مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت میکند و امروز نوزدهم محرم، چهل و سومین یادداشت وی را میخوانید:
نوزدهم محرم
«روز از پس روز سپری می شد،
سیدالساجدین، در غُل و زنجیر،
اما ساکت و در سکوت،
و زنان سوار بر اَستران عریان،
آرام، ولی بیقرار.
فاطمه، چشم به بیابان دوخته بود و در خاطرات تلخ روز عاشور غوطه ور بود.
عصر روز عاشور را به یاد آورد،
آن هنگام، که تمام یاران به شهادت رفته بودند،
و تنها بنی هاشم مانده بودند.
سپاه ظلم و ستم و طغیان و بیدادگری،
نا آرام هلهله می کرد و خون می طلبید.
و صدای قافله سالار که گفت: پسرم، علی جان! آماده شو، جدّت به انتظار توست.
فاطمه رنگ بر چهره باخت، تا به خود بیاید،
علی اکبر، سوار بر اسب سوی میدان شده بود.
و آنچه نصیب فاطمه شد،
ماندن و تماشای برادر بود.
قافله سالار گفت: کسی را سوی شما فرستادم که در خِلقت و خُلق و منطق، شبیه ترین مردمان است به رسول الله.
ما هر زمان دلتنگ جدّمان شویم، به علی اکبر نظر کنیم.
اما سپاه کُفر، تحت سلطۀ شیطان بود و اصلاً نمی شنید.
علی اکبر به میدان که رسید، لحظه ای ایستاد، و پا در رکاب محکم کرد.
گفت: لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِىِّ الْعَظيمِ.
نهیبی بر اسب زد و سوی آنان تاخت.
رجز می خواند.
گفت: این منم علی، فرزند حسین بن علی، از جوانان بنی هاشم،
آمده ام تا شما را به ضربت شمشیر حق درهم کوبم!
سواران سپاه کُفر سوی او تاختند،
و در میان هجوم پُر تعداد سواران، از نظر پنهان شد.
سکوت بود و سکوت.
که صدای فراز و فرود شمشیرها،
سکوت را درهم شکست.
و فاطمه، آشفته حال ناظر بود.
جمع بسیار سواران در مصاف با علی اکبر، گِرد او حلقه زدند،
و سپاه آن به آن موّاج شد و از سویی به سویی رفت.
شمشیرها فرا رفت و فرود آمدند،
نبرد حق و باطل، به تمامی رُخ نمود.
رفته رفته، تلاطم میدان آرام گرفت،
مردان سپاه پس کشیدند و حلقۀ حصر از هم گسست،
خیل بسیار مردان سپاه، سرنگون از اسب،
یا از زخم جراحت ناله کردند،
یا به مرگ رفته بودند.
علی اکبر خواست تا از زمین برخیزد، نتوانست.
قافله سالار سوی او پَرکشید،
قبل از آنکه او را در بغل گیرد،
رسول الله آغوش گشود و علی اکبر را در بغل گرفت،
صورتش را بوسید،
و به جرعه ای آب، سیرابش کرد!»