تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۵۳
۰
کد مطلب : ۲۷۴۲۹
با کاروان حسینی تا اربعین

آنها که می‌گفتند آمده‌ایم جانمان را فدا کنیم فرار کردند

آنها که می‌گفتند آمده‌ایم جانمان را فدا کنیم فرار کردند
مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده است و تا اربعین ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز سی ام ذیحجه بیست و چهارمین یادداشت وی را می خوانید: سی ام ذیحجه «در صحرایی بیکران، کاروان در محاصرۀ سپاه حُر، از بلندای تپه‏ ای قد کشید. سوار خود را به بزرگ خود رساند. گفت: شنیدم که عبیدالله در تدارک سپاه بزرگتری است. بزرگ سواران نگاهی به او کرد. گفت: پس در ماندن ما دیگر سودی نیست. سر اسب گرداند و با همراهان خود، کاروان را ترک کردند. ساربان با نگاهی به آنان رو به عابس بن شبیب شاکری کرد. گفت: آنهایی که می گفتند، آمده ایم جانمان را فدا کنیم فرار کردند. عابس گفت: جانشان را در خطر دیدند، اسبشان را هِی کردند سوی آخور زندگی! گفت: شما چه می کنید؟ عابس نگاهی به او کرد. گفت: همزمانی حیات‏مان با حسین بن علی نعمتی الهی است، اگر غفلت کنیم قدر آن را ندانیم، خداوند هبوط‏مان می‏ دهد، همانند آدم از بهشت! به یکباره طنین صدای قافله سالار، پیاپی در دشت و دمن پیچید. گفت؛ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. علی اکبر، سواره تاخت و خود را به او رساند. گفت: جانم به فدایت، چه شد که آیه استرجاع بر زبان راندی؟ گفت: شنیدم که هاتفی ندا می کرد، در این میانه جماعتی ره می‏ سپارد که مرگ به دنبال آنان می‏شتابد. علی اکبر گفت؛ پدرجان، مگر ما بر حق نیستیم؟ قافله سالار گفت: به آن خدایی که همه به او باز می گردند، جز در مسیر حق قدم بر نمی داریم. علی اکبر، آرام گرفت و تبسمی کرد. گفت: پس ما را چه باک از مرگ.»
مرجع : مهر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما