تاریخ انتشار
شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۲۶
۰
کد مطلب : ۲۷۸۴۶
با کاروان حسینی تا اربعین

مولا جان! ترا به جدّت قسم مرا دست خالی به خیمه‌ها نَبر

مولا جان! ترا به جدّت قسم مرا دست خالی به خیمه‌ها نَبر
مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز هفدهم محرم، چهل و یکمین یادداشت وی را می‌خوانید: هفدهم محرم «شب بود و مظلومیت و سکوت. و ماه کم فروغ می تابید. و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند. اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را شانه می زد. رقیه در اندیشۀ روز عاشور، خود را ملامت می کرد. با خود گفت: کاش لال می شدم و آب طلب نمی کردم. و بار دیگر آن روز را به یاد آورد. روز عاشور بود و مشک ها به ضرب تیزی نیزه و شمشیر پاره بود، خیمه گاه بی آب بود، و فریاد العطش از خیمه بر می خواست. و او، از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود. گفت: قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم. قافله سالار به عباس گفت: عباس برویم برای آب. و عباس، بی محابا مشک ها گِل زین کرد و آماده شد. و دو مرد، دو برادر، تاختند سوی آب. مردان که رفتند، خیمه ها ماندند و زنان و کودکانِ بی پناه. و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمه ها، فریاد استغاثه از خیمه ها برخاست، قافله سالار گریزی نداشت جز آنکه باز گردد. سر اسب چرخاند و بازگشت. عباس تنها ماند، و سواران سپاه در برابر او، با شمشیرهای آخته و نیزه به صف شدند. عباس شمشیر کشید و بر آنان هجوم بُرد، و از دل آکنده از کینۀ جُنود شیطان راه گشود، بی محابا تا علقمه تاخت. به آب زد و مشک ها یک به یک پُر کرد. و سپس، دست بر آب بُرد و دو کف پُر کرد از آب. پرتو نوری، آب را روشنی بخشید، و صدایی او را خواند، گویی فاطمه بود، که صدا زد: عباس! عباس نگاه گرداند، فاطمه بود که او را می خواند. آب از کف فرو ریخت، گفت: نمی نوشم تا یوم الله ظهور! و لبان خشکیده به زبان تَر کرد و تاخت سوی خیمه گاه. سپاه جهل و تاریکی یورش کردند، و عباس شمشير ‌گرداند و آنان را يک به یک سرنگون کرد. باران تیر بر مشک ها ‌بارید. اسب نفس‌زنان در ميان نخلستان تاخت، و مردان سپاه، به زخم شمشير عباس، یا کشته شدند یا گریختند. مردی از پشت نخل بيرون جهید. شمشير در هوا گشت و فرود آمد. قطرات خون بر زمين فرو غلتید. و صدای عباس در فضا ‌پیچید. گفت: واللَّه ان‏ قطعتموا يمينى، انى احامى ابدا عن دينى. مرد دیگری برخاست، شمشير ‌چرخاند و فرود ‌آورد. خون بود که بر زمین پاشید، و عباس، فقط می تاخت. باران تير او را نشانه گرفت و مشک ها دريده شد. اسب به تندی تاخت و رَدی از خون برای همیشه باقی ماند، آخرين قطرهای آب، از مشک ها بر زمين فرو افتاد، اسب ایستاد، و دست بر زمین کوبید، باران تیر، بار دیگر بارید، مشک ها گِل زین مانده بود خالی، ولی خونین. و عباس با بدنی تیر آجین، از اسب فرو غلتید، اما نه بر زمین، بر دامن علی! به صدای غرشی، زمین لرزید و خورشید، چهره در هم کشید، قافله سالار پَر کشید و سر عباس را بغل گرفت. و دگر بار، دو برادر با پدر همنشین شدند. قافله سالار گریه کرد و نالید، گفت: عباسم! برادرم! محبوب دلم! دُردانه ام! عباس دست در دست پدر نهاد و گفت: مولا جان! ترا به جدّت قسم، مرا دست خالی به خیمه ها نَبر!»
مرجع : مهر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما