مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت میکند و امروز بیست و پنجم محرم، چهل و نهمین یادداشت وی را میخوانید:
بیست و پنجم محرم
«نسیم می وزید و باد شعله های مشعل را بازی می داد.
و پیرمرد، از پس پنجره ناظر بود.
در تابش نور مشعل، بازماندگان کاروان را دید،
که در غم و ماتم، سر به گریبان برده اند.
مشک آب را برداشت و سوی آنان آمد.
کاسه پُر آب کرد و به آنان داد.
گفت: خوشا بحال ماتم زدگان، زیرا تسلّی خواهند یافت،
خوشا بحال تشنگان عدالت، زیرا که این عطش، فرو خواهد نشست.
و نگاهش به سر آویخته بر نیزه خیره ماند.
مشک را به آنان داد و به تندی رفت.
لحظه ای بعد، با دو شمعدان نقره برگشت.
به نگهبان نزدیک شد و زمانی با او به گفتگو پرداخت،
عاقبت دو شمعدان را به او داد،
سر را تا صبح، به امانت گرفت و رفت.
پیرمرد وارد دِیر که شد، دستی به محراب کشید و سر را صدر محراب گذاشت،
و مقابل سر زانو زد.
لحظه ای ساکت ماند،
همه تن چشم شد و چشم خود را به او سپرد،
و سپس، آیات انجیل را تلاوت کرد.
دوباره ساکت شد.
در کورسوی پیه سوز، سر خونین خودنمایی کرد،
دلش به درد آمد و روحش فغان کشید.
برخاست و رفت، و زمانی بعد، با کاسه ای از آب برگشت.
از پارچۀ محراب، قدری به امانت گرفت،
نگاه به سر سپرد و گریه کرد.
خس و خاشاک از سر گرفت و روی او را از خون شُست،
دوباره سر را، صدر محراب گذاشت، مقابل آن زانو زد،
آرام آرام زمزمه کرد.
به زمزمه تسکین نیافت، لب به سخن گشود،
گفت: مگر نه آنکه راهی که به سوی خدا ختم می شود، تنگ و باریک است،
پس تو چگونه از آن عبور کردی؟
دنیا، این پیرزن هزار شوی را، چگونه طلاق گفتی و خود را به خدا رساندی؟
یا نه، شاید خدا خود را به تو رسانده باشد!
به کدامین گناه، موی سر به خون خضاب کردی؟
کدامین تیغ بُرّا بود، که گلویت را بُرید؟
با کدامین عشق، قربانی معشوق شدی؟
با کدامین خُلق، قصۀ نیمه تمام اسماعیل را به پایان بُردی؟
ملتهب بود و منقلب، اشک امانش را بُرید،
به شدت گریست و حسرت کشید،
از آنکه او را نمی شناخت.
لحظاتی گذشت تا دوباره آرام شد.
گفت: کدامین رقاصه، با عشوه گری سرت را به بالای نی بُرد؟
کدامین پدر ناشناس در انتظار سر بی پیکرت بود؟
سرنوشت یحیی دوباره تکرار شد،
یا یحیی با سر بُریدۀ خود، سرگذشت ترا از پیش سروده بود؟
پیرمرد، لحظاتی ساکت شد و فقط گریه کرد.
و سپس خدا را خواند.
گفت: یا رب! بحق عیسی مسیح، این سر را اجازه فرما تا با من سخن بگوید.
به یکباره محراب نور باران شد،
سر به سخن آمد و لب گشود.
گفت: راهب! چه می خواهی بدانی؟
و او در تمنّا به محراب نزدیک شد،
گفت: بگو تو کیستی؟
لحظاتی سکوت بود و سکوت.
وسپس سر به سخن آمد.
گفت؛ أَنَا الْمَظْلوُمُ،
أنَا المَهْمُومُ،
أنَا المَغْمومُ،
أَنَا اِبْنُ مُحَمَّدٍ المُصطَفى،
أَنَا اِبْنُ علىٍّ المُرْتَضى،
أَنَا اِبْنُ فاطِمَةَ الزَّهراءِ،
أَنَا اِبْنُ خَديجةَ الكُبْرى،
أَنَا ابْنُ العُرْوَةِ الوُثْقى،
أنَا شَهِيدُ كَرْبَلاء،
أنَا قَتيلُ كَرْبَلاء،
أنَا مَظْلومُ كَرْبَلاء،
أنَا عَطْشانُ كَرْبَلاء»