربان است!»
روسري ام را بالاتر مي کشم. پسر آقاي مهربان دستش را مي کشد روي سرم. بعد از مدّتي دستش را بر مي دارد و بهم لبخند مي زند. يک مرتبه صداي پدر و مادرم بلند مي شود: «پا شو! پا شو! تو مي تواني راه بروي!» با تعجب به پاهايم نگاه مي کنم. انگشت شستم را تکان مي دهم و سرم را بلند مي کنم. آقاي مهربان و پسرش با نگاهشان مي گويند: «پاشو دختر جان! پاشو! تو مي تواني راه بروي!»
آرام از روي زانوي مادرم بلند مي شوم. صداي گريه ي پدر و مادرم بلند مي شود. شانه هاي پدرم مي لرزد. آرام آرام دور تا دور اتاق راه مي روم و به پسرِ آقاي مهربان نگاه مي کنم. پدر و مادرم بلند مي شوند. پدرم دو تا دستش را بالا گرفته و مرتب مي گويد: «خدا را شکر! مي رود جلو و دست آقاي مهربان و پسرش را مي بوسد.»
دوست دارم جلوتر از پدر و مادرم از خانه بزنم بيرون و تا دم خانه مان يک نفس بدوم و فرياد بزنم: «بچه ها! من مي توانم راه بروم، مي توانم راه بروم! مي توانم از نخل وسط کوچه مان بالا بروم! پسر آقاي مهربان مرا شفا داد! حسين مرا شفا داد.»
به خرابه که مي رسم صداي گريه ي بچّه هاي کوچکي به گوشم مي رسد. خودم هم نمي دانم چرا هميشه از صداي گريه ي بچّه ها غصّه ام مي گيرد. نزديک تر مي روم و اسيران را مي بينم. يک عده شان زانو به بغل گوشه اي نشسته اند و به ديوارهاي خرابه تکيه داده اند. دقت که مي کنم، مي بينم که به جايي خيره شده اند، جا مي خورم در گوشه ي خرابه نيزه اي را توي خاک فرو کرده اند؛ بالاي نيزه سر بريده ي مردي است. چشم هايم را مي بندم و بلافاصله باز مي کنم و دوباره به اسيران نگاه مي کنم. سر و رويشان خاک آلوده است و گونه هاي بيشترشان کبود شده است. نگاهم را به دنبال بچّه هايي که ناله شان خرابه را پر کرده مي گردانم. همه شان دور خانمي را گرفته اند و ناله مي کنند. مشک آب و نان هايي که در دستمال پيچيده ام از زير چادر بيرون مي آورم، مي روم جلوتر و آن خانم را صدا مي کنم. آن زن، يکي از بچّه ها را که صورتش از اشک خيس است مي بوسد و زمين مي گذارد و به من نگاه مي کند. مشک آب و دستمال نان را مي گيرم طرفش. چشم هاي خسته اش غمگين تر مي شود. تحمل نگاه غمگينش را ندارم. نمي دانم چرا اين قدر نگاهش برايم آشناست. با خودم فکر مي کنم که اين نگاه را قبلا کجا ديده ام. با صدايش به خودم مي آيم: «اي زن مگر نمي داني صدقه بر ما حرام است؟»
سرم را بلند مي کنم و سريع مي گويم: «نه اين صدقه نيست. نذري است. نذر کرده ام براي رسيدن به آرزويم به هر اسيري که مي رسم آب و غذا بدهم.» اين را مي گويم و ساکت مي شوم. دوباره ياد آن روزها افتاده ام. ياد آن روزهاي گذشته که مي افتم احساس مطبوعي در دلم احساس مي کنم. مخصوصا آن روز! همان روزي که هي از پدر و مادرم مي پرسيدم کجا مي رويم؟ و آن ها جواب مي دادند: «يک جاي خوب!».
دوست دارم خاطره ي آن روز را براي اين خانم خرابه نشين تعريف کنم. تا به حال براي خيلي از مردم تعريف کرده ام. بچّه ها ساکت شده اند. ديگر آه و ناله نمي کنند. هر کدام تکه ناني به طرف دهان برده اند. رو مي کنم به خانم خرابه نشين و مي گويم: «مدّت هاست که به شام آمده ام و اين جا زندگي مي کنم. قبلا در مدينه زندگي مي کردم. دختر کوچکي بودم، پاهايم فلج بود، به طوري که همه ي طبيبان از معالجه ام ناتوان بودند؛ امّا مي دانيد...» به اين جا که مي رسم بي اختيار چشمانم پر از اشک مي شود. «مي دانيد حسين بن علي مرا شفا داد. حالا مدت هاست که به شام آمده ام و از عزيزانم مخصوصا او خبر ندارم.» آه بلندي مي کشم و ادامه مي دهم: «ايام جواني دارد تمام مي شود. دوست دارم براي يک بار هم که شده عزيزانم را، خصوصا او را که شفايم داد زيارت کنم، براي همين نذر کرده ام و نذري ام به خاطر اين است.» اين ها را مي گويم و تند و تند اشک مي ريزم. آرزو مي کنم يک بار ديگر به آن روزها برگردم. روزهايي که مي رفتم خانه ي حضرت علي و فاطمه. اشک هايم را به لبه ي مقنعه ام پاک مي کنم و به چهره ي آن خانم نگاهي مي اندازم. چهره اش غرق اشک است. خيلي تعجب مي کنم مي پرسم: «چه شده که شما هم به گريه افتاده ايد؟» ميان گريه مي گويد: «اي زن! آرزوي تو برآورده شد، همان سري که به نيزه است، سر برادر من حسين است و اين اسيران همسر و فرزندان اويند.» اين را که مي شنوم، پاهايم سست مي شود و ديگر چيزي نمي فهمم.
به هوش که مي آيم مي بينم سرم روي زانوي آن خانم است، آبي که به صورتم پاشيده است از گونه هايم چکه چکه مي لغزد روي گردنم. سرم روي زانوي آن خانم است. هنوز چهره اش پر از اشک است، او دختر پسر آقاي مهربان است.