کد مطلب : ۱۳۱۴۰
هنر و ادبیات آیینی
غریبه آشنا
بحر طویل در رثای جانسوز حضرت علی بن موسی الرضا (ع)
از ستمکاری مأمون ستمگستر میشوم، شدم بر عنب سمزده مسموم، جگر خسته و مغموم، در این ساعت معلوم، پس از روزی مقسوم، اجل بر من مظلوم، مقدر شد و معلوم، چه سازم من معصوم، ز هستی شده معدوم، حیاتم شده مختوم، ز یاران همه محروم، مگر خادم و مخدوم، چه از هند و چه از روم، که هستید در این بوم، جزا را شده موهوم، بدانند ز قیوم، شود بر همه مفهوم، که مسمومم و محروم، قضا را شده محکوم، وفا را شده موسوم، به حال من مظلوم، دل سنگ شود موم، بدارند چو مرقوم، در او نام رضا را.
ای اباصلت دل افکار حزین خیز و درِ خانه نخستین به رُخم بند، پس از این ز زمین فرش فروچین که شود خاک زمین، بستر این زار حزین، نیست مرا چونکه معین، غیر خداوند یقین، قسمت من بود همین، عاقبتم کار چنین، گردد و بدرود کنم دار فنا را.
ای صبا بر به تقی از من مظلوم خبر، گوی که هستی تو مگر، بیخبر از حال پدر، بسته رضا بار سفر، کن به سوی طوس گذر، بین که چو شمع است شرر، بر دلم از سوز جگر، بستر من خاک نگر، بر نهم از خشت تو سر، بر سر زانوی تو بگذار و نظر سوی تو در وقت حذر باشدم از اشک بصر، بنگریم عارض تر، وه که به معصومه خبر کس نبرد تا که گذر، بر سر من آورد و چاک زند رخت عزا را.
ای (تراب) از غم سلطان غریبان، عوض اشک بدامان، بفشان لؤلؤ و مرجان که چرا شاه خراسان، به خراسان چو غریبان، شده مسموم ز عدوان، شده مقتول ز دونان، به لب آورده ز غم جان، شده جانش بر جانان، ز وطن مانده به حرمان، ز تقی مانده به هجران، نه به طوسش سر و سامان، نه ورا داروی درمان، ز دلش تا فلک افغان ز فغانش همه ارکان، متزلزل که به دوران ز چه فکرند بقا را.