کد مطلب : ۱۳۸۴۰
آشنايی با سفرنامه «وادی احرام»
به گزارش پايگاه اطلاعرسانی حج، نويسنده اين سفرنامه، كه نام وی نامشخص و مجهول است، از درباريان «ناصرالدين شاه» بوده و نزد وی ارج و مقام داشته است.
او در تاريخ هفتم ذيقعده ۱۲۸۸هـ . ق. از «نجف اشرف» به قصد زيارت «بيتالله الحرام» حركت كرده و از راه صحرا به «مكه معظمه» مشرف و پس از انجام مناسك حج بار ديگر به «نجف» باز میگردد و مشاهدات خود در اين سفر را به نگارش در آورده، به اطلاع «ناصرالدين شاه» میرساند.
در اين سفرنامه اطلاعات جغرافيايی و تاريخی و مردمشناسی فراوانی وجود دارد كه خواندنی است.
اين سفرنامه به خط نستعليق شكسته و بدون سر لوحه و جدول و تذهيب و تزيين، روی كاغذ فرنگی و در ۱۴۹ صفحه دوازده سطری تحرير شده است و نسخه خطّی آن، به شماره ۷۷۶ / ف، در كتابخانه ملّی نگهداری و به شماره ۷۷۶ / ف در فهرست نسخ خطی آن كتابخانه ثبت شده است.
در زیر میتوانید این سفرنامه را از سایت کتابخانه حج نقل شده است بخوانید:
وادی احرام
سفرنامهای که ذیلاً ملاحظه خواهید فرمود، در سال ۱۲۸۸هـ.ق. تحریر گردیده و به «ناصرالدین شاه» اهدا شده است. نویسنده این سفرنامه، که متأسفانه نام وی نامشخص و مجهول است، از درباریان «ناصرالدین شاه» بوده و نزد وی ارج و مقام داشته است. او در تاریخ هفتم ذیقعده ۱۲۸۸هـ.ق. از «نجف اشرف» به قصد زیارت «بیت الله الحرام» حرکت کرده، و از راه صحرا به «مکه معظمه» مشرف، و پس از انجام مناسک حج بار دیگر به «نجف» باز میگردد و مشاهدات خود در این سفر را به نگارش در آورده، به اطلاع «ناصرالدین شاه» میرساند. در این سفرنامه اطلاعات جغرافیایی و تاریخی و مردمشناسی فراوانی وجود دارد که برای خواننده، جالب، مفید و خواندنی است. این سفرنامه به خط نستعلیق شکسته و بدون سر لوحه و جدول و تذهیب و تزیین، روی کاغذ فرنگی و در ۱۴۹ صفحه دوازده سطری تحریر گردیده است و نسخه خطّی آن، به شماره ۷۷۶ / ف، در کتابخانه ملّی نگهداری، و به شماره ۷۷۶ / ف در فهرست نسخ خطی آن کتابخانه ثبت شده است.
سفرنامه اینگونه آغاز میشود:
«حمد بی حدّ، خداوندی را سزا است که اَحَد و صمد است و سپاس بی عدد مر پروردگاری را است که } لَمْ یلِدْ وَلَمْ یولَدْ * وَلَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ {است و درود و صلوات فزون از حدّ و مرز، بر نبی المرسل و سید البشر و شفیع روز محشر، ابوالقاسم محمد(صلی الله علیه وآله) و صلوات الله علیه و آلِ طیبین و طاهرین آن بزرگوار باد...»
و با این جمله خاتمه می یابد:
«... خداوند ما را از امّت محمد(صلی الله علیه وآله) و از شیعه مرتضی علی(علیه السلام)محسوب کند. ۱۲۸۸ تمام شد، والسلام.»
متأسّفانه اغلاط نوشتاری فراوانی در این سفرنامه به چشم میخورد که کار محقق را دشوار میسازد; از این رو به تنظیم بخشی از آن، که حاوی نکات مربوط به «مکه و مدینه» است، بسنده گردید.
سر آفتابِ ۴ ذوالحجّه، دو فرسخ میان ماهورِ سیاه پر از سنگ و درخت خار مغیلان آمدیم، بعد صحرا شد; تمام خار مغیلانِ اوسج و درخت هرزه و درختی دیگر، مثل درخت یاس.
تا سه ساعت به غروب مانده به برکهای رسیدیم که اسمش، «برکه عقیق» بود. اگر آب نباشد آن جا غسل میکنند برای بستن احرام، برکهای بسیار پر آب و اطرافش هم گودالهای بزرگ، تمامش پر آب. حاجیها پیاده شده، تمام افتادند میان برکهها؛ چه آن برکههایی که از سنگ آهک ساخته شده بود و چه آنهایی که از خاک بود. هرکدام صد ذرع بیشتر بود و اطراف برکه از آهک و سنگهای بزرگ.
از برکه عقیق رد شدیم. غروب آفتاب منزل کردیم. پنجم ذوالحجه در آن جا احرام میکنند و این صحرا ]را[ میگویند «وادی احرام»، اگر آن جنگها ]و[ باران معطل نمیکرد، روز هفتم وارد مکه میشدیم. به این جهت یک روز پس افتادیم و گُل هم، همه این صحرا چهار پنج رنگ دارد و از این جا تا مکه معظمه علفش سنای مکی است، گل هم دارد در کوه زیاد، تمام صحرا درخت خار مغیلان دارد.
روز پنجم ذوالحجة، نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده، راه افتادیم. نیم فرسخ میان خار مغیلان آمدیم بعد از آن یک خیابان پیدا شد. قریب پانصد قدم زمین ریگ صاف، یک درخت یا بوته در این خیابان نبود. دو طرف جنگل از درخت خاردار و دو فرسخ که آمدیم باز جنگل شد، تکه تکه ماهور و تمامش سنگِ یک تخته و ریخته. بعد افتادیم میان راه زبیده، معلوم بود از دو طرف سنگ چین [شده]، عرض راه قریب بیست ذرع [و] مدتها است آن راه متروک شده و عبور در آن راه نمیشود. درخت زیاد میان راه سبز شده که بیشترش از راه، مال عبور نمیتواند بکند، از پهلوی آن راه ها، راه شده است که تردّد می کنند.
قدری سربالا آمدیم، به یک گردنه رسیدیم که از طرف یسار بلندیاش کم، و از سمت مکه بسیار گود [بود] و کوه زیاد [داشت] که صحرایش تمام جنگل [بود].
بقدر یک فرسخ سرازیری که آمدیم، یک فرسخ میان رود خانه خشکی آمدیم. هرکجا شِن رودخانه را پس میکردند بقدر نیم ذرع، آبِ صافِ خوشگوارِ سرد بیرون میآمد. شن سفید و بسیار نرم دارد. و به قدرِ یک فرسخ که آمدیم آب میان رودخانه پیدا شد، بعضی جاها خورد خورد آب ایستاده بود، در آن جا بَیدَق کوبیده شد. مردم مشکها را از آب پر نمودند. چادر کوچک برای امیر زدند و سنّیهایی که همراه بودند، آنها هم مُحرم شدند. سنّی و شیعه همه یک رنگ شدند. یک ساعت سرِ آن آب معطّل شدیم، بعد راه افتادیم.
از میان همان رودخانه خشک به قدرِ دو فرسخ که آمدیم، همه جا سرازیری بود و اطراف کوههای زیاد و سخت. تا سه ساعت به غروب مانده، آمدیم به منزل. ولی درختی هست به قدر خرزهره که گُل میدهد. میگویندش «درخت شیر مریم»، گل خوبی دارد، ترکیب گل مثل خوشه انگور یاقوتی به هم بسته، و برگهایش از برگ درخت ترنج بزرگتر، همین که میشکنی شیر زیاد از آن میآید. مردم با پنبه می آلایند [سپس] خشک کرده میآورند [و] میگویند: زنی که نمیزاید، از این که خورد آبستن میشود. رنگِ گلش بنفش و میانش سفید و زرد، بارش قرمز به ترکیب آلبالو [است].
ششم ذوالحجه یک ساعت به طلوع آفتاب مانده راه افتادیم، همه جا میان همان رودخانه خشک، سرازیری میآمدیم، کوههایش ترکیب کوههای سیاه بیشه مازندران، درخت خرزهره، لیکن از این خرزهرهها درختش کوچکتر، گلش هم سفید، میانش زرد و گلهای ریزه دارد.
چهار فرسخ که آمدیم، رسیدیم به چشمهای که [به آن] میگفتند: «چشمه امام حسن(علیه السلام)». دو خانه از سنگ ساخته بودند، نیم فرسخ دیگر که آمدیم، رسیدیم به ده بزرگی که «وادی لیمواش» مینامند به قدر چهار سنگ بلکه بیشتر، سنگها سیاه شده با جرم، آنچه زن و بچه دیدیم کاکا سیاه، تک تک میان مردهاشان قدری میل به سفیدی سبزه رنگ بودند.
از آن جا رد شدیم یک ده دیگر در دست راست، یک ده دست چپ، زن بچههای بزک عربی کرده، آمده بودند به تماشای حاج. سر راه، لیموی ترش فراوان، که بچه هاشان به فروش آورده بودند، بیشتر زنهاشان چادرهای آبی رنگ و ابریشم، بعضیهاش هم زردی دارد با گلاب تون داشت. به قصبهای رسیدیم، سنگهای تراشیده زبیده، تراشیده بود و «عقبه زبیده» مینامیدند چون از آن راه دو فرسخ نزدیک تر بود، از راه پی رودخانه، به آن جهت از این قصبه گذشتیم. یک شتر بار هم پرت شد، نحرش کردند.
پیش [از این] سنگ بست بوده است، حالا تکه تکه از آن سنگ بست باقی است، مابقی خراب شده. شیخ عرب حربی با چند نفر زلول سوار آمدند؛ زلولهای کوچک و لاغر، مردهاشان سیاه و کم چثّه، حربهشان یکی یک تفنگ دراز و یک خنجر به قدر یک ذرع، غلاف خنجرها تمام برنج و سنگین، مردها کوچک و کم جثه، پیاده که میشدند درست راه، از بابت این خنجرها، نمیتوانستند بروند،[با] رسیدن به امیر پیاده شده، یک ربع ساعت روبوسی و تعارف عربی بود، همه جا کوه سخت و جنگل، تا آمدیم غروب آفتاب به سه فرسخی مکّه منزل کردیم.
چاهی هست که چاه حضرت امام حسن(علیه السلام)میگویندش؛ آبش بسیار گوارا. میگویند تمام سال کوزه بار شترها، آب شریف مکه از آنجا میبرند. روزی که میرفتیم به منا سه شتر بار آب از کوزه دیدیم برای شریف به منی میبردند، صحرا تمام جنگل و علفش تمام سنا، و کوههای طرف مشرق بسیار بزرگ است، میگویند زمستان سر کوههای آنجا برف میآید و ده آبادی میان آن کوههاست و اسمش طائف است، آنچه میوه از گرمسیر است میگویند در آنجا هست. همین که حاجی از مکّه مراجعت نمود، شریف مکّه با بیشتر خلقش میروند آنجا ییلاق.
هفتم ذوالحجه، سه شنبه، یک ساعت به صبح مانده راه افتادیم، رسیدیم به حد حرم که از آن به آن طرف، صید صحرایی حرام است. دو دیوار از سنگ و گچ ساختهاند. طول دیوارها یکی چهار ذرع و پهنای دیوار بقدر یک ذرع و نیم بود. پیاده شدیم، دو رکعت نماز شب دارد، کردیم. نماز صبح را هم همانجا کردیم، دعای مخصوص هم دارد خواندیم و راه افتادیم. همه جا کوه و جنگل، از پیش درخت کمتر دارد، یک فرسخ کمتر به مکه مانده، کوه بلند و بالاش زیاد سخت، گوشه سمت مغرب آن کَمَرْ مثل امام زاده نور، طاقی زدهاند و تازه سفید کرده بودند. محمد سواره پیش آمده به بنده گفت:
در این مکه و این کوه نور، بحمدالله عهدی که با شما کرده بودم وفا نمودم. بنده گفتم محبت تو زیاد، کمال رضایت و خجالت را از شما دارم. انشاءالله [در] منزل، تعارف جزیی بندگی می کنم، به حق خدا آنچه دارم به شما تعارف نمایم هنوز کم است، آفرین بر دوستی و درست قولی شما.
روزی سه دفعه میآمد پیش کجاوه بنده با هم صحبت میکردیم. میگفت: به دو جهت به شما اخلاص دارم:
یکی این که از حاجیها شنیدهام که پادشاه ایران به تو مرحمت و محبت دارد، به آن جهت به شما خدمت میکنم که من چاکر کوچک ناصرالدین شاه هستم و اوّل کار من است میخواهم روش و رفتار مرا به خدمت حضور مبارک عرض نمایید که مرا از جمله چاکران خود محسوب بدارد و آن وقتی که تشریف فرمای نجف اشرف شدند، بنده ناخوش بودم، نتوانستم که بیایم، رو سیاهم.
یکی دیگر این که تو مرد رشیدی هستی، آن روز در ائیلیت با من کمک کرده، جان خودت را دادی. تا به حال هیچ حاجی پیاده نشده دو فرسخ پیاده با دشمن جنگ کند، این جنگ ها دایم اتفاق افتاده است، تا به حال ندیدهایم و نشنیدهایم. تو در مقام پدر و من فرزند تو، آنچه بگویی اطاعت میکنم.
نیم فرسخ که آمدیم، اوّل آبادی که پیدا شد نزدیک شدیم، محمل عایشه از شهر بیرون آمده با توپ و سوار و سرباز مصری میروند طرف منا بنده از کجاوه پیاده شدم، زلولها را سوار شدیم، کنار جاده ایستادیم. چهار توپ از جلوی محمل شلیک میکند. سرباز تک تک شلیک می کند. در کمال آرامی میروند. محمل عایشه [را] زری سرخ و بنارس قرمز بسته اند، نه اینقدر طلا و اسباب بسته اند که بتوان شرح داد، این اوضاع قریب به یک ساعت گذشت، میانش جلو محمل جواهر زیاد، این که گذشت بعد محمل جناب حضرت فاطمه(علیها السلام) با عسکر شامی، آن هم توپ و سرباز و سوار، به همان طریق شلیک میکردند. این محمل از پارچه سبز و اطرافش از گلابتون، ده یک دوزی نمودند، بعد تختهای آینه، کجاوههای زرّین و خلق زیاده از حد، که تا سه ساعت صبر کردیم تا این که حاج جَبَلی یک یک را پیدا کردیم.
رفتم میان شهر و حال این که کوچههای مکه بسیار وسیع است خانههاشان حیات که ندارد در واقع کوچههاشان حیات [آنها] است. کوچههاشان نزدیک به حرم است. خانهای در آن جا اجاره نمودم به روزی یک ریال و نیم فرانسه که شش هزار است. بعد از فراغت کارها، رفتم به سر چاه زمزم. غسل کرده، آداب آن روز را به جا آورده، طواف کردیم. یک ساعت به غروب مانده، روانه منا شدیم که حُکمی آن شب را در منی باید خوابید; از جمله واجبات است.
از طلوع آفتاب تا پنج ساعت از شب رفته، حاجی ده صفه، بیست صفه، طرف منا میرفتند. آن شب را نماز و دعایی دارد و در مسجد منا کردیم.
شب خوابیده، صبح نماز را باز در مسجد منا کرده، راه افتادیم. سه ساعت از روز رفته، وارد عرفات شدیم. اردوی بسیار بزرگ برپا شد. یک سمت شامی، یک سمت مصری، جَبَلی میان آنها کم بود، یک گوشه افتاده بودیم از ظهر الی غروب، یک کوه کوچکی بود بالای آن یک مناره ساخته بودند سنیها دسته دسته میرفتند بالای آن کوه، دستمال میگرفتند تکان میدادند، یک صدایی میکردند، نزدیک به این که در آن جا ایلات چوبی میگیرند یک چتر بسیار بزرگ و بلند نصب کرده بودند پهلوی آن مناره سرِ کوه، یک آدم هم اوّل تا آخر زیر آن چتر ایستاده بود، هرکس کوچیده آن جا میرفت دستمال باز میکردند و بر میگشتند و متصل گاهی شامی، گاهی مصری توپ میزدند.
محمل جناب حضرت فاطمه(علیها السلام) را بردند نزدیک بالای آن بلندی و هلهله میکردند، محمل عایشه را هم به همچنین. غروب آفتاب راه افتادند. از جلو توپ میزدند و شلیک سرباز، و تک تک موشک بزرگ [که] اسمش بلور است میانداختند. هیچ دخل نداشت باروت مصری به باروت شامی، جلو هر محملی به قدر چهل مشعل میکشیدند و جلو هر تختی دو مشعل و پیش کجاوه ها مشعل میبردند.
سه ساعت از شب رفته رسیدیم. از اوّل غروب تا سه ساعت از شب رفته آتش بازی بود، توپ و شلیک بود تا سه ساعت از روز رفته. چادرها زده شد. قربانی خریده، به آن قصاب خانهها برده شد. تمام کثافت در آن خندق ها ریخته شد. تقصیر کرده رفتیم. روز عید تمام شد، دوباره به مکه معظمه رفتیم، طواف و اعمال روز عید را به جا آوردیم. دو [ساعت] از شب رفته آمدیم به منا. آن شب را بیتوته به جا آوردیم.
امروز که یازدهم ذیحجه است سه جا جمره زدیم. تمام حاج جمره زدند. یک کثرت خلقی بود که کمتر چنین جمعیت کسی میبیند، مگر همان مکه. یک ساعت که از شب رفت، چراغ بانی و آتش بازی شلیک توپ و سرباز از شامی و مصری و اهل مکه و شریف پاشا شد که بسیار غریب است. صدای توپ و تفنگ از هم فاصله نداشت.
دوازدهم ذوالحجه وارد مکه شدیم. همه شب در مجسد روبروی خانه خدا نماز میکردیم، طواف میکردیم، زیر ناودان طلا دعا به دولت و عمر پادشاه عالم پناه میکردیم.
روز هفدهم رفتیم مکانی که پیغمبر(صلی الله علیه وآله) متولد شده، بارگاهی دارد و دو رکعت نماز دارد و دعای مخصوص، بجا آوردیم.
رفتیم بیرون مکه قبر خدیجه و ابوطالب و امام زاده پسر حضرت امام زین العابدین را زیارت کرده همه روز و شب در مسجد خانه خدا نماز خواندیم، طواف کرده، دعا به عمر دولت پادشاه کرده، آمدیم منزل.
هفده روز در مکه و منا اهل حاج بودند، بیرون آمدیم.
امروز که بیست و ششم ذی حجّه بود از شهر مکه بیرون آمده، به طواف قبر خدیجه و ابوطالب [و] از آن قصبه گذشتیم. نیم فرسخ، پهلوی برکه آبی هست که هرکس میخواهد دوباری میآید به آن برکه، یک فرسخ است تا مکه، محرم میشوند میروند باز طواف هفت شوط را میکنند. سعی هفت مروه را میکنند. این بنده و «میرزا نصرالله» رفتیم این اعمال را بجا آوردیم. حاجّ شامی یک روز پیش آمده بود. به [محض] رسیدن ما، آنها بار کرده رفتند به «وادی فاطمه» حاجّ مصری و حاجّ جبلی، آن شب را آمدیم که عقب مانده حاج برسد. ظهر فردایش باقی مانده حاجّ مصری و حاجّ جبلی رسیدند. همان ساعت جار کشیده، چادرها کنده، بار کردند. طبل زدند و راه افتادیم طرف «وادی فاطمه».
ظاهراً گداتر و رذل تر و بی حیاتر از اعراب در دنیا نباشد[!]روزی که آنجا وارد شدیم، پنج زن آمدند به گدایی; دوتاش پیر و سه تاش جاهل بود. بنای گدایی را گذاشتند. پولی در مکّه هست، به آن«پاره» میگویند، شانزده دانهاش سه پول این جاست. این بنده به این جاهلش گفتم: اگر رقص میکنی، این «پاره» را [به تو میدهم] یکی را گرفت، به خدا اینقدر رقص کردند تا یک ساعت تمامشان به رقص آمدند. گفتم اینها باشند آن بهترشان را به اشاره حالی کردم تو برقص، دندانهایش را روی هم گذاشت، زور میکرد یک صدای قرچی از این دندان هایش بیرون میآمد، به طریق نعیف و رقص میکردند میان پانصد نفر حاج. باقی دیگر بی این که کس بگوید میرقصیدند و هر دقیقه میآیند که «پاره» بده، در دنیا گداتر از آنها نیست.
از آن جا راه افتادیم طرف «وادی فاطمه»، شش ساعت به غروب مانده. همه جا کوهِ تک تک و درخت، لیکن جاده صاف است. یک فرسخ که آمدیم کلبه کوچکی بود و دو سه تا ایوان داشت. گفتند: پیش از بعثت «حضرت پیغمبر(صلی الله علیه وآله)» اینجا احرام میبستند، حج میرفتند. دو فرسخ است از آن مکان تا به شهر مکه و حدّ حرم نیم فرسخ از آنجا بیشتر است به مکّه، و این کوه ها مثل کوههای «نی دره»، دامنه «دوشان تپه» است، جزیی سنگ این کوهها بیشتر است.
یک ساعت به غروب مانده رسیدیم به «وادی فاطمه»، چشمه ای دارد، به قدر سه چهار سنگ آب بیرون میآید و خیار و هندوانه بسیار دارد و از آنجا به «مکه» میبرند، مثل «طهران» و «شاهزاده عبدالعظیم». نخل هم زیاد دارد. مرکّبات دارد.
یک شنبه ۲۸ ذوالحجه، دو ساعت از روز رفته، کوچیدیم. دو طرف کوه میانه راه علف زیاد از حدّ، درخت های خارمغیلان [دارد]؛ بعضی جاها زیاد و بعضی جاها کمتر. چهار فرسخ که آمدیم، یک تکّه دیوار از سنگ و گچ از قدیم ساخته بودند و یک چاه هم پهلوی آن، لیکن پر و خراب است. میگفتند سقاخانه. یک تکّه دیوار هم آن طرف بقدر یک ذرع و نیم از قدیم باقی بود، چاه پری هم پهلوی او.
از شهر مکه که بیرون آمدیم، همه جا جاده سلطانی [بود]. یک فرسخ که آمدیم، منزل کردیم. یک طرف حاجّ شامی افتاده، یک طرف حاج جبلی، از آنها کشیک نظامی، از ما کشیک عربی، های و هوی. از سه چهار چادر اسباب بردند، گفتند از «شامیها» هم دو سه چادر بردند و حال این که بند چادر به بند چادر بسته بودند.
دو شنبه ۲۸ ذوالحجّه، صبح از منزل راه افتادم، همه جا علف، چنان که حساب ندارد! و علف و بوته شور، چنان بود که یک بار در یک ساعت میشد بچینی. کوههای زیاد، سنگ ریخته درشت [وجود دارد] و گندم و جو مکّه از آنجا میرود و چندان هندوانه در پهلوی جاده ریخته بودند میفروختند که حساب نداشت! دو فرسخ که آمدیم دو پسر عمو از ایلحربی با هم نزاع داشتند. هر کدام به قدر سی و چهل نفر زلول سوار داشتند. ما که نزدیک شدیم بنای جنگ شد، از هر طرف پنج شش تیر و تفنگ به هم زدند و بنای شمشیر زنی شد، چهار پنج نفر هم زخمی شد. حمله دارهای حاج با چند نفر از آدم های امیر رفتند، حضرات را نصیحت کردند [که] میان حاج خوب نیست جنگ کردن، حاج که گذشت خود دانید. نزاع را موقوف کردند تا بعد چه کنند؟
دو فرسخ دیگر که آمدیم، باز همه صحرا هندوانه بسیار بود. چون دو فرسخ همه جا راه به دریا بود، هندوانه و ذرّت دیم داشت. چنان شبنم داشت هوا که خیال میکردی روی لحاف آب ریخته اند! همه صحرا، هر دو هزار قدم، فاصله چهار پنج چادر برای حفظ چیدن هندوانه بود. رسیدیم به آن چاهی که پیغمبر(صلی الله علیه وآله) عبور میکردند و کسانی که همراه بودند زیاد تشنه بودند، آب دهن مبارک را در آن چاه انداختند، آب جوشیده و به قدر هشت هزار نفر از آن سه چاه سیراب شد! حاجّ شامی شب آمده بود، پهلوی آن چاهها منزل کرده بود. حاجّ جبلی هم قریب ظهر رسیدند مشکها را پر آب کردند. چادر مخصوص زدیم.
چهار ساعت به غروب مانده به راه افتادیم و [حاج] شامی هم راه افتاد، بعد [حاج] جبلی راه افتاد. صحرای صافی، علفش کم رسیده بود، شامیها سوارهایی که داشتند یا بوهایشان بسیار لاغر و علف با دست میچیدند، ترکشان میبستند، تختهایشان نقاشی و آیینه، و کجاوهها زرّین و به قطار آرام میرفتند. حاجّ مصری و شامی کجاوههایشان به قدر یک تخت، که یک آدم بخوابد، هر گوشهاش یک چوب، بالای آن هم چوبها به هم بسته، دو نفری که نشسته بودند مثل این که روی تخت دو نفر نشسته باشند. بیشتر زنهای مصری روی کجاوهها، بالا یکی میخواند و یکی دایره میزد.
هر وقت که [از] حمله شامی و مصری میترسیدم، از کجاوه بیرون میآمدم، زلول سوار میشدم، پهلوی راه میایستادم به تماشا. یک ساعت به غروب مانده منزل کردیم، علف بسیار کم و هیزم هم کم، آب که هیچ نبود لیکن صحرای بسیار صاف.
بیست و نهم ذوالحجه که روز عید نوروز بود، اوّل آفتاب راه افتادیم. همه جا دامنه، سمت جنوب تا کوه یک فرسخ و نیم. دو فرسخ که آمدیم دهی بود سیـ چهل نخل خرما داشت. شامی سمت مشرقِ ده افتاده بودند راه چسبیده به کوه شد. رودخانه خشکی که چسبیده به کوه و آب شور کمی داشت، درخت های گز بزرگ زیاد و دو سمت کوه درخت گز، به قول عرب ها «نفود»، در گزهای بزرگ که سواره زیر سایه گزها سایه، میشد به ایستی، نیم فرسخ دیگر گز تمام شده، دامنه شن. چهار فرسخ دیگر که آمدیم به سرِ چاهی رسیدیم که اسمش «کریمه» بود. چند خانه حصیری ساخته بودند. قریب به پنجاه، شصت نفر مردِ بی زن و بچه بود، به قول خودشان، «حب حب» میفروختند و هیزم و گوسفند و بره، علف خشک از برای شتر مصری. «مقرّب الخاقان میرزا نصرالله» و «آقا میرزا رضا همدانی»، «میرزا معدل شیرازی» و «حاجی رحیم خان» و «حاجی محمد حسین خان» با سایر رؤسای «حاجی محمد امیر» با اطرافیانش آمدند. بزرگان عرب حربی که آمده بودند «خاوه» بگیرند. نمدها در بیرون صحرا مشابه چادر انداختند. سماورها بار شد، تمام از دولتِ پادشاه روحی فداک، شیرینی و چای صرف شد. دعا به دولت ولی نعمت «شاه جهان پناه» نمودند و این بنده کمترین، از برای «امیر»، از قرار این سیاهه عیدی آوردم بسیار خرسند شده، هرکس رفت در منزل خودش.
و شب را هم میرزا نصرالله آن جا ماند، اگرچه بیشتر شبها پیش هم بودیم، آن وقت که جمعیت زیاد نشسته بود. چالاقایی آمد بگذرد، بنده زاده زد، افتاد بالای چادر عربهایی که اهل آن مزرعه بودند، عربهای امیر و عربهای حربی و سایرین جمع شدند، این گوسفندهایی که کشته بود برای فروش، چالاقائی آمد برای روده [آنها]، سه تا را پشت هم بنده زاده زد، عرب ها تعجب نمودند. امیر تفنگ مرا گرفت، اصرار که شما هم یک تفنگ بیاندازید، بنده هم انداختم زدم، نه آنقدر عرب ها تعجب داشتند که بتوان عرض کرد، با خودم می گفتم اگر ببینی قبله عالم را، میدهد میپرانند و از عقب با گلوله می زند که رد نمی شود آن وقت چقدر تعجب خواهید کرد! که هزار مثل من در این کار حیران و انگشت به دندان است که خداوند از چشم بدش نگاه بدارد و به عمر و دولتش بیافزاید.
هر اوقات که این کار را میکند، این بنده تا چند روز کیف دارم. مَرْدِکه! چالاقان زدن کاری نیست! بعد از جناب «سید ایونلج» مشهور، با عرب های سماواتی و عرب های نجفی از اهل جبل، یک دفعه همراه جناب، قریب به پنجاه ـ شصت نفر آمدند. شیرینی آن چه بود صرف شده. نبات و چایی صرف شد. تا غروب آفتاب رفتند. تا ده پانزده روز، [مثل] این بنده از دولت سر مبارک، کمتر کسی به این عزت به مکه رفته است. چهار از شب رفته در حاجّ شامی بگو مگو شد. آدم رفت پرسید، گفتند یک نفر [را] گرفته اند و کشتهاند! نمیدانم راست یا دروغ، یک نفر را عقبکردند، در صحرا گرفتند، بردند میان چادرها، صدا آمد که بکشیدش! یک ساعت دیگر، پشت چادر بنده بگیر بگیر در گرفت، چهار نفر چهار نفر همچادر بودند، آدم های امیر جار می زدند: متوجه باشید، نخوابید امشب حرامی بسیار است.
یکی از حاجی ها پا شده بود از مشک آب بخورد، از رفقا یکی بیدار شد این را دید، صدا کرد که حرامی را بگیرید! تمام چادرها ریختند، این بیچاره را اینقدر، رفقایش و همسایههایش زدند با چوب و سنگ و غیره، که افتاد. وقتی که چراغ آوردند ببینند کجا است؟ دیدند رفیق خودشان را گرفته، اینقدر زدهاند قریب به مردن، تا پنج شش روز مومیایی و دوا و آش دادند تا حال آمد، تصور بکنید در همچو جای مخوفی که تمام شب، های و هوی، بگیرند، بزنند و دایم تفنگ، آدمی گیر بزاز، بقال، علاف، تاجر اصفهانی، کاسبی بیاید و تمام تا چنگ شب تاریک، این بیچاره را چقدر خواهند زد و هی داد میکرد که به خدا من [از] رفیق های شما هستم، آنها می گفتند بزنید! در چادرها دیرک و سیاهه نماند به دست حضرات میزدند!
سلخ ذیحجّه اوّل آفتاب سوار شدیم، یک فرسخ که آمدیم، رسیدیم به دریا، کنارش مثل دریاهای مازندران، سمت مشرق تا سه فرسخ، دور کوه، مثل کوه های جبل، سمت مغرب و جنوب گاهی نیم فرسخ، گاهی یک فرسخ از دریا به جاده. سه ساعت به غروب مانده، از دریا به قدر یک فرسخ دور افتادیم، زمین درخت خار مغیلان دارد و بی آب، قریب به شش هفت جا، جزئی آبادی با ارضها[یی] بی آب. هرجایی بیست ـ سی تا درخت نخلهای بسیار کوتاه، در جاده به قدر نیم فرسخ دور.
غرّه محرم، سر آفتاب سوار شدیم، یک فرسخ که آمدیم رسیدیم به کنار دریا، زلول را سوار شده رفتم کنار دریا، پنج شش کرجی ماهی که ماهی میگرفتند، آن فصل تمام ماهی سیم سفید و سرخ، مثل نقره خام، نه مثل ماهی های انزلی سیاه، بسیار سفید که چشم را میزد ولی کنار دریای مازندران ریگ است این جا گل سرخ است، شتر به زور می رود.
آن جا را «بندر رابغ» مینامند که آنچه بار از اسلامبول طرف مدینه می رود، از آنجا می رود. یک خانه و ایوان و چند جای دیگر کنار دریا ساخته بودند که سه طرفش آب بود و یک طرفش خشک. از آنجا حاجی به سمت شام احرام می بندد و «قلعه چه» هم دارد که «عسکر رومی» در آنجا ساخلو است، سواره و پیاده اهل «رابغ» و عرب تمام می گفتند که حضرات در اینجا محصوراند، به قدر یک فرسخ قادر نیستند بروند حکمی بکنند. تمام آن بلد عرب حربی است و هیچ حکمی ندارد کسی به عرب حربی.
شب جمعه دوم محرم، در «رابغ» بودیم، این بنده بنای روضهخوانی را گذاشتم، چادر ما با چادر شامی قریب بیست ذرع فاصله دارد. امشب به جهت تنگی چادر حاج، دو روضه خوان داریم و سه درویش، که مدح میخوانند، روضهخوان از اتفاق فهمیده یا نافهمیده، روز ورود اهل بیت را بنا کرد به خواندن، و لعن به شامی و کوفی کردن. میرزا نصرالله مستوفی و سید تاجر و جمعی از حاج، جمع شده بودند. گفتم: حضرات ببینید اینجا کجاست؟ و این اردوی بزرگ چه کساناند؟ اینجاها کسی قادر به این نبود که اسم جناب امیر(علیه السلام) و آمنه را ببرد، بحمدالله از مرحمت و التفات قبله عالم در این مکان و این [همه]شامی روضه خوانده میشود، تسهیل است، شامی و کوفی را لعن میکند...
بنده به روضهخوان گفتم، لعن شامی را بگذار، جای دیگر روضه بخوان آنها هیچ نمی گویند ما باید حیا کنیم!