تاریخ انتشار
شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۸ ساعت ۱۳:۱۰
۰
کد مطلب : ۱۰۱۸۷

بحر طویل ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)

بحر طویل ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س)
بعد حمد ملک ملک احد، نعت بود در خور سلطان صمد، قدر محمد، نبی امی مرسل، فلکی سیر و مزمل، به شرف صادر اول، به جلال الکمل و اجمل، به همه مرتبه اعقل، ثمر گلشن هستی، به می‌ناطقه هستی، ازل عمل فصاحت، ابد حلم رشاقت، پدر رحمت و رأفت، قلم و لوح مروت، رقم فقر و مودت، قدم اقدم اکرم، شیم پرچم اعظم، دو جهان زنده به جودش، همگی خم به سجودش، پی ایثار نمودش، سر نه طاق زر اندوده بود گرم فرودش،‌ بگشا گوش در نوش، به سر گربودت هوش، شوی سرخوش و مدهوش، از این نکته‌ی فرخنده، دل پیر و جوان زنده شود هست روایت که چو شد حضرت صدیقه اکبر، گل گلزار پیمبر، ز صفا در خور همسر، همه اصحاب نبی را بدی این شوق بسر، در بر آن سید سرور، سخنان گشت مکرر، به جز از حیدر صفدر، ولی خالق اکبر، اسدالله فلک فر، علی آن معنی داور، نگشودی لب چون زمزم و کوثر، ولی اندر دل خود داشت ا زاین واقعه آذر، ز حیا داشت مناجات به درگاه خدا تا کندش کام روا. الغرض از هر طرفی صاحب جاه و شرفی، در پی آن گوهر بحر عظمت دم زدی از دولت و ثروت، شه اورنک جلالت، به جواب همه فرمود که این در کرامت، بود از بحر هویت، سزد او را به معیت، مهی از چرخ فتوت، یکی از جمله‌ی اصحاب که بد مالک مال و حشم و سیم و زر و اسب و کنیز و شتر و حله‌ی دیبای فراوان، بر شاهنشه خوبان شد و شد مشتری مهر درخشان، چو بسی دم ز زر و زیور خود زد، نبی از قهر بدو گفت که با خازن گنجینه هستی، نسزد فخر زمال و حشم این خویش پرستی، بنه آنگاه یکی مشت گران سنگ به دامان وی افکند که این را به سر مال بنه تا به زیادت شود، آن مرد نظر کرد که آن سنگ همه لعل و گهر گشته ز جا خاست به صد خجلت و گفتا شه اورنگ رسالت که بود فاطمه محبوبه یزدان و هر آن را خدا خواست کند. همسر او جمله ببندید دم از لاونعم تا چه بود حکم در این کار خدا را

ناگهان حضرت جبریل امین، در بر سلطان مبین، آمد و آورد سلامی و پیامی ز خدا، کای ز وجود تو نمود همه اشیا، سزد از هستی تو فخر نماید همه ارض و شما، گوی به انصار و مهاجر که شما راست به سر همسری دختر نیک اختر من، در شب یکشنبه این مه ز سما زهره به هر خانه فرود آید و ساید به زمین روی بود، بود صاحب آن خانه سزاوار، بدین گوهر شهوار، زاصحاب و زانصار، شنیدند چو از احمد مختار، پیامی که بد از حضرت جبار، همه بر در و دیوار، شدند از پی دیدار، مدینه شده ز ابخار، یکی طبله‌ی عطار، پراکنده ز هر سوی بسی لوءلوء شهوارف ولی حیدرکرار، بدی گرم مناجات به درگاه مهین حضرت دادار، که ای واحد غفار، تویی از دل این بنده خبردار، نوازی اگرم یا که بسوزی و بسازی به همه شئی تویی قادر و مختار، مرانیست به غیر از تو و پیغمبر اکرم نه کسی یار و مددکار، نه یک درهم و دینار، وز آنسوی دگر، فاطمه با دیده‌ی خونبار، مناجات کنان گفت که ای واهب ستار، پسر عم مرا ساز به من یار، بر خلق تو او را منما خوار، به یک بار زسکان سماوات وز ارکان زمین بر در دادار مبین، خاک نشین گشته گشودند زبان کای ببرت راز همه خلق عیان، این دو گل گلشن خود را به هم از لطف رسان، نیست ز رحم و کرمت دور که مرهم نهی از جود و عطا بر دل ناسور و نمایی به جهان شاد دل فاطمه و شیر خدا را.

چونکه پاسی بگذشت از شب موعود، همه خلق بدل مشعله افروخته و منتظر وعده‌ی معبود، که از چرخ سوم زهره رخ خویش عیان کرد، همی سوی زمین میل زآن سوی زمان کرد، زایوان عطارد گذرا گشت و زکیوان و قمر شد بدر و در کره نار و هوا، در کره آب شد و بر کره خاک روان یکسره در تاب شد و یکسره اصحاب نبی آمده حیران و نظر دوخته، کاین نجم سعادت بچه برجی شود از شوق مسکین و مدینه شدی از رتبه بر از خلدبرین، هر کسی این شوق به سر داشت که گردد به چنین قرن قرین، تا که شد آن کوکب رخشنده سوی خانه خورشید و سماوات و زمین، مهر کرم، میر امم، نوراحد، سّر صمد، شمع هدی، جمع تقی، شیر خدا، بدر دجا، قوت بازوی رسول دو سرا، منبع علم ازلی،‌ معدن آیات جلی، حیدر صفدر اسدالله علی عاکف و طائف شد و بگشاد و چو شد آن زهره پی طوف دگر بار به تهلیل لب فاطمه شد باز، چو شد زهره پی منزل خود باز، به تسبیح شدی فاطمه دمساز، کنون سبحه صدیقه بود کاشف هر راز، خلایق چو بدیدند ز اعجاز، به انجام و به آغاز، بگفتند علی را سزد این رتبه و این ناز، علی گر نُبدی فاطمه کی داشتی انباز؟ خدا خواسته با فاطمه همراز نماید علی آن شمع هدا را

صبح چون بیضه بیضای زراندود، سر از شوق برآورد، تو گفتی ز خدا پیش‌نبی این خبر آورد، که امروز به فیروزی و اقبال،‌ قرین حسن به عشق است، نشاط و طرب از مر و ابد تا بد مشقت غرض چند تن از جمله انصار و مهاجر، به بر دایره‌ی قوس ازل تا به ابد، معنی یک واحد و مبنای احد، شیر سرافراز صمد، آمده گفتند چه مانع شدت از آنکه نخواهی ز نبی فاطمه را هیچ مپرهیز تو از فقر و زجا خیز و نما حاجت خود پیش‌ نبی عرض، به ما آمده این فرض، همانا که خداوند و رسولش زبرای تو یکی گوهر عصمت، بنمودند ذخیره. اسدالله بر فخر بشر آمد و بنشست ز بس شرم و حیا، دم نزد از چون و چرا، گفت رسول ای ولی حضرت دادار، گمانم که ترا حاحتی آورده به دربار، بخواه آنچه تو خواهی که بود حاجت تو حاجت من گفت علی کای تو مرا دافع هر رنج و محن، در بر تو هست عیان، نیست مرا قوه تقریر و بیان، گر بنوازی و سرافراز نمایی و کنی فاطمه را همسر من ، فخر نمایم به همه اهل زمن، گفت رسول ای زتو ظاهر به زمین و به سما آیت تجلیل، کنون حضرت جبریل، بدین مژده مرا شاد نمود و بسرود آنکه کنون حضرت خلاق جلیل از پی این سور، بر احیل بفرمود که شو خطبه‌گر و فاطمه را خود به علی عقد نمودست و بفرموده که در ملک جنان حوری و غلمان دُر و مرجان بهشتی بنمایند. نثار، امر دگر گشت به طوبا، که بسی حله و دیبا به نثار آورد و حوری و غلمان بر بایند و پی تحفه بر یکدگر آرند و نمایند زجان حمد و ثنارا.

یا علی رو سوی مسجد- که من اینکه ز پی آیم، بر اصحاب مر این عقده‌ات از دل بگشایم. ولی الله به مسجد شد و از پی نبی‌الله رسید و به فرح گفت به اصحاب که من فاطمه را زامر خداوند به بحر کرم وجود علی دادم و آنگاه بگفتا که چه داری ز پی خرج؟ علی عرض نمود ای نبی‌الله مرا نیست به کف غیر همین تیغ و زره با اشتری گفت نبی تیغ کن تو زپی راستی دین خداوند بود لازم و اما شتر از بهر سواری و معیشت به تو چون تیغ ضرور است. زره را بفروشید و بگیرید هر آن چیز که در خانه بود لازم و از بهر و لیمه بگذارید فلان مبلغ از آن وجه بگوئید به طباخ قضا تا که به خوان کرم آرد زنووالی که خدا کرده معین، بسرائید که خنیاگر این بزم بود زهره و ناهید زند دستک و ذرات سماوات و زمین و فلک و عرش و ملک جمله بوجدند و طرب از پی دامادی سلطان عجم، میر عرب، گوش فلک این نشینده است، نه چشم فلک این دیده، که داماد بود معنی اسما و عروس فلکی حجله بود حضرت زهرا وخدا عاقد و پیغمبر او شاهد و ارواح رسل ساجد و جبریل امین حاهد و میکال کمین وارد و راحیل گزین ماجد و القصه چو اسباب مهیا شد و دست همه یکباره محنا، نبی آندم بر زهرا شد و گفتا که مبارک به تو این عیش چو زهرا بشنید این سخن، از شوق ببارید بسی در وگهر، گفت علی داده چه مهریه‌ی ما را.

گفت: احمد که ایا گوهر سرمد، زپی مهر، خدا بهر علی داد ترا دولت بی‌حد، گفت: جبریل امین، خمس زمین خلدبرین، کشور پر لشکر دین، شهر پر از بهر یقین، خاتم اسلام نگین، مملکت بازپسین، هرچه به کانست دفین، و آنچه به بحر است دُر و لعل ثمین، و آنچه به عالم بود از زینت و زین، معنی قرآن مبین، یازده از نسل تو گردند امامان امین، دشمن تو در دو جهانست غمین، هست محب تو به فردوس برین، صدرنشین، دوستی تست به توحید خداوند قرین، مهر تو در برج دل شیعه ابن عم تو هست مکین، هست بدر بار تو جبریل امین عبدکمین، شافعه‌ی محشری و دختر پیغمبری و زهر‌ه‌ی ازهر، هفت دریا و سماوات و زمین و ملک و کوکب و سیاره و عرش و فلک و شوری و شیرینی و کوه و کمر و بحر و بر و خشک و تر و کعیه و دیگر حجر و زمزم و طوبا و دگر کوثر وانهار فرات و حیوان قلزم جیحون و دگر نیل زعمان همه‌ی آب جهان را به تو مهریه عطا کرده خداوند علی تا تو شوی راضی ایا مرضیه، این شوهر تو هست ولی حق و داماد نبی، شیرخدا، جوهر شمشیر خدا، بهر عد و تیر خدا، نیست در این کون و مکان همسر و همتای وی از جاه و جلال و حسب و حشمت و اجلال و سخا و کرم وجود و عطا، گرچه بجویند همه ارض و سما را.

گفت احمد به زنان ساز عروسی بنمائید، در عیش و طرب را بگشائید و خدا را بستائید، به ام سلمه گفت نما مشکوی خود خالی و زینت بنمائید که امشب ز پی خرمی این گهر بحر ولایت دُر دریای سعادت، علی عالی اعلا، که در این ارض و سمانیست و را همسر و همتا، نه اگر بود قرینش به جهان، حضرت زهرا ز سما، ز امر خدا حضرت جبریل و سرافیل که بد حاجب دربار جلیل آید و همراه گروهی ز ملک ناقه‌ای از نور ز فردوس به همراهی و رضوان ز جنان آمد و بس حوری و غلمان و به کف مجمره از چهره‌ی چون مهر درخشان و در آن مجمره‌ای بود ز شمس و قمر و مشتری و زهره و مریخ و زحل دو ذنب و نجم و عطارد ز صفا عود، محمد (ص) شه محمود، بفرمود که آرند برش ناقه‌ی مسعود، نشانید بدان ناقه خود او فاطمه را، برد سوی حجره ذات‌الله جامع، قلم و لوح و قضا و قدر و کرسی و عرش از پی دیدار، بهشتی صفتان، مات رخ از آن رخ گلنار، زده صف بر آن بانوی کیوان خدم آن شیئی که موجود بد از اندک و بسیار، پس از لطف و کرم، احمد مختار، بگفتا که ایا حیدر کرار، بود فاطمه گلدسته‌ای از گلشن اسرار، سزد فخر کنیزان و را بر همه اهل جهان ساره و هاجر ببرش خادمه فخر کنان، این تو این جان جهان، کرد علی سجده شکری و رسول مدنی روی به درگاه خدا کرد که ای خالق پیدا و نهان ، باش تو دشمن به کسی که بود از ظلم و ستم دشمن ایشان به محبان وی از لطف و کرم باش تو محبوب ملائک همه چون (رفعت) بیدل، بگشادند به آمین لب و گفتند دعا را.

کردگار احدا واقف هر نیک و بدا رفعت از آن رو که به درگاه تو دارد سر تسلیم زکف هشت زر و زیور و مال و حشم و چشم امیدش نبود جز به تو، مگذار که گردد به جهان خوار، عطا ساز بوی مهر ده و چار، چو منصور رودگر سر او بر زبردار، ایا خالق جبار، به جز منقبت حیدرکرار، ندارد سر گفتار، از این منصب شهوار، کند فخر به شاهان جهاندار، مرا را بود از عالم اسرار، پدیدار دو صد پرده انوار، ز هر نور عیان رتبه‌ای از مرتبه یار، ز عشق رخ آن طلعت و دیدار، کشم آه شرربار، رخ اوست زهر ذره پدیدار، به هر سو که ببینم به نظر، نیست جز از یار نمودار، نبینم به جهان لایق اسرار، ببندم لب از این قصّه مبادا که فتد سّر نهان در کف اغیار، شود یار خبردار، کنم شکر که داده است از این خوان کرم قسمت ما را.
مرجع : وبلاگ بحر طویل
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما