کد مطلب : ۱۴۴۹۴
آداب نذر کردن
همه چيز دربارة نذر
يک گزارش ويژه
ميايستم و به آنچه بين مردم اتفاق ميافتد، نگاه ميکنم. براي لحظهاي روي ميز خالي ميشود. نظافتچي حرم سريع ميآيد و روي ميز و کنارههاي آن را جارو ميکند. دو نفر خانم که حدود ۴۰ ساله به نظر ميرسند و دو بستة سفيد نمک روي ميز ميگذارند. ميايستند رو به امامزاده و زير لب چيزي زمزمه ميکنند و خم ميشوند، به احترام دست بر سينه ميگذارند و عقبعقب از صحن خارج ميشوند.
دم در پر از مردان و زناني است که دور تا دور پلههاي ورودي نشستهاند. پيرمردي با عينک تهاستکاني پاي پلهها نشسته است و ميگويد: «خدا هدايتت کند. نکن اين کارو. ظلمه.» نگاهش ميکنم. نزديکش مينشينم. ميگويم: «سلام پدر. چي شده؟»
- سلام بابا. اين مردم نميدونم چشون شده. آخه بندة صالح خدا، فقط ميتوني يک بسته نمک برداري يا شايد هم دو تا. بيشتر از دو تا گناهه، معصيته، ظلمه.
نگاه ميکنم به سوي ميز نمک. مردي هفت يا هشت بسته نمک در پلاستيکي گذاشته و درِ پلاستيکها را ميبندد.
- ميگم اين نذر نمک براي چيه پدر جان؟
- روي اون پارچة سفيدنوشته که ريشة شرعي نداره.
رد اشاره پيرمرد را ميگيرم و در بالاي ميز نمک به پارچة سفيدي ميرسم. «اطلاعيهاي در مورد نذر نمک: عطف به مراجعات و سؤالات مکرر زوار محترم، به استحضار ميرساند، پس از بررسي سوابق تاريخي و منابع شرعي هيچگونه مستند يا توصيهاي در مورد نذر نمک وجود ندارد و نذر مذکور هيچگونه استنادي ندارد.»
ميپرسم: «پس اين همه نمک که اينا نذر ميکنند، براي چيه؟ وقتي مستند نباشه از کجا اين سنت شکل گرفته؟»
عينکش را از چشمانش برميدارد. چشمانش را گرد ميکند و به سمت حرم نگاه ميکند. آرام آهي ميکشد.
- اين امامزاده آقاي باکرامتي است. هر کسي به نيتي اينجا ميآيد. خيليها هم به آنچه ميخواهند رسيدهاند. خيليها از قديم همه به کرامات آقا واقفاند. هر چه باشد، پسر امام بوده و از نسل پيغمبر (ص). ولي اين مردم گاهي يه کارايي ميکنند که اصلاً آدم نميدونه چي بگه. همين مردي که الآن پلاستيکش را پر نمک کرد و برد اصلاً به اين فکر نميکند که کارش درست نيست. بيشتر از يکي يا دو تا برداشتن ظلم در حق ديگران است.
حس ميکنم که دارد، بيراهه ميرود. دوباره ميپرسم: «پدرجان، دليل نذر نمک چيه؟»
- قديم ورودي امامزاده پله نداشت. مردم زمستان که ميشد، نميتونستند وارد امامزاده بشن. آخه ورودي امامزاده شيب تندي داشت که الآن جاش پله گذاشتند. مردم براي اينکه يخهاي مسير ورودي آب شه با خودشون نمک ميآوردند و اينجا ميپاشيدند. اون موقع سر همة کوچهها يک جايي بود که نمک ميفروخت.
- حال اين مسئله چه ربطي به نذر و اينگونه مسائل داره؟
- هيچي و همه چي.
-....
- از يه طرف نذر به نيت آدمهاست و مهم احوال دروني آدمه که بايد متحول شه. آدم اگه اينجوري نگاه کنه، ديگه نيازي به هيچي نداره. از طرف ديگه گفتم که اين مسئله، ريشة تاريخي نداره...
صدايي از پشت سرم ميپيچد. مرد ميانسالي که روي صندلي کنار در نشسته است و سيل عرق از سر و رويش رها شده، ميگويد:
- اين بدعته حاجآقا. نمک و نذر نمک فقط به نفع حجرهداران بازار تمام شده که کاميونکاميون نمک ميفروشن و... پيرمرد که حالا معلوم شده که حاجآقا و از سرشناسان امامزاده است، سرش را دوباره به سمت امامزاده برميگرداند و ميگويد:
- همه چي به دل آدمها ربط داره.
- اما مردم ديگه فقط به چيزهاي ارزون اهميت ميدهند. ديگه چيزي ارزونتر از نمک وجود نداره که بخواهند به عنوان نذري به امامزاده بدهند.
رو ميکنم به سمت پيرمرد که سرش را به علامت تأسف تکان ميدهد. ميپرسم: «آيا جايي ديگر هم نذر نمک رايج است؟» ميگويد: «نه بابا. اين نذر فقط و فقط در اين امامزاده رايج است و در هيج جاي ديگري وجود ندارد. فکر کنم ورودي بقية امامزادهها شيب تند نداشته يا اينکه از اول پله بوده. در هر صورت مثل اينکه احتياج به نمک فقط در اين امامزاده خيلي زياد بوده که ديگه به يک نذر تبديل شده.»
مردي که روي صندلي نشسته است، زير لب چيزي ميگويد و سرش را برميگرداند. خندهام ميگيرد. پيرمرد بسيار پرچانه و پرانرژي نشان ميدهد. به خندة من، پيرمرد هم ميزند زير خنده.
بلند ميشوم. از پيرمرد خداحافظي ميکنم و از بين سيل جمعيت به سمت حرم راه ميافتم.
صحن حرم پر از کساني است که در گوشه و کنار و با آداب خاص خود به زيارت مشغولاند. در اين ميان کساني هم انواع خوردنيها را بين زوار قسمت ميکنند. از ميوه گرفته تا غذا. از آش گرفته تا کيک. هر کسي به شکلي در مجموعة نذريدادن و نذريگرفتن شرکت ميکنند. بيتکلف و ساده و در عين خلوص. اين را در اولين نگاه به آدمها و فضاي صحن ميتوان فهميد.
ورودي ديگر امامزاده مردي ميانسال و بسيار مهربان وظيفة راهنمايي زوار را بر عهده دارد. مرد بسيار مهربان و خوشاخلاق است و با احترام و حرمت خاصي به مراجعان خوشامدگويي ميکند و آنها را راهنمايي ميکند. آرام بهش نزديک ميشوم.
- سلام آقا. ببخشيد ميشه بگين کجا شمع روشن ميکنند؟ منظورم سقاخونه...
- سلام. سقاخونهرو به بيرون صحن منتقل کردهاند. بايد اين نردهها را ادامه بدي تا بهش برسي.
ميپرسم: «سقاخونهرو چرا بيرون منتقل کردند؟»
ميگويد: «آخه نميدوني که ما چه عذابي از دست بو، دود و روغن شمع ميکشيديم. اينجا رودخونه روغن راه ميافتاد. واقعاً قابل تحمل نبود. خدا رو شکر که بساطش برچيده شد.»
- الآن ديگه مردم شمع روشن نميکنند؟
- هنوز هم بعضيها روشن ميکنند.
- خب، براي چي جمعش کردند؟ مگه يک رسم مذهبي نيست؟
نگاهي مهربانانه بهم مياندازد و ميگويد: «نه باباجان اصلاً هم مذهبي نبود.»
ميپرسم: «پس علت وجود چنين رسمي چيه؟»
در حالي که شانههايش را بالا مياندازد و ميگويد: «قديم قديما کوچهها اصلاً روشنايي نداشت. همه جا تاريکي و ظلمات محض بود. مردم اون زمانها جاي خاصي در کوچه و در درون ديوار تعبيه ميکردند و در اين محلها شمع روشن ميکردند. در اصل دليل وجودي آنچه امروز از آن به عنوان سقاخانه ياد ميشود، همان محلهاي خاصي است که در ديوارهاي گلي کوچههاي قديمي براي ايجاد روشني در کوچهها تعبيه ميشدهاند. با گذشت زمان اين عمل به سنتي تبديل ميشود که رنگ و بوي مذهبي به خود ميگيرد و امروز به صورت يک آيين ديني در اکثر نقاط کشور جريان دارد؛ در حالي که در هيچ کتاب يا سندي به اين مورد هيچ اشارهاي نشده است و هيچ سنديتي براي آن وجود ندارد.»
ميگويد که اينجا با شمع و پسماندههاي شمع ماجراهايي داشتهاند و اين سنت، سبب ميشد که از بوي روغن و دود آسايش نداشته باشند و دائماً مجبور به تميزکردن محوطه ميشدند؛ حتي چندين بار ديوار سقاخانه را رنگ کردند؛ اما هيچ فايدهاي نداشت و بعد از چند روزي دوباره رنگ ديوار کنده ميشد و باز روز از نو و روزي از نو.
در حال صحبت با دربان امامزاده بودم که دو خانم ميانسال به همراه چند دختر جوان در حالي که هر کدام چندين بسته شمع در دست داشتند، نزديک شدند. آنها از دربان آدرس محل روشنکردن شمع را پرسيدند. دربان بااحترام گفت که محل روشنکردن شمع به کنار رودخانه منتقل شده است و دوباره به سمت من برگشت و گفت: «مردم اعتقاد دارند. همه چي به نيت آدمهاست. الآن مديريت بنا به نذر روشني به جاي شمع از مردم ميخواهد که لامپهاي کممصرف و مهتابي براي تأمين روشنايي مجموعه اهدا کنند که البته مردم هم از اين مورد بهشدت استقبال ميکنند؛ ولي هنوز هم برخيها شمع روشن ميکنند و کاريش نميشه کرد.»
از دربان امامزاده خداحافظي ميکنم و به سمت نردهها حرکت ميکنم. کمي جلوتر و در کنار بناي مرتفع سيلي از روغن و دوده روي آسفالت ديده ميشود. چند تن از اونايي که آدرس پرسيده بودند، چيزي حدود ده تا پانزده شمع را کنار ديوار رديف کرده بودند و بهسختي تلاش ميکردند که آنها را روشن کنند.
کنار ديوار با خطي کج و معوج نوشته شده بود: «آدم باخانواده و باتربيت در اين مکان شمع روشن نميکند.» و در کنارش نوشتهاي ديگر با اين مضمون به چشم ميخورد: «روشنکردن شمع در اين مکان ممنوع.»
روي ديوار با رنگ قرمز تند علائمي که به سمت پايين رودخانه اشاره ميکنند، به چشم ميخورند. در کنار علائم نوشته شده است: «به طرف محل روشنکردن شمع.»
فلشهاي قرمزرنگ مرا با خود به کنار رودخانه ميبرند. دو محفظه سياه از رنگ زغال در پايين رودخانه به چشم ميخورند. از کنار محفظههاي فلزي، دود سياه غليظي بيرون ميآيد. پايينتر ميروم و به محفظههاي پر از شمع نزديک ميشوم.
کنار محفظههاي سياهرنگ چند نفري ايستادهاند و تلاش ميکنند که در مقابل باد تندي که در حال وزيدن است، سدي ايجاد کنند، تا مانع خاموششدن شمعها شوند. تلاششان تقريباً موفقيتآميز است. ايستاده در مقابل آتش و خيره بر شعلههاي لرزان، شمعهايي که به نظر ميرسد، عمر چنداني نخواهند داشت. مادري به همراه دو دخترش در حال زمزمهکردن دعايي زير لب، به شعلهها خيره شده است.
نمک، خرما، آش، شمع يا هر چيز ديگري بهانهاي ميشوند، براي لحظهاي کندهشدن از اين جهان و به کمک شعلههاي لرزان آتش، رفتن به جايي فراتر از اين جهان. گرچه اين ابزار چيزهايي اين جهانياند.
برميگردم به سمت امامزاده و نزديک در ورودي، کنار نردهها شمعهاي خاموشي را ميبينم که به ميلههاي فلزي تکيه داده شدهاند. کساني که اين شمعها را روشن کردهاند، ديگر نيستند. آنها رفتهاند و در حالي که در دلم آرزو ميکنم که کاش به خواستهشان رسيده باشند، وارد امامزاده ميشوم.
دربان نگاهي معنيدار به من مياندازد و لبخند ميزند. ميگويم: «من شمع روشن نکردم.» در حالي که لبخندش کامل شده است، ميگويد: «ميدانم، پسرم.»
از کجا ميداند؟ من که نميدانم؛ ولي لابد او براي آنچه ميگويد، دليلي دارد. دقت که ميکنم، ميبينم، آنهايي که بيرون شمع روشن ميکردند، با آنهايي که در صحن امامزاده ايستادهاند، فرق ميکنند. ما وقتي از خدا چيزي ميخواهيم، نذر ميکنيم؟
براي چي با خدا معامله ميکنيم؟ مگر به جز اين است که خدا بخشنده است و به هر کي اگر سلاحش باشد ميدهد؟ مگر به جز اين است که گفته شده، وقتي دعا ميکنيم، خدا حاجاتمان را ميدهد يا در قالبي ديگر يا در آن دنيا با دفع بلا از مؤمن، پاسخ دعايش را ميدهد؟
پس چرا ما اداي دينمان را ميگذاريم، بعد از رسيدن به فقط همان چيزي که ميخواهيم؟ چرا نذرهايمان هميشه به نفع خودمان است؛ مثل زيارت امام رضا (ع) و...؟ چرا براي خوشحالکردن ديگران نيست؟
نذر آن است که انسان بر خود واجب کند، کار خيري را براي خداوند بهجا آورد يا کاري که ترک آن بهتر است براي خدا ترک کند؛ مثلاً بگويد، اگر فرزند بيمارم خوب شد، فلان مقدار به فقيران کمک ميکنم يا سيگار را ترک ميکنم.
عهد آن است که انسان عملي را براي خدا يا نسبت به مردم بر گردن بگيرد؛ مثلاً بگويد، اگر به ملاقات من آمدي، عهد ميکنم به ملاقات تو بيايم يا فلان مقدار به تو قرض بدهم.
قسم آن است که انسان به يکي از اسامي خداوند سوگند بخورد که عملي را انجام دهد يا ندهد؛ مثلاً بگويد، قسم به خدا اول ماه رجب را روزه ميگيرم.
نذر و عهد و قسم هر کدام احکام مخصوصي دارند. آنچه بايد تذکر داد، دستورهاي اکيد اسلام است، بر وفاي به آنها که در اينباره به چند آيه اشاره ميشود:
خداوند متعال در سورة اسراء آية ۳۴ ميفرمايد: «وَأَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْؤُولاً»؛ «به عهدي که کردهايد، وفادار باشيد؛ چراکه بازخواست ميشويد.»
خداوند يکي از صفات مؤمنان را رعايت عهد شمرده است؛ چنانچه در سورة مؤمنون، آية ۸ ميفرمايد: «وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ»؛ «مؤمنان کساني هستند که امانتها و عهد خود را رعايت ميکنند.»