کد مطلب : ۱۴۴۷۹
بهلول مرد علم و عمل
عـرفـان بـیافـاده پیر ما اینگونه بود...
زهرا قدیانی
دیدن امام زمان (عج) مهم نیست
ازش ميپرسیدند: «چه کار کنیم که امام زمان (عج) را ببینیم؟!» جواب ميداد: «باتقوا باشید که بین شما و حضرت سنخیت باشد. دیدن امام (عج) مهم نیست. مهم این است که او ما را ميبیند. خیلیها علی (ع) را دیدند؛ اما دشمنش شدند. اگر کاری کردیم که نظر امام (عج) را جلب کنیم، آن ارزش دارد.»
مرغ تسبیحگوی و من خاموش؟!
میگفت: «دو کار را در همة عمرم و در هر شرایطی انجام دادهام و برکتش را هم دیدهام؛ یکی ترک دروغ، یکی نماز شب.»
یا روزه یا ماست و میوه
در تمام طول سال به جز ایام حرام روزه بود. بعد از تصادفی که کرد، مجبور شد، بعضی روزها روزه نگیرد؛ اما باز هم بیشتر از دو وعده غذا نمیخورد. ميگفت: «بیشتر از دو وعده کاری مهمل و زائد است.» زمستانها شلغم و تابستانها انار ميخورد. غذایش هم فقط ماست و بعضی میوهها بود. ميگفت: «ماست همة نیاز بدن را تأمین ميکند» حتی وقتی مهمان بود، از بین غذاهای رنگارنگ سفره به ماست و نان اکتفا ميکرد.
رضایت خدا و بس
عزمش همیشه جزم بود. ميگفت: «قبل از اذان صبح به کارهایی که ميخواهم در طول روز انجام دهم، خوب فکر ميکنم و کارهای فردا را تنظیم ميکنم. بین روز هم اگر کار پیشبینینشدهاي پیش آید، کاری را ميکنم که رضای خدا در آن است. کار به کسی ندارم، رضایت خدا مهم است و بس.»
دقیقاً ۱۰ برابر
پیاده از مکه به مدینه ميرفت. بین راه رسید به یک استراحتگاه. همانجا یک هندوانه خرید و تا تهش را خورد و پوست آن را پرت کرد سمت بیابان. زنی از پشت بوتهها بیرون آمد. چندتا بچه با لباسهايي کهنه هم دورش را گرفتند. زن آمد و پوست هندوانهاي که حیوانها ميخورند را قاچ کرد و داد دست بچهها. با خودش فکر کرده بود، اینها دیگر در اوج فقرند. همة پولی که همراه داشت، ۱۵۰ ریال عربی بود، همه را داد. با خودش حساب کرده بود تا مدینه ۳-۲ روزی بیشتر باقی نمانده، ميتواند گرسنگی را تحمل کند تا برسد مدینه و از آشناها پول قرض بگیرد. پیاده به راهش ادامه ميداد که ماشینی کنارش توقف کرد. کاروانی بود که به مدینه ميرفتند. روحانی کاروان دوستش بود. وقتی دید سوار نمیشود و قصد دارد پیاده برود، یک دسته پول بهش هدیه داد. بقیة مسافران هم هر کدام کمی پول دادند. شمرد، دید دقیقاً ۱۵۰۰ریال است!
در مدح پادشاه شعر گفت
شعری داشت در مدح پادشاه افغانستان. گفتم: «شما که میانة خوبی با سلاطین و پادشاهان ندارید، پادشاه افغانستان هم که شما را ۳۱ سال زندانی کرد. چطور مدحش را ميگويید؟!»
گفت: «او باید من را ميکشت؛ اما نکشت و زندانی کرد. به گردن من حق داشت. من هم او را مدح کردم.»
در حد ضعیفترين مردم
پایش را نشان داد و پرسید: ميدانی چرا جوراب نمی پوشم؟! گفتم: نه. گفت: ميدانی چرا لباسهام آنقدر ساده است؟ گفتم: نه. گفت: ما بزرگ مردمیم. در حد ضعیفترين مردم لباس ميپوشم تا اگر کسی لباس نداشت خجالت نکشد. فکر کند که لباس نداشتن عیب نیست، بهلول هم ندارد.
خمینی خروشان ولی باوقار
رفته بودیم ترمینال که راهی قم شویم. یک اتوبوس مانده بود که آن هم جا نداشت. گفتم: «فقط بوفه جا دارد.» گفت: «برویم بالا. برویم بالا.» اتفاقاً خیلی هم خوش گذشت. بین راه پرسیدم: «شنیدم شما گفتهاید، رهبری حق من بود؛ نه امام؛ اما امام چیزی داشت که من ندارم.» گفت: «اینها ميخواهند بین من و امام را به هم بزنند. من از فدائیان امام بوده و هستم. اینها حرف دشمنان انقلاب است.» راست ميگفت، اشعار «دیوان خمینینامه»اش هم همین را ميگویند:
خمینی خروشان ولی باوقار
امام خردمند پرهیزکار
زعیم شجاع و کریم سخی
که دین یافت از همتش فرّهی
گر آن همت و قهرمانی نبود
در این روز از دین نشانی نبود
عبایش را چهار تکه کرد
مشهد، خانة یکی از آشنایانش مهمان بود. باران ميبارید. خانم خانه تازه چند بچه به دنیا آورده بود و حالش مساعد نبود. شوهر هم منزل نبود. به زن گفت: «شما بخوابید، من بچهها را نگه ميدارم.» نصفه شب دید بچهها گریه ميکنند، خودشان را کثیف کرده بودند. کهنهها توی حیاط بود و باران خیسشان کرده بود. چارهاي نبود، عبایش را چهار تکه کرد و بچهها را با آن تمیز کرد و پوشاند. اذان صبح رفت که برسد به نماز حرم. چندتا سگ دورش را گرفتند. مشغول دفع سگها بود که سیدی آمد و سگها را رد کرد و بهش گفت: «کسی که تا صبح بچههاي ما را نگه ميدارد، یعنی ما نمیتوانیم چند سگ را از او دور کنیم؟!»