تاریخ انتشار
شنبه ۱ آذر ۱۳۸۲ ساعت ۰۴:۳۰
۰
کد مطلب : ۹۰۱۸

شما نيز همراه من مسافر آسمان خواهيد شد

سيد مهدى ميرداماد
شماره نهم ماهنامه خیمه - شوال1424 - آذر1382

به غبارى كه زكويت به رخم مانده قسم

هر كه عبد تو نشد عزّت و جاهش ندهند

نام تو را از كودكى به خاطر دارم؛ آن زمان كه حتّى نام خود را نمى‏دانستم، مرا با نام تو آشنا كردند. خميرمايه‏ى زندگى من با عشق تو آميخته شد؛ تا روزى كه قرعه‏ى اين عشقبازى به نام من افتاد. قرعه‏ى تا خدا پرواز كردن، از خاك تا افلاك بر بال فرشتگان رفتن، بر محمل ملائكه نشستن، تا اوج آسمان پرواز كردن؛ همه و همه را مديون نام مقدس تو هستم كه جوانى‏ام، بهتر است بگويم، زندگى‏ام را از ذكر نام پرشور تو مى‏دانم.

هر چه به لحظه‏ى حركت، نزديك‏تر مى‏شدم ضربان قلبم تندتر مى‏زد و من به سان پدرى كه انتظار به دنيا آمدن فرزندش را مى‏كشد، سر از پا نمى‏شناختم. خود را براى سفرى آسمانى مهيّا كرده بودم، سفرى كه اگر اين سطور را با من دنبال كنيد، شما نيز همراه من مسافر آسمان خواهيد شد!



قم، گلزار شهدا - 2بعد از ظهر - اول ديماه 1378

ازدحام جمعيّت اصلا قابل تصور نبود؛ يك بدرقه‏ى باور نكردنى، مردمى كه با يك دنيا عشق و محبت، با چشمانى سرخ از اشك و سينه‏هايى مالامال از اشتياق به ساحت قدس حضرت اباعبدالله، زوّار كربلا را در آغوش مى‏گرفتند؛ فضاى عجيبى از عطر مسافران كربلايى ماه رمضان بوجود آمده بود كه هيچ كجاى جهان نمى‏شد اين فضا را احساس كرد. از موج جمعيّت به سختى مى‏شد عبور كرد. دوستان را يكى يكى در آغوش گرفتم و اشك، تنها واژه‏اى بود كه مى‏توانستم براى آنان به يادگار بگذارم. از يك سو حيران و مبهوت بودم و از سوى ديگر به خود مى‏باليدم كه ارباب و مولايم مرا براى اين سفر و به اين ميهمانى دعوت كرده است! از بزرگ‏ترها حال و هواى اعزام به جبهه‏ها را شنيده بودم. احساس كردم در كنار شهيدان تا ساعتى ديگر عازم مناطق جنگى خواهم شد.

همسفران يكى‏يكى سوار مى‏شدند هيچ كس را نمى‏شناختم، به جز مهدى جعفرزادگان دوست صميمى‏ام و خوشحال بودم از اينكه چنين همسفرى دارم.

نواى گرم حاج على مالكى‏نژاد بسيجى سالهاى خون و خاكستر، ما را دوباره به آسمان برد، لحظه به لحظه اشتياق من فزونى پيدا مى‏كرد. دست عشق يا تقدير مى‏خواست بمانيم و بيشتر اشك بريزيم. اتوبوس آخرى با دو ساعت تأخير به گلزار رسيد و ما اين دو ساعت برايمان چون دو سال گذشت.

خيلى از دوستانى را كه تا آن زمان نديده و با آنها خداحافظى نكرده بودم، در اين دو ساعت، خودشان را به گلزار رسانده بودند. دلم به شورش افتاده بود، دو اتوبوس ديگر عازم شده بودند. ولى ما هنوز ايستاده بوديم! از طرفى چشمان اشكبار مردم بود كه جگر ما را آتش مى‏زد و از طرف ديگر، التهاب نرسيدن به كربلا ... و من اين اشك و ترديد را از ايمان ضعيف خودم مى‏دانستم. چرا كه آنان وقتى انتخاب شدند، همه خود را در صحن و سراى باصفايش مى‏ديدند، ولى من با حس غريبى همراه بودم. آيا من لايق اين سفر نيستم چرا اتوبوس نمى‏آيد نكند كه... هر لحظه بر اضطراب درونى من مى‏افزود بالاخره دغدغه و كلنجار من تمام شد و درست در ساعت 45/4 روز چهارشنبه، در پيچ و خم جاده با كريمه اهل‏بيت خداحافظى كرديم و رفتيم تا سلام گرم دختر را به پدر برسانيم؛ مى‏رفتيم تا تكه‏اى از بهشت را به نظاره بنشينيم....

ادامه دارد...
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما