کد مطلب : ۹۰۱۷
پريشانى عشق و آيينه گردانى عطش
حامد حجتی
شماره نهم ماهنامه خیمه - شوال1424 - آذر1382
يادداشتهاى سفر به مدينه و كربلا(2)
كربلا... / حرم اباالفضل
راستى اين جا چيزى كه معنى مىيابد، عشق است. چرا شاعران عشق را در بين واژههاى زمينى خود جستجو مىكنند؟ عشق اينجاست؛ كنار ضريح استوار تو، كنار چشمان تو كه بوى آب مىدهد.
اينجا نصفالنهار دلدادگى است و تو خورشيدى هستى كه عمود بر اين همه زمين مىتابى. كنار تو هيچ سايهاى معنا ندارد؛ چون تو سايهسار چشمانى هستى كه دوبيتى عطش را شروه مىكنند. كنار ضريح تو، نمىدانم چرا اين همه دستهاى لرزان به آسمان بلند مىشود.
اين همه دست، كجاى عالم را دعا مىكنند؟ به سمت كدامين چشم كشيده مىشوند؟ اين همه دست، اينجا كنار ضريح تو چنگ در مشكهايى انداخته، كه مدال افتخار بىدستى كودكان را به دوش مىكشند.
عباس! تو دستان مهربانت را به آب سپردى و باد، دستان تو را براى خود مىخواست. دستان تو، وقتى خورشيدى شد ديگر نبض تپيدن خون در رگهاى عالم از حركت ايستاد و حالا اين همه دست، تقديم به توست؛ مادرت كجاست تا ببيند عباس بىدستش چقدر دست به مشبكهايش گره خورده است... مادرت كجاست تا بداند، دستان قلم شدهى تو رطوبت استجابت را با اين دستان دعاخيز قسمت كرده است.
مادرت كجاست ببيند، دستان شرجى فرزندش اين همه قنوت بارانى را به ارمغان آورده است.
مادرت كجاست تا براى تو، روضهى بازوانت را بخواند و اين همه دست، پهندشت سينههاى عاشق را نقاشى كند.
عباس! من آمدم با آرزوهايى چند ساله؛ با گريههاى مادرم؛ با سينهى گرفته پدرم؛ با نذرهايى كه مادر بزرگ بدرقهى راهم كرد؛ با پيكر شهيدى كه داغ بوسههايش را به دل دارم.
من آمدم؛ آب نمىخواهم. مىدانم ساقى كودكان، بىدست است! مىدانم مشك خالىاش گواه دلدادگىاش... هنوز روى خاك افتاده. مىدانم چشمانش، از آن روزى كه كبودى گونههاى ياس را دير، به خون نشست. مىدانم عطر چادر خاكى يك مادر سبز، پهلويش را گلستان كرد. مىدانم.... امّا آمدم... تا در جزر و مدّ ضريح تو، يك لحظه از مويههاى سكينه را نجوا كنم و آنى از پريشانى زينب بر سينهام بنگارم.
آقا! بلند بالاى من! قربان ضريح كشيدهات... من آمدم يك جرعه... نه... يك نفس از نسيم پيالههاى تو مرا بس... يك پلك از تحيّر زينب، برايم كافى است... مرا برسان به گرداب فرات، تا به جاى يادگارى جانم را در آن غرق كنم.
اينجا تشنگى، آينه گردانى مىكند وعشق، مفهوم پريشانى است كه سر از پاى نمىشناسد...
ادامه دارد...
يادداشتهاى سفر به مدينه و كربلا(2)
كربلا... / حرم اباالفضل
راستى اين جا چيزى كه معنى مىيابد، عشق است. چرا شاعران عشق را در بين واژههاى زمينى خود جستجو مىكنند؟ عشق اينجاست؛ كنار ضريح استوار تو، كنار چشمان تو كه بوى آب مىدهد.
اينجا نصفالنهار دلدادگى است و تو خورشيدى هستى كه عمود بر اين همه زمين مىتابى. كنار تو هيچ سايهاى معنا ندارد؛ چون تو سايهسار چشمانى هستى كه دوبيتى عطش را شروه مىكنند. كنار ضريح تو، نمىدانم چرا اين همه دستهاى لرزان به آسمان بلند مىشود.
اين همه دست، كجاى عالم را دعا مىكنند؟ به سمت كدامين چشم كشيده مىشوند؟ اين همه دست، اينجا كنار ضريح تو چنگ در مشكهايى انداخته، كه مدال افتخار بىدستى كودكان را به دوش مىكشند.
عباس! تو دستان مهربانت را به آب سپردى و باد، دستان تو را براى خود مىخواست. دستان تو، وقتى خورشيدى شد ديگر نبض تپيدن خون در رگهاى عالم از حركت ايستاد و حالا اين همه دست، تقديم به توست؛ مادرت كجاست تا ببيند عباس بىدستش چقدر دست به مشبكهايش گره خورده است... مادرت كجاست تا بداند، دستان قلم شدهى تو رطوبت استجابت را با اين دستان دعاخيز قسمت كرده است.
مادرت كجاست ببيند، دستان شرجى فرزندش اين همه قنوت بارانى را به ارمغان آورده است.
مادرت كجاست تا براى تو، روضهى بازوانت را بخواند و اين همه دست، پهندشت سينههاى عاشق را نقاشى كند.
عباس! من آمدم با آرزوهايى چند ساله؛ با گريههاى مادرم؛ با سينهى گرفته پدرم؛ با نذرهايى كه مادر بزرگ بدرقهى راهم كرد؛ با پيكر شهيدى كه داغ بوسههايش را به دل دارم.
من آمدم؛ آب نمىخواهم. مىدانم ساقى كودكان، بىدست است! مىدانم مشك خالىاش گواه دلدادگىاش... هنوز روى خاك افتاده. مىدانم چشمانش، از آن روزى كه كبودى گونههاى ياس را دير، به خون نشست. مىدانم عطر چادر خاكى يك مادر سبز، پهلويش را گلستان كرد. مىدانم.... امّا آمدم... تا در جزر و مدّ ضريح تو، يك لحظه از مويههاى سكينه را نجوا كنم و آنى از پريشانى زينب بر سينهام بنگارم.
آقا! بلند بالاى من! قربان ضريح كشيدهات... من آمدم يك جرعه... نه... يك نفس از نسيم پيالههاى تو مرا بس... يك پلك از تحيّر زينب، برايم كافى است... مرا برسان به گرداب فرات، تا به جاى يادگارى جانم را در آن غرق كنم.
اينجا تشنگى، آينه گردانى مىكند وعشق، مفهوم پريشانى است كه سر از پاى نمىشناسد...
ادامه دارد...